روي تخت در گوشه‌اي از خانه كوچكش نشسته و كيسه‌هاي دارو اطرافش و قاب عكس ابوالفضل هم بالاي سرش است. آرام و شمرده صحبت مي‌كند. ‌گاه لبخند مي‌زند و‌گاه بغض راه گلويش را مي‌بندد. همه او را به نام «ننه ابوالفضل» مي‌شناسند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - روي تخت در گوشه‌اي از خانه كوچكش نشسته و كيسه‌هاي دارو اطرافش و قاب عكس ابوالفضل هم بالاي سرش است. آرام و شمرده صحبت مي‌كند. ‌گاه لبخند مي‌زند و‌گاه بغض راه گلويش را مي‌بندد. همه او را به نام «ننه ابوالفضل» مي‌شناسند. بانويي كه تنها مادر ابوالفضل نيست، بلكه ننه همه بچه‌هاي محله است. دل ننه ابوالفضل به‌اندازه تمام بچه‌هاي روي زمين جا دارد. سواد ندارد و يادش نمي‌آيد چند سالش است اصلاً مگر مهم است كه چند سالش باشد؟ مهم اين است كه مادر است. مهم اين است كه دلش براي همه مي‌سوزد و براي همه دعا مي‌كند. مهم اين است كه موقع خداحافظي پيشاني ما را مي‌بوسد و وقتي دست‌هايش را به دعا به سوي آسمان بلند و دعايمان مي‌كند، حالش خوش است و حالمان از حالش، خوش مي‌شود. اين بار به ديدن مادر شهيد «ابوالفضل عزتي» در ميدان ۶۸ نارمك رفته‌ايم و فقط از مادرانگي‌هاي او گفته‌ايم و شنيده‌ايم.
 

كاش كسي داغ اولاد نبيند

ميدان‌هاي نارمك در محدوده منطقه ما، معمولاً خلوت است و صبح‌ها از هميشه خلوت‌تر. باراني كه ديشب باريده، زمين را به خوبي شسته و انگار همه‌چيز از زرورق درآمده است. تابلو كوچه‌اي كه ننه ابوالفضل آنجا سكونت دارد، از همان ورودي خيابان ديده مي‌شود. كوچه بن‌بست را به ياد شهيد ابوالفضل عزتي نام زده‌اند. انتهاي يك كوچه بن‌بست، گوشه حياط يك‌خانه ويلايي قديمي، خانه پيش‌ساخته ۱0‌ـ 12 متري قرار دارد همين‌كه مادر در را باز مي‌كند، بوي غذا از خانه به مشام می‌رسد. با‌‌ همان لحن دلسوزانه مادرانه مي‌گويد: «مراقب‌باش دستت لاي درنماند.‌» دست‌هاي چروكيده‌اش را در دست‌هايم مي‌گيرم، چقدر لرزان است. روي گاز؛ كتري، یک ظرف جوشانده گیاهی و قابلمه آبگوشت در حال جوشيدن است و خانه از بوي زندگي پر است. مي‌گوييم: آبگوشت بار گذاشتيد؟ مادر مي‌خندد: «‌از روزي شماست، كاش پخته بود و مي‌دادم مي‌خورديد.» اتاق باوجود كوچكي، بسيار تميز است و‌‌ همين وسايل اندك هم باسليقه تمام چيده شده است. چادر گل‌دارش را سر مي‌كند و مي‌گويد: «‌چادر سرم نباشد راحت نيستم. عادت كرده‌ام شبانه‌روز چادر به سر باشم.» كنار تخت مادر ۲ قاب عكس است كه به جانش وصل است. با دلخوري مي‌گويد: «‌عكس بچگي‌اش است. از طرف يك هيئت آمدند عكسش را بردند و ديگر نياوردند، دلم داشت پاره مي‌شد. عكس بچگي‌اش را بزرگ كردم و در قاب گذاشتم مگر مي‌توانم بدون او زندگي كنم. با آن حرف مي‌زنم. ننه! به‌حق جدم، حسين جان، كافر هم داغ اولاد نبيند.»

زندگي زير سقف ايرانيتي

اصرار دارد از روي تخت بلند شود و براي ما چاي بريزد. هرچه مي‌گوييم: چايي خور نيستيم اثري ندارد. تاب مي‌خورد و مي‌ترسيم هر لحظه روي زمين بيفتد. كمكش مي‌كنيم تا برايمان چاي بريزد. مي‌گويد: «‌ديشب رعدوبرق داشت سقف اينجا را از جا مي‌كند، ايرانيت، آجر و سيمان كه نيست. شما كه غريبه نيستيد اين‌قدر فریاد زدم و خدا را صدا كردم كه خوابم برد.» اسم شناسنامه‌اي ننه ابوالفضل «سيده راضيه عسگري ميري» و اسم همسر مرحومش «اسدالله عزتي» است و اصالتاً از اهالي روستاهاي اطراف دماوند هستند. تازه‌عروس بوده كه اسدالله به سربازي مي‌رود. اسدالله كه بعد از 2 سال از سربازي برمي‌گردد راهي تهران مي‌شوند و در گاراژي حوالي ميدان امام حسين(ع) مشغول به كار مي‌شود و چند سالي طول مي‌كشد و تا با راز و نياز خدا ۴ اولاد به او مي‌دهد. برخلاف تصور اوليه‌مان ننه تنها يك پسر نداشته بلكه پسر ديگري هم به نام «عباس» داشته كه به دليل بيماري كبدي از دنيا رفته است. قاب عكس عباس كنار آب چكان ظرف‌شويي است: «بچه‌ام تابلوساز بود يك‌دفعه مريض شد؛ گفتند که كبدش مشكل دارد. فرش زير پايش را فروخت و خرج بيمارستان كرد ولي بي‌فايده بود.»

طفلكي بچه‌ام!

مادر حتي نمي‌داند ابوالفضل چه سالي به دنيا آمده و چه سالي شهيد شده است. چه فرقي مي‌كند كه چند سالش است. براي او هنوز ابوالفضل «طفلكي بچه‌ام» است. ننه نه سواد دارد و نه حواس! از سال تولد ابوالفضل مي‌پرسيم چيزي يادش نيست فقط خوبي ابوالفضلش يادش است: «من مي‌گويم ۲۰ سالش بود شهيد شد اينها مي‌گويند نه ۱۷ سالش بود. هرچه بود بچه‌ام طفلكي، خيلي جوان بود. من مي‌گويم جوان، شما يك‌چيزي مي‌شنويد. بچه‌ام از شيرخوارگي فرق مي‌كرد. از‌‌ همان بچگي عاقل بود. درسخوان بود. كوي كالاد مدرسه مي‌رفت. مؤمن، نمازخوان، دل‌رحم و دلسوز پدر و مادر اصلاً يك مسلمان واقعي بود. بامعرفتي‌اش زبانزد بود. مدام به مسجد احمديه مي‌رفت و در زمان پيروزي انقلاب، كمك‌حال‌شان بود. از بس خوب بود و رحم و مروت داشت، وقتي پدرش ۵‌زار به او پول مي‌داد، آن را خرج نمي‌كرد و به مستحق مي‌داد. كنار مسجد احمديه يك خياطي بود وقت بيكاري‌اش و تابستان‌ها آنجا كار مي‌كرد چيزي مي‌دادند، نمي‌خورد و به خانه مي‌آورد. طفلكي بچه‌ام شب تا صبح نماز مي‌خوانده مي‌گفتم: آخر ننه! تو چقدر جان داري؟ تو خسته نمي‌شوي؟ تو خواب نداري؟ جنگ كه شروع شد، ديدم مي‌رود و مي‌آيد و اصلاً آرام و قرار ندارد و نمي‌شود او را توي شهر نگه داشت. از پايگاه شهيد بهشتي اعزام شد. وقتي به مرخصي مي‌آمد يك روز بيشتر نمي‌ماند و باز مي‌رفت.
 
 اصلاً قرار نداشت. يك‌دفعه رفت و ديگر تا ۱۳ سال برنگشت. گفتند در هور الهويزه شهيد شده است. امروز جنازه‌اش را بياورند. فردا بياورند ۱۳ سال شد. ۱۳ سال چشمم به در بود كه بيايد. جنازه‌اش را آوردند كفش پايش بود و تنش تكان نخورده و صورتش سالم بود.  قطعه ۲۴ بهشت‌زهرا(س) مزارش است. نخستين شهيدي بود كه در اين قطعه دفن شد.»

انگار داماد شده بود

ننه ظرف شكلات را چندباره به ما تعارف مي‌كند: «خب برداريد. شكلات از دست ننه تبرك است.» تا شكلات را دردهانمان نگذاريم خيالش راحت نمي‌شود و بعد دلش قرار مي‌گيرد كه در خانه‌اش چيزي خورده‌ايم. مي‌پرسيم: تابه‌حال به زيارت رفته‌اي؟ مي‌خندد. خنده‌اش تلخ است: «صدسال پيش وقتي بچه بودم به مشهد رفتم.» مي‌پرسيم: خواب ابوالفضل را هم مي‌بيني؟ از يادآوري ديدن دوباره روي زيباي ابوالفضلش در خواب لب‌هايش به خنده باز مي‌شود. مي‌گويد: «‌بله خيلي خوابش را مي‌بينم. خواب مي‌بينم انگار مي‌خواهد برود به شادي. انگار مي‌خواهد برود به عروسي. انگار تازه از حمام آمده است. تازه داماد شده است. لباس تميز تنش است. يقه‌اش كيپ و كفشش برق مي‌زند. از پلكان پايين مي‌آيد و زير پايش آب است. خوابش را زياد مي‌بينم، اما اين خواب را چند بار ديده‌ام.»

قصه چهل طوطي!

«شما كه غريبه نيستي، مي‌دانم به كسي نمي‌گي اين را ميگم.» اين تكه كلام ننه ابوالفضل است حرف زدنش مثل پيرزن‌هاي داستان‌های جلال آل احمد است. ادامه مي‌دهد: «يك آدميزاد چقدر مي‌تواند سرگذشت داشته باشد. براي خانم‌جانم بگويم سرش درد مي‌گيرد. اگر همه را بگويم يك كتاب چهل‌طوطي مي‌شود. 5 جا مستأجري رفتم. برادرشوهرم خيلي زحمت ما را كشيد. اينجا هم كه نشسته‌ام، خانه برادرشوهرم است. خودش خارج است. ۳۰ سال است اينجا هستم. اين اتاق را يكي‌دوساله دخترم برايم ساخته. خودش مستأجر است. مدتي است رفته‌اند كرج. همين دخترم است كه دنبال كارهاي من مي‌رود. پيش پاي شما رفت بچه‌اش در مدرسه زمين‌خورده و پايش شكسته است رفته دنبال دوا و دكتر. درد دلم زياد است به كي بگويم؟ خدا جان! خودت مي‌داني چقدر صبر دارم. شما كه غريبه نيستي. ۳۰ سال است. ديگر كوه صبر هم‌ باشي تمام مي‌شوي. قبلاً براي نماز مي‌رفتم مسجد حجتيه اين‌قدر نماز مي‌خواندم (نماز را خيلي دوست دارم) به من مي‌گفتند تو چرا اين‌قدر نماز مي‌خواني. يك‌كم حرف بزن. ديگر نمي‌توانم راه بروم يكبار افتادم زمين و كمرم دوتا شد. حالا آرزويم هست كه دوباره بتوانم به مسجد بروم و نماز بخوانم. نگاه كن الآن فقط حرف مي‌زنم. غصه جايي نمي‌رود كه ‌آباد كند، هر جا برود خراب مي‌كند. مي‌گويم كه قصه من كتاب چهل‌طوطي است.»

حتماً مسئولان كار دارند!

روي تخت انبوه داروهايي است كه به قول ننه، مشت مشت مي‌خورد تا بتواند حرف بزند. مي‌گويد: «ماهي يكبار از بنياد شهيد، دكتر مي‌آيد و اين دارو‌ها را هم او نوشته است. اين‌همه دارو مي‌خورم اگر نخورم نمي‌توانم حرف بزنم و تا بغل چراغ بروم. خدا هيچ‌كس را گرفتار دوا و دكتر نكند. آقاي دكتر گفته براي كمرم بايد روي تخت بخوابم و گرنه من تخت نمي‌خواهم.» ننه چند دقيقه‌اي ساكت مي‌شود و رو به ما مي‌گويد: «چايت سرد شد، خسته‌ات كردم؟ گناه‌داري تو!» ننه ابوالفضل چقدر سعه‌صدر دارد. مي‌گويد: «نمي‌دانم بنياد شهيد كجاست. مردم فكر مي‌كنند ما خانواده شهيديم و به ما خانه و ويلا داده‌اند. بابايش مي‌گفت: به بنياد شهيد نرويد، من بچه‌ام را ندادم كه پول بگيرم اما اين روز‌ها ديگر هيچ‌كسي نمي‌آيد يك احوالي از ما بپرسد‌. يقين ما فقيريم، نمي‌آيند. حتماً كار دارند و سرشان شلوغ است. يكي دو بار از طرف بسيج چند نفر آمدند و قرآن و روضه خواندند و رفتند. نمي‌گويم هر روز بيايند اما اگر بيايند ثواب دارد. بيايند و فقط بپرسند حالت چطور است؟ ثواب دارد. هر دفعه بگويند حالت چطور است، دل آدم بهتر مي‌شود. خدا كند سلامت باشند براي ما يك دنيا ارزش دارد. دردت به جانم از طرف من بگوييد ياد ما را بكنيد ضرر ندارد. شكم را ول‌كني يك دشت است و جمع كني يك مشت. همين‌قدر كه آمديد اينجا نشستيد براي من يك دنيا ارزش دارد. دنيا مي‌گذرد شب تموز گذشت و لب تنور گذشت.... الهي همه خوشي داشته باشد. عكاس مي‌گويد: ننه به دوربين ما بخند يك عكس خوشگل بيندازيم. مي‌گويد: خنده دل‌خوش مي‌خواهد و گريه سر چشم، حالا شما مي‌گوييد مي‌خندم و مي‌خندد و خنده‌اش عكس مي‌شود براي ما.

از نگاه همسايه‌ها

خبری از او نداریم
يافتن كسي كه ساليان سال در مسجد دوست قديمي و هم‌صحبت ننه ابوالفضل باشد، كمي سخت است. خصوصاً غروب زمستان و وقت نماز مغرب و عشا كه اغلب سالمندان كمتر از خانه بيرون مي‌آيند. از چند خانم كه براي نماز به مسجد حجتيه آمده‌اند سراغ ننه ابوالفضل را مي‌گيريم. جوان‌ها كه اصلاً او را نمي‌شناسند. چند خانم سالمند هستند كه مي‌گويند: «هماني كه اغلب اوقات قبل از اذان مي‌آمد و يك‌گوشه‌اي سجاده‌اش را پهن مي‌كرد و مرتب نماز مي‌خواند و كمتر با بقيه هم‌صحبت مي‌شد.» مي‌گويم: «نشاني‌ها را درست گفته‌ايد اما خبر داريد كه كجاست؟‌» يكي از آنها مي‌گويد: «والله! تا چند سال پيش مسجد مي‌آمد بعد انگار زمين خورد و كمرش آسيب ديد و يكبار هم با چند تا از خانم‌ها رفتيم خانه‌اش اما چند سالي است كه پيدايش نيست ما هم كه پا نداريم سراغش برويم. متأسفانه گرفتاري‌ها زياد شده و كمتر فرصت اين كارها برايمان باقي مي‌ماند.»

بايد به ننه ابوالفضل سر بزنيم

«فرخ لقا طارميان» از نمازگزاران مسجد است كه ننه ابوالفضل را به خوبي مي‌شناسد. مي‌گويد: «خانه ما در ميدان ۶۸ است، البته در كوچه شهيد عزتي ساكن نيستيم اما، خب! به‌واسطه هم‌محله‌اي بودن همديگر را مي‌شناسيم. در كل خانواده بي‌آزاري هستند. بنده خدا خيلي هم بد آورده و ‌غير از شهيد ابوالفضل، يك دامادش و يك پسر جوانش را هم از دست‌ داده است. مگر يك پيرزن چقدر توان دارد. كوه هم باشد فرو می‌ریزد. اوايل كه حال‌وروزش بهتر بود در راه مسجد يا گاهي كه هوا خوب بود در ميدان مي‌ديديم. خانم مهربان و خوش‌صحبتي هم است اما چند مدت است از او خبر ندارم شما باعث شديد كه حتماً به‌زودي با چندنفر از خانم‌هاي مسجد به او سر بزنيم و احوالي بپرسيم.»

والدين شهدا، فرصت هستند
بسيج مساجد معمولاً هرچند وقت يكبار به خانواده‌هاي شهدا سر مي‌زند. «مهدي آژ» از اهالي نارمك است كه در طرح «‌چهل شب، چهل روضه، چهل شهيد» كه از عاشورا تا اربعين اجرا شد با بچه‌هاي مسجد سپهسالارالحسين(ع)، شب چهاردهم محرم، به منزل شهيد عزتي رفت. مي‌گويد: «‌سادگي زندگي ننه ابوالفضل و برخورد گرم و صميمانه‌اي كه با ما داشت، برايمان خاطره خوبي به جا گذاشته است. اين ويژگي همه مادران و پدران شهداست. احساس مي‌كنم به تدريج داريم ظرفيتي را از دست مي‌دهيم و آن هم استفاده معنوي از وجود والدين شهداست. هركدام از اين افراد براي ما غنيمت هستند. وقتي ما به خانه اين مادر رفتيم به چشم او هركدام از ما يك ابوالفضل بوديم به همان مقدار كه يك مادر از ديدن فرزندش شاد مي‌شود از ديدن ما شاد شد، البته اين حس دوطرفه بود. ما بايد از اين فرصت‌هاي معنوي استفاده كنيم. انرژي مثبتي كه از دعاي خير مادران شهدا مي‌گيريم تا مدت‌ها از لحاظ روحي ما را شارژ مي‌كند. بد نيست حواس همه ما باشد اگر در همسايگي ما والدين شهيدي زندگي مي‌كنند به هر بهانه‌اي سري به آنها بزنيم. مطمئن باشيم هم دعاي خيرشان پشت سرمان است هم حال دل خودمان خوب مي‌شود.»
منبع: همشهری محله / فاطمه شعباني