کد خبر 673964
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۹

یک هفته ای که موسم توزیع ارزاق ایتام بود سرمای آسمان امان را می برید و به لحاظ حفظ وضعیت مواد غذایی موجود نمی توانستیم فضا را گرم کنیم اما صفای خانواده های یتیم، من و همکارانم را که حرفه ای تر از من به خدمت مشغول بودند چنان گرم کرده بود که بیا و ببین!

گروه فرهنگ و هنر مشرق - سید گفته بود به دو شرط در فراهم شدن جهیزیه ی دخترک یتیم کمک می کند؛ یکی این که همه ی جهیزیه را خودش به تنهایی بدهد، و دوم این که هیچ کس نفهمد او این کار را انجام داده است. سال 1360 این کار انجام شده بود، دخترک یتیم با آبرومندی به خانه ی بخت رفته بود، و هفده سال بعد در موسم حج تمتع کنار دیوار عشقستان بقیع در مدینه ی منوره، سید، در مکاشفه ای عجیب شنیده بود که آن سفر مزد و به جبران همان جهیزیه بوده است! وقتی چنین حکایت هایی را از زبان حامیان بچه های یتیم بشنوی باید دلت سنگ باشد که عاشقانه پا در راه نگذاری و به کمک و مدد این دُردانه های روزگار نشتابی؛ عاشقانه تر این که چنین حدیث دلنشینی هم از نبی مکرم اسلام در برابر نگاهت رژه برود: «خدا بر نیکی به یتیمان به سبب جدایی آنان از پدرانشان ترغیب فرمود، پس هر کس از آنان حفاظت کند خدا از وی حفاظت می کند.» * عازم مشهدالرضا بودم که حاج محسن با خوشحالی گفت: «از سفر که برگردی به مراد دلت می رسی!» و حالی ام کرد که موسم توزیع ارزاق میان خانواده های ایتام فرا می رسد. آنقدر ذوق کردم که حرف دلم را بی سانسور بر زبان آوردم: «شک ندارم که این سفر مشهد مزد همان نیت است، که مدتهاست منتظرم.» ماه رمضانی را که پشت سر گذاشتیم فرصتی فراهم شده بود تا در توزیع ارزاق خانواده های تحت پوشش انجمن خیریه ی تکفل و سرپرستی ایتام قم شرکت کنم اما بنا به دلایلی توفیق نصیبم نشد و حسرتش بر دلم ماند. مدتها بود که به دلم افتاده بود پس از یک عمر زندگی و دویدن به دنبال نام و نان آنچه آرامم می کند همین غوطه خوردن در دریای معرفتی است که بچه های یتیم بر زمین جاری می کنند، با همین اندیشه بود که لحظه شماری می کردم برای چنین روزهایی؛ که موسم توزیع ارزاق از راه برسد و من بشوم خاک پای بچه های یتیم. فردای هفدهم ربیع بود که با ولعی عجیب تا قم تاختم. میعادگاه ما دفتر مرکزی انجمن خیریه ی تکفل و سرپرستی ایتام قم بود. حاج محسن که واسطه ی آشنایی من با انجمن ایتام بود گفته بود از صبح اول وقت توزیع اجناس در محوطه ی معروف به درمانگاه که پشت ساختمان مرکزی ایتام است آغاز خواهد شد. آنقدر عشق داشتم که وقتی رسیدم هنوز کارمندان آن مجموعه به محل کار خود نیامده بودند. دلم می گفت لحظاتی جانانه را در انتظار دارم. دقایقی گذشت و کار آغاز شد. حق با دلم بود. زنانی بی سرپرست با چهره هایی نجیبانه و مظلومانه از راه می رسیدند؛ یک قوطی روغن، دو بسته ماکارونی، ده کیلو برنج، یک کیلو گوشت گوسفندی گرم، یک بسته شکر، یک بسته عدس و سه قوطی نیم کیلویی رب گوجه همه ی آن چیزی بود که به دست شان می رسید. کسانی که ابتدای صبح رسیده بودند می توانستند جگر و کله پاچه و دنبه ی گوسفندان تازه کشتار شده را هم با خود ببرند. نکته ی عجیب، مناعت طبعی بود که از این خانواده های یتیم دیده می شد، کسی مقداری گوشت برای سادات یتیم داده بود، مسئول توزیع ارزاق وقتی اجناس خانواده ای را تحویل می داد از او می پرسید آیا از سادات است؟ اکثرشان علیرغم نیاز شدیدی که داشتند وقتی سید نبودند اعلام می کردند و آن سهمیه ی گوشت نصیب شان نمی شد، در حالی که می دیدی با چه ذوقی یک بسته دنبه را با خود می بردند اما در همان حال وقتی از خانواده ی سادات نبودند با مناعت طبع از دریافت گوشتی که فقط سهم سادات بود چشم می پوشیدند. یک هفته ای که موسم توزیع ارزاق ایتام بود سرمای آسمان امان را می برید و به لحاظ حفظ وضعیت مواد غذایی موجود نمی توانستیم فضا را گرم کنیم اما صفای خانواده های یتیم، من و همکارانم را که حرفه ای تر از من به خدمت مشغول بودند چنان گرم کرده بود که بیا و ببین! در آشفته بازار روزگاری که بر سر حقوقهای نجومی و سوء خدمتها و اختلاسها و هزاران درد بی درمان دیگر مغزت در حال انفجار است غوطه خوردن در آسمان مصفایی که بچه یتیمها برایت می گسترانند نسیمهایی پی در پی بر روح و روانت می وزد و تو را ناباورانه دلگرم می کند که هیاهوهای دنیوی بماند برای اهلش، هر که دل به خدا بدهد در همان آشفته بازار موجود آرامش درو خواهد کرد. کاش می شد از آسمان نوشت، و از انسانهایی آسمانی؛ اویی که مثلاً اهدای همه ی برنج ها را تقبل کرده بود، یا اویی که می گویند در همه ی جلسات هفتگی خیرین انجمن شرکت می کند و اعلام می دارد در پایان جلسه هر چند رأس گوسفند که اهدا شده باشد او به همان اندازه به تنهایی گوسفند اهدا خواهد کرد و... عشق را نمی توان گفت، من خیلی تلاش کردم که لحظاتی ناب از یک هفته عاشقی را بر قلم بیاورم، شوق و ذوقی که از چند لحظه نوکری برای بچه های یتیم در جان و قلم من دویده است چنان زیباست که مرا از خود بیخود کرده است. حکایتهایی که از چگونگی کمکهای مردمی شنیده ام مرا چنان تحت تأثیر قرار داده است که احساس می کنم تازه متولد شده ام، و آخر این که یقین دارم علیرغم تجربیات منحصر بفردی که در زندگی ام دارم تا الان چنین لحظه های عاشقانه ای را ندیده بودم. شما هم می توانید در این دریای معرفت غوطه بخورید، در فضای مجازی به سایت انجمن خیریه ی تکفل و سرپرستی ایتام قم مراجعه کنید، شاید سهمی از آن آسمان نصیبتان شد! *امیرحسین انبارداران