«نیروهای سپاه به فرماندهی شهید علم الهدی در مقابل دشمن ایستادگی کردند. شهیدان سلحشور و علم الهدی معتقد بودند که باید تا آخرین نفس ایستادگی کنیم.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق: جنگ که شروع شد؛ حس وطن پرستی مرا به سمت مرزها کشاند تا با یاری دوستان اجازه ندهم دشمن خاک کشورمان را تسخیر کند. برادرم سرباز لشکر 92 زرهی بود. روزهای نخست جنگ به بهانه این که به دنبال برادرم می‌روم، با دوستانم راهی اهواز شدم. به شیراز که رسیدیم با جمعیت زیادی از مردم جنگ زده مواجه شدیم. اتوبوس‌های خالی به سمت اهواز در حرکت بودند تا مردم جنگ زده را به مناطق امن انتقال دهند.

 
برخی می‌گفتند اهواز بمباران است و نروید؛ اما من برای رفتن پافشاری می‌کردم. دوستانم از میانه راه برگشتند و من به تنهایی راهی اهواز شدم. پایم که به شهر رسید، رژیم بعث شهر را بمباران کرد. در همان لحظات اولیه ورودم به شهر شاهد شهادت چند تن از نیروهای مردمی بودم.

با پرس و جو خودم را به انجمن اسلامی لشکر 92 زرهی رساندم. کارت شناسایی معتبر می‌خواستند. مدتی را در جهاد گذرانده بودم، کارت را ارائه کردم. با آن کار ثبت نام و در آنجا برای نخستین بار با شهید «فرخ سلحشور» آشنا شدم.

برای آموزش به مدرسه طالقانی منتقل شدیم. پس از آموزش، نیروها را به گروه‌های تخریب، چریک و... تقسیم بندی کردند. من و سلحشور را به پشت خط مقدم فرستادند. دو شب آنجا ماندیم. فعالیت چشم گیری نداشتیم. به انجمن اسلامی برگشتیم و تقاضا کردیم که به خط مقدم برویم. مجددا دو هفته در «زیتون کارمندی» آموزش چریکی و جنگ تن به تن دیدیم.

به همراه فرخ سلحشور، مهدی تسلیمی، خدابخشی و ربیعی با نیسان قرمز حمل غذا عازم سوسنگرد شدیم. ورود ما همزمان با بارش گلوله های دشمن در شهر بود. دشمن توپ‌های خمسه خمسه شلیک می‌کرد. شهدا در گوشه و کنار شهر افتاده بودند. فرصت جمع کردن پیکرهای شهدا را نداشتیم. خودمان را به سپاه رساندیم. گفتند: «اسلحه شما کجاست؟» زمانی که متوجه شدند ما بدون برنامه و اسلحه وارد شهر شدیم، دستور برگشت دادند. از ما اصرار و از آن‌ها انکار. در نهایت گفتند: «بروید اسلحه پیدا کنید.» در خیابان‌های شهر به دنبال اسلحه بودیم. در کنار پیکرهای شهدا چند اسلحه برداشتیم. فردای آن روز آرپی‌جی و کلاش پیدا کردیم. زمانی که سپاه استان متوجه شد که ما برای ماندن مصمم هستیم، ما را مسلح کردند.

خستگی مجال ایستادن به ما نمی‌داد. برای استراحت به تدارکات سپاه رفتیم. آن‌ها ما را به سمت مدرسه‌ای هدایت کردند. در تاریکی شب اطراف را نمی‌دیدیم. در گوشه‌ای از راهروی مدرسه که گونی چیده بودند، خوابیدیم. صبح فردا که برای نماز صبح بیدار شدیم، با جعبه‌هایی مواجه شدیم. تا آن زمان مهمات ندیده بودیم. درب جعبه‌‌‌‌‌ها را که باز کردیم، متوجه شدیم که مدرسه، انبار مهمات است. آن شب دشمن به شدت شهر را زیرآتش گرفته بود، سالم ماندن مدرسه معجزه الهی بود. پس از اقامه نماز مدرسه را ترک کردیم. شب بعد هم مکانی برای استراحت نیافتیم و مجدد به همان مدرسه برگشتیم.

سخنان بالا فرازی از گفت و گوی خبرنگار دفاع پرس با «احمد زحمتکش» از رزمندگان عملیات نصر است. در این گفت‌وگو از ورود به جبهه، یادگاری های 36 ساله، جدایی از همرزمان، نحوه عملیات و مجروحیت سخن به میان آمده است که در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانید:

** خمپاره‌ای که ما را شهید نکرد!


دشمن آن سوی کرخه بود و ما این سو. از این معطلی خسته شده بودیم. به سمت پل رفتیم و سنگری به طول دو متر و به عرض یک و نیم متر ساختیم و مشغول نگهبانی شدیم.

روزی من و شهید سلحشور به همراه چهار تن دیگر کنار پل در حال پاسبانی بودیم. نزدیک اذان ظهر؛ فرخ رفت و با یک بشقاب غذا بازگشت. پیشنهاد دادم که بالای سنگر ناهار را بخوریم که فرخ گفت: «احمد بیا با خیال راحت در سنگر ناهار بخوریم.» ثانیه‌ای از نشستمان در سنگر نگذشته بود که ناگهان صدای وحشتناکی پشت سرمان به گوش رسید.خمپاره درست از بالای سنگر گذشته و به دیوار خانه پشت سرمان اصابت کرده بود. چند دقیقه‌ای بعد، گفتم «فرخ! فرخ!» صدایی را نشنیدم. دقایقی بعد شنیدم که صدایی آرام می‌گوید: «احمد! احمد!». گرد و خاک که فرو نشست، صدای یکدیگر را شنیدیم. همدیگر را لمس می‌کردیم که از سالم بودن هم اطمینان یابیم.

خمپاره در نیم متری سنگر اصابت کرده بود؛ اگر خارج از سنگر بودیم قطعا به شهادت می‌رسیدیم. پس از گذشت یک ساعت از سنگر خارج شدیم. در آنجا شاهد شهادت یکی از نگهبان‌ها و قطع پای یکی دیگر از همسنگرانمان بودیم. نیروها نیز مجروحان را با موتور به درمانگاه رساندند.

** از نگهبانی تا اطلاعات و شناسایی

پس از این حادثه، نیروها را ساماندهی کردند. به پیشنهاد یکی از مسئولین لشکر 92 زرهی گروهی را تشکیل دادیم برای شناسایی مناطق سوسنگرد که تحت تصرف دشمن بود. بعدها از سپاه نیز برای دریافت اطلاعات به سراغ ما آمدند.

روزها تا سنگرعراقی‌ها نفوذ می‌کردیم. برخی از آن‌ها جرات بیرون آمدن از سنگر را نداشتند و از داخل سنگر دیدبانی می‌کردند. کانال‌هایی را برای شناسایی منطقه یافتیم. با سلحشور و خدابخشی خط اول را رد می‌کردیم و برای شناسایی، نیروهای دشمن را دور می‌زدیم.

شرایط به گونه‌ای بود که مکانی برای حفاظت نداشتیم. روزی حین شناسایی صدای هلی‌کوپتر آمد. متوجه شدیم که هلی‌کوپترها نیروی خودی هستند؛ اما از آنجایی که ما در خط دشمن بودیم، تصور کردند که منافق هستیم. از این رو شروع به شلیک کردند. یک کیلومتر بدون توقف دویدیم. از سوی دیگر نیروهای بعثی نیز متوجه ما شده بودند و آن‌ها نیز به سمت ما شلیک می‌کردند. با گلوله تانک ما را هدف قرار می‌دادند. پناهگاهی هم نداشتیم.

خلبان هلی‌کوپتر متوجه شد که ما نیروهای ایرانی هستیم. هلی کوپتر به زمین نشست تا علاوه بر نجات ما، چند تن از نیروهای بعثی را به اسارت ببرد؛ اما کمک خلبان هلی‌کوپتر خود به اسارت دشمن درآمد و خلبان برای حفظ هلی‌کوپتر به پرواز درآمد. از سوی ژاندارمری به ما بی‌سیم داده بودند. با بی‌سیم درخواست پشتیبانی کردیم و در نهایت به عقب برگشتیم.

تسلط ما به منطقه به گونه‌ای بود که نیروهای ژاندارمری را به خانه‌های مخروبه‌ای که نزدیک به دشمن بود، می‌بردیم. زمانی که نیروهای بعثی متوجه حضور ما در نزدیکی خود می‌شدند، منطقه را به آتش می‌بستند.

زمانی که برای شناسایی به خط دشمن می‌رفتیم، سگ‌هایی که در منطقه جا مانده بودند، باعث شناسایی ما می‌شدند. پارس سگ‌ها برای ما دردسر ساز شده بود. از سوی دیگر شاهد از بین رفتن پیکر شهدا توسط این سگ‌ها نیز بودیم. آن‌ها سگ‌های وحشی نبودند اما از روی گرسنگی به این کار روی می‌‎آوردند. تصمیم گرفتیم که آن‌ها را از بین ببریم. با چند تن از نیروها در یک روز چند سگ را از بین بردیم. از آن پس با خیال راحت در خط دشمن تردد می‌کردیم.

** از روی مین گذشتم اما عمل نکرد/ یادگاری‌های 36 ساله به دستم رسید

برای عبور و مرور به خط دشمن کانالی داشتیم. یک روز به همراه خدابخشی و ربیعی سینه خیز به سمت سنگرهای دشمن رفتیم. من نفر اول بودم. ربیعی چند مرتبه من را صدا زده بود ولی متوجه نشدم. از روی یک مین نفربر رد شدم؛ اما خوشبختانه عمل نکرد. سر شاخک‌های مین را به سختی با نخ بستم و با ترس به عقب برگشتم. از دور نخ را کشیدم و مین منفجر شد. نیروهای بعث با شنیدن صدای انفجار، منطقه را به آتش گرفتند.

چند ماه پیش، بعد از 36 سال به این منطقه رفتم. زمانی که بر روی خاکریز عراقی‌ها ایستادم، تمام خاطرات آن روزها برایم زنده شد. گویی در این سال‌ها بر آن خاک کسی پا نگذاشته بود. چند پوکه تیربار، کلاش، تیربار و ... پیدا کردم. کانال‌ها هنوز همان گونه مانده بود. ای کاش شرایطش مهیا می‌شد که این مکان به یادمان تبدیل شده و یا امکان بازدید از منطقه فراهم می‌شد. از سوسنگرد به سمت بستان، از مناطق مسکونی که عبور کنید، خطوط عراقی‌ها آنجا بود.

باقی مانده آثار مهمات را به عنوان یادگاری با خودم به تهران آوردم؛ اما در فرودگاه اجازه عبور برخی را ندادند.

** آخرین شب حیات سلحشور و علم الهدی در سرما گذشت/ با کامیون نیروها را به عقب برگرداندم

تمام این وقایع پیش از آذر ماه و عملیات نصر رخ داد. در سوسنگرد متوجه شدیم که عملیاتی سازمان یافته در پیش است. گروه ما هم برای شرکت در عملیات داوطلب شد. پیش از آغاز عملیات، شهید علم الهدی برای نیروها سخنرانی کرد. روز نخست عملیات به خوبی پیشروی کردیم. آن روز دشمن تلفات زیادی داد. تانک‌هایشان را در منطقه جا گذاشتند و فرار کردند. خطوط عراقی را نیروها گلوله باران کردند. منطقه آرام شده بود. شب سردی را در منطقه سپری کردیم. هر کدام از نیروها کیسه خواب داشتند اما دو کیسه خواب کم بود. شهید سلحشور و شهید حسین علم الهدی آن شب را با یک پتوی سربازی سپری کردند. فردای آن روز با صدای شلیک گلوله و توپ رژیم بعث از خواب بیدار شدیم.

شدت حمله به گونه‌ای بود که دستور عقب نشینی دادند. نیروها تانک‌ها را گذاشتند و با پای پیاده فرار کردند. نیروهای سپاه به فرماندهی شهید علم الهدی در مقابل دشمن ایستادگی کردند. شهیدان سلحشور و علم الهدی معتقد بودند که باید تا آخرین نفس ایستادگی کنیم و عقب نشینی را نپذیرفتند. با آرپی‌جی به سمت تانک شلیک می‌کردیم؛ اما تاثیرگذار نبود. با دست خالی نمی‌شد ایستادگی کرد، چاره‌ای جز عقب نشینی نبود. از آنجایی که رشته برق خوانده بودم، کامیون داخل سنگر را بدون سویچ روشن کردم. قریب به 30 نفر سوار شدند و به سمت سوسنگرد برگشتیم.

در نخستین روز عملیات 22 کیلومتر پیشروی کردیم و روز بعد دشمن 33 کیلومتر به سمت خاک‌های ما هجوم آورد. تکنیک رژیم بعث به گونه‌ای بود که اگر یک قسمتی را از دست می‌داد، تمام قوا را برای پیشروی جمع می‌کرد. زمانی که هویزه را تصرف کردند، شهر را با خاک یکسان کردند.

تا روز بعد منتظر بازگشت نیروها بودیم. تصور می‌کردیم که آن‌ها نیز عقب نشینی می‌کنند، اما هرگز بازنگشتند. یکی از نیروها به نام «باقر مارانی» تنها و زخمی به عقب برگشت. وی می‌گفت: «تمام بچه‌ها مجروح شدند. دشمن با تانک نیروها را محاصره کرد. زمانی که حلقه محاصره تنگ شد؛ کنار پیکر شهدا خوابیدم و دست و صورتم را خونی کردم. هوا که تاریک شد به عقب برگشتم. قریب به 25 کیلومتر دویده بود.» زمانی که سراغ فرخ سلحشور را از وی گرفتم. گفت: «فرخ عقب نیامد. چند تانک را منفجر کرد؛ اما تانک‌ها محاصره‌اش کردند.» تا چند روز حال بدی داشتم.

در میان نیروها شخصی به نام «امین سلطانی» بود. علاقه زیادی به من داشت. پیش از آغاز عملیات نصر، کارت بسیجش را به من داد و گفت: «آقای زحمتکش از اینجا به بعد از هم جدا می‌شیم. شاید شهید شدم. این کارت را به عنوان یادگاری به شما هدیه می‌دهم.» امین در آن عملیات به شهادت رسید و این کارت سال‌ها که در صندوقچه سال هاست در کنار دیگر یادگاری ها جا خوش کرده است.»

زمانی که سنگ مزار امین را برای نخستین بار در یادمان هویزه زیارت کردم، تصویر روی مزار مشابه همان عکسی بود که بر روی کارت قرار داشت.

** درد سوختگی بر ترکش ها غالب شده بود

پس از عملیات نصر، خود را برای عملیات بعد آماده می‌کردم. برای عبور از کرخه پل بشکه ای برای عبور ماشین های سبک تعبیه شد. پل به صورتی نبود که بتوانیم نفربر غنیمتی را با خود بیاوریم. از این رو تصمیم گرفتیم که تجهیزات دشمن را از بین ببریم. من به همراه رازیانی و شهیدان عزیزی، دیده ور و فرزانه روحانی از پل عبور کردیم. هدف عملیات آزادی بستان و ضربه زدن به دشمن، بود؛ اما از آنجایی که تجربه از بین بردن تجهیزات نداشتیم، با مشکل روبرو شدیم. به عنوان مثال داخل تانک، نارنجک می‌انداختیم اما تاثیر زیادی نداشت.

به همراه خدابخشی، ربیعی و تسلیمی خرج‌های گلوله آرپی‌جی 7 را داخل تانک قرار می‌دادیم و آتش می‌زدیم. گلوله و سیم‌ها که می‌سوخت، تانک آتش می‌گرفت. یک بار نارنجکی داخل تانک پرتاب کردیم، خدمه تانک نیز که پنهان شده بود، کشته شد.

در حال تصمیم گیری بودیم که چه کار کنیم تا نفربرها را از بین ببریم که ناگهان یکی از نیروها فریاد زد، عقب برید و در همین حین نارنجکی داخل اتاقک تانک انداخت. ثانیه‌ای بعد به آسمان پرتاب شدم. دقایقی بیهوش بودم. در آن زمان تصور می‌کردم که چه اتفاقی رخ داده است. شهید، مجروح و یا زنده هستم. یک لحظه نفسم آزاد شد. چشم که باز کردم، فقط آتش می‌دیدم. شعله آتش از لباس خودم بود. صورت و موهایم در آتش می‌سوخت. برای لحظه ای صدایی شنیدم که گفت «خدمه تانک است. بزنیدش.» فریاد زدم: «نزنید. احمد هستم.» آقای ربیعی و خدابخشی به سمتم آمدند و آتش را خاموش کردند. از شدت سوختی، پوست‌های دستم آویزان شده بود. شدت سوختگی به گونه ای بود که درد ترکش را احساس نمی‌کردم. هنوز ترکش ها دست و کمرم به یادگار مانده است.

در آن لحظه هیچ ماشین امدادی نبود. رزمنده ای به نام «فرزانه» من را با یک موتور هوندا تا نزدیکی پل رساند. زمانی که موتور به حرکت درآمد، باد شدت دردم را کاست. من را با برانکارد تا بیمارستان سوسنگرد رساندند. از سوسنگرد نیز به بیمارستان اهواز منتقل شدم. روز بعد نیز به سوانح سوختگی توحید در تهران انتقال یافتم. قریب به 20 روز بستری بودم.

آن برادری که نارنجک را داخل تانک انداخت و باعث انفجار ناگهانیش شد، به جهت شدت موج انفجار، شهید شد. در بیمارستان پیکرش را دیدم که پوست سرش کاملا سوخته بود.

چند ماه بعد، اوایل سال 60 حالم رو به بهبود می‌رفت که فرم استخدام در شرکت ایران خودرو را پر کردم. یک کار دفتری بود. اعلام کردند از روز شنبه در محل کار حاضر شوم اما طاقت ماندن نداشتم. در غروب جمعه بار دیگر راهی جبهه شدم. مدتی را در جبهه ماندم اما به جهت سوختگی‌ و ترکش‌ها مفید واقع نشدم و دردها من را راهی تهران کرد.

زمانی که از جبهه برگشتم، با کار بر روی زمین کشاورزی، خرج زندگی را تامین کردم. از آن پس هرگز برای دریافت درصد جانبازی به بنیاد شهید مراجعه نکردم. سال 85 در کنکور شرکت کردم و در حال حاضر فوق لیسانس رشته کشاورزی دارم.