از نورالدین می پرسم ، وقتی به حرم امام رضا (ع) مشرف می شوید چه دعایی می کنید؟ می گوید: زمان جنگ در تمام عملیات ها ذکر یا امام رضا(ع) و مدد از او همراه ما بود و این روزها هم پیروزی رزمندگان مان را طلب می کنم و همچنین سلامتی رهبر عزیز انقلاب را خواستارم که از ایشان عزیزتر نداریم.
به نورالدین می گویم می دانی کتابت چند چاپ خورده است که می گوید: اوایل پیگیر بودم اما دیگر حسابش از دستم در رفته است، از من می پرسد: شما می دانید؟... می گویم بر اساس اعلام انتشارات سوره مهر، نزدیک هفتاد بار تجدید چاپ شده است.
از کتاب نورالدین پسر ایران، تاکنون یک انیمیشن تلویزیونی و یکی، دو مستند ساخته شده است و چند باری هم حرف فیلم سینمایی درباره آن به میان آمد، از نورالدین می پرسم دوست دارید فیلم خاطرات و کتابتان ساخته شود که توضیح می دهد: ساخته شود که بهتر است، به شرطی که آدم های ارزشی بیایند نه این که برخی هنرپیشه ها باشند که خودشان برخی موضوعات را قبول نداشته باشند، باید کسی بازی کند و فیلم را بسازد که از ته دل به آنچه در کتاب و زندگی من اتفاق افتاده ایمان داشته باشد.
اما صحبت های بعدی نورالدین درددل و گلایه است، گلایه نه برای خودش و نه از بی شمار دردهای این روزهای جسمی اش که سال هاست همراه او هستند، نورالدین آنقدر بزرگ است که وقتی سفره دلش را پهن می کند، باز هم این سفره پر از دردهای مردم است و خطابش به مسوولان!
او می گوید: مهمترین چیزی که شهدا برای ما باقی گذاشتند، عزت، وحدت، عدالت، ولایت مداری و امنیت است، ما برای این ها جنگیدیم ولی امروز وقتی برخی اتفاق ها در جامعه و آنچه میان مسوولان می گذرد را می بینم با خودم می گویم چیزی که می خواستیم این نبود، ما در شرایطی جنگ می کردیم که فرمانده لشکر 2 هزار تومان حقوقش بود من سرباز هم 2 هزار تومان، همه یک غذا را می خوردیم، همه یک لباس بر تن داشتیم، بسیجی یعنی با هم بودن و در کنار هم بودن پشت سر ولایت، نمی شود که کسی با چند ده هزار تومان زندگی کند و دیگری چند صد میلیون حقوق بگیرد و ادعا کنیم هم با هم پشت سر ولایت هستیم!
نورالدین صحبت هایش را این گونه به پایان می رساند: به خاطر همین یکدلی و با هم بودن ما در جنگ پیروز شدیم، باز هم می گویم چیزی که ما می خواستیم این نبود، مسوولان با هم بودن را فراموش کرده اند، گاهی می بینم که به یکدیگر در مقابل مردم چنان تهمت می زنند که انسان شرمش می آید گوش کند. باور کنیم شهدا تنها چیزی که داشتند و هنوز هم به یادگار مانده، ولایتمداری شان بود، ایمان و ساده زیستی شان بود، ما هم امروز پشت سر ولایت باشیم.
زندگی نامه
سید نورالدین عافی در سال 1343 در روستای خلجان در نزدیکی تبریز متولد میشود. خانواده او پر جمعیت و کشاورزند. در دوران انقلاب در راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی شرکت میکند. با شروع جنگ ایران و عراق میخواهد راهی جبهه شود؛ ولی به خاطر سن کمش او را نمیپذیرند. بارها و بارها اقدام میکند و بالاخره موفق میشود. در پاییز سال 1359 دوره آموزش نظامی میبیند و راهی مناطق غرب کشور میشود و در سپاه مهاباد به فعالیت میپردازد. در سال 1360 عضو رسمی سپاه کردستان میشود و پانزده ماه آنجا میماند؛ ولی مدام در اندیشۀ راهی شدن به مناطق جنگی جنوب کشور است. وقتی به منطقۀ جنگ ایران و عراق عازم میشود، برادر کوچکتر صادق هم به همراهش میرود و در یک بمباران حمله هوایی عراق در برابر چشمان نورالدین شهید میشود. بیست و چهار ترکش به بدن نورالدین اصابت میکند و او در بیمارستانهای کرمانشاه و مشهد بارها تحت عمل جراحی قرار میگیرد؛ ولی چون از قسمت شکم و صورت و چشم و بینی آسیبهای جدی دیده، حتی با این عملها، به طور کامل بهبود نمییابد. به تبریز میرود و بعد از شش ماه به جبهه برمیگردد. در مرخصیهایی که در تبریز میگذراند به فعالیتهای مذهبی و تبلیغی و عیادت از خانوادۀ شهدا و مجروحان بیمارستانها میپردازد و هربار بعد از استراحتی کوتاه به جبهه برمیگردد. در عملیاتهای زیادی از جمله مسلم بن عقیل، کربلای چهار، و ... شرکت میکند و بارها بهشدت مجروح میشود و با وجودی که جانباز 70 درصد است، هر بار بعد از بهبودی نسبی به جبهه برمیگردد.
در هجده سالگی چهرهاش در اثر جراحتهای شدید و جراحیهای زیاد کاملاً شکل خود را از دست میدهد. در سال 1363 با دختری شانزده ساله به نام معصومه عقد میکند. در 1366 ازدواج میکند و در سال 1367 اولین فرزندش، که دختر است، متولد میشود. در مناطق جنگی به عنوان غواص در عملیاتهای زیادی شرکت میکند. پس از قبول قطعنامه و پایان جنگ برای مداوا به آلمان میرود و باز هم تحت عمل جراحی قرار میگیرد و بنا به درخواست خودش زودتر از موعد به ایران برمیگردد. نورالدین هنوز دردها و ناراحتیهای جسمی و دلتنگی دوری از دوستان شهیدش، مخصوصاً امیر مارالباش، را دارد.