کد خبر 671141
تاریخ انتشار: ۷ دی ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۵

این شب ها وقتی شبکه های تلویزیونی خبر آزادی کامل حلب از چنگال تروریستها را پخش می کنند، اشک در چشمانم جمع می شود، یاد شهدایی به خاطرم می آید که با قطره قطره خونشان سنگرها را حفظ کرده و در نقاط مختلف حلب جانفشانی کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خورشید کم کم پشت کوه ها آرام می گرفت، غروب سرخ حلب آدم را یاد چشمان اندوهگین مادری می انداخت که فرزندانش را جلوی دیدگانش سر می بریدند.

همه جا سکوت بود، نیروها خسته بودند و بعد از نبردی سنگین در گوشه سنگرها آرام می گرفتند.

 
دو گروه از بچه های تازه نفس فاطمیون در یک نبرد نابرابر و در خط مقدم نبرد علیه تکفیر ایستادگی می کردند.

فاطمیون تازه شکل گرفته بود و هنوز با عنوان گردان فاطمیون شناخته می شد، ابوحامد تلاش می کرد تا نیروهای گردان همگی در یک سنگر باشند و از پراکندگی نیروها جلوگیری شود. با این حال چند گروه از نیروهای تازه نفس فاطمی وارد حلب شدند و این مساله قدری ابوحامد را ناراحت می کرد.

عملیات از چند محور شروع شد و شب اول بدون هیچ پیشرفتی پایان یافت. نیروها خسته شده بودند و از طرفی پشتیبانی در آن منطقه به دلیل نبود امنیت، ضعیف انجام می شد و مهمات و آذوقه کم می رسید، به همین دلیل آن چیزی که وجود داشت به صورت جیره بندی بین رزمندگان تقسیم می شد.

شب از راه رسید، حلب شب های سردی دارد و گاه آنقدر سرد می شود که اشک در چشمان آدم یخ می بندد. از طرفی امکان روشن کردن آتش در منطقه جنگی وجود ندارد و هر لحظه ممکن است، دشمن منطقه را زیر آتش بگیرد.

شب سختی بود، سرما و باد سوزناک از یک طرف و کمبود آذوقه از طرف دیگر همه را کلافه کرده بود. مسیرهای منتهی به منطقه در تیررس دشمن قرار داشت و با اینکه فرماندهان پشت بیسیم تقاضای آذوقه و مهمات می کردند، اما کسی نمی توانست مهمات را برساند.

بچه ها نوبتی نگهبانی می دادند تا از بروز حوادث احتمالی جلوگیری شود، دشمن حلب را در چنگ داشت و آنقدر مهمات داشت که اگر می خواست می توانست روزهای متوالی خط را زیر آتش خود بگیرد و همه چیز را با خاک یکسان کند.

کسی فکرش را نمی کرد که حتی یک سانتیمتر پیشروی داشته باشیم و همه ناامیدانه منتظر بودند تا نتیجه کار را ببینند.

شب از نیمه گذشته بود، صدای مداحی سید در سنگر پیچیده بود و مثل لالایی به همه بچه ها آرامش می داد. چند نفر از بچه ها که بی خواب شده بودند، به سنگر سید رفتند و دورش نشستند، او مداحی می کرد و با نوایی دلنشین گرمی بخش جمع نیروها می شد.

حال و هوای خاصی بود، همه می دانستند که در این نبرد کسی جان سالم به در نخواهد برد، دشمن آنقدر در حلب نیرو و تجهیزات داشت که پیشروی را تقریبا غیرممکن کرده بود.

نیمه های شب به جز چند نفر که مشغول نگهبانی بودند، بقیه در گوشه سنگرها خوابیده بودند و یا خود را به خواب زده بودند، در آن سرما کمتر کسی می توانست بخوابد.

صدای ماشینی به گوش رسید، رزمنده هایی که مشغول نگهبانی بودند، تفنگهایشان را مسلح کردند تا اگر دشمن بود، او را هدف قرار دهند، همه فکر می کردند که عامل انتحاری به سمتشان می آید.

فاصله ماشین نزدیکتر شد و در تاریکی نیمه شب صدای اگزوز ماشین به خوبی شنیده می شد. حالا چند نفر از رزمنده های دیگر هم بیدار شدند و همه منتظر بودند تا هدف را ببینند و بسویش شلیک کنند.

یکی از فرماندهان به نیروها گفت: آماده باشید و به محض این که اشاره کردم، شلیک کنید. رزمنده ها به خط شدند و آماده تیراندازی بودند که بیسیم چی فریاد زد: «نزنید، نزنید، خودیه... نزنید ... »

همه متعجب بودند که چه کسی این موقع شب جرات کرده به آن منطقه بیاید!

تویوتا با چراغ های خاموش نزدیک و نزدیک تر می شد و کم کم پرچم زرد فاطمیون که آن زمان تازه طراحی شده بود، روی کاپوتش خودنمایی می کرد.

همه منتظر شدند تا ببینند این شبگرد عاشق کیست و برای چه سختی راه را تحمل کرده و به خط مقدم آمده است؟

تویوتا جلوی خاکریز توقف کرد، حالا تقریبا همه بچه ها بیدار بودند و با همدیگر حرف می زدند.

درب تویوتا باز شد و مردی با لباسهای خاکی رنگ و اورکت از آن پیاده شد، همه در ابتدا فکر کردند، خواب می بینند، اما این واقعیت بود، ابوحامد آمده بود تا نیروهایش را تنها نگذارد.

فرمانده گروهان جلو رفت و حاجی را در آغوش گرفت و بعد بچه ها یکی یکی جلو رفتند و با او احوالپرسی کردند.

در دل آن شب سرد، دیگر کسی سرما را حس نمی کرد، گرمای حضور حاجی همه سنگرها را گرم کرده بود. پشت تویوتا چند جعبه مهمات و غذای کافی برای چند روز بود.

رزمنده ها دور حاجی بودند و درباره ادامه عملیات حرف می زدند، بسیاری از نیروها برای اولین بار ابوحامد را می دیدند و خرسند از اینکه با فرمانده شان از نزدیک گفت و گو می کنند، گرم شده بودند.

وقتی همه مشغول صحبت بودند، دونفر که همراهان حاجی بودند، مهمات و آذوقه ها را خالی کردند و پشت سر بقیه رزمنده ها نشستند.

آن روزها کسی نمی دانست که این جوان نسبتا لاغر که همه جا شانه به شانه ابوحامد و همیشه در حال فعالیت است، کیست؟ و بعدها قرار است چکار کند؟ آنقدر خاکی و بی ریا بود که حتی بعد از شهادتش کسی نمی دانست، سمت او معاون فرماندهی لشکر بود. آن جوان فعال کسی نبود جز فاتح دلهای فاطمیون، سردار شهید رضا بخشی!

فردای آن روز نیروها با حضور حاجی عملیات را آغاز کردند و ضربه سختی به دشمن زدند. پرچم سرخ حسینی را بر فراز تل اذان نصب کردند و همگی با هم نماز عشق خواندند.

عملیات تل اذان با پیروزی رزمندگان فاطمیون خاتمه پیدا کرد و این نقطه استراتژیک به دست دلاورمردان فاطمی از حضور تروریست ها پاکسازی شد.

این شب ها وقتی شبکه های تلویزیون خبر آزادی کامل حلب از چنگال تروریستها را پخش می کنند، اشک در چشمانم جمع می شود، یاد شهدایی به خاطرم می آید که با قطره قطره خونشان سنگرها را حفظ کردند و در نقاط مختلف حلب جانفشانی کردند.

حلب آزاد شد، در حالیکه خون شهدای فاطمیون در نقطه نقطه آن ریخته شده است و این آزادی نه تنها برای سوریه؛ بلکه برای تمام کسانی که در جبهه مقاومت اسلامی می‌رزمند، شیرین است.

این تروریست‌ها نبودند که در حلب شکست خوردند؛ بلکه این آمریکا و اسرائیل و عربستان بودند که بعد گذشت چهار سال و اندی زبونانه خاک حلب را ترک کردند.

آزادی حلب را باید به خانواده شهدایی تبریک گفت که فرزندانشان را در راه دفاع از حفظ حریم ولایت فدای حضرت زینب (س) تقدیم کردند.
نام حلب برای بچه های فاطمیون با یادآوری خاطراتی که گاه قلب آدمی را می فشارد همراه است و ناخواسته اشک را بر دیدگان جاری می سازد.

کاش ابوحامد می ‌بود و می‌ دید که حلب، شهر خون، آزاد شد...