بچههای آسمانی محله ابراهیمآباد بروجرد
محله ابراهیمآباد این شهرستان ازجمله محلاتی است که آسیب فراوانی در هشت سال جنگ تحملی دیده و بسیاری از ساکنان این محله عزیزی را در طول این سالها یا در جبهههای نبرد حق علیه باطل و یا در جریان موشکباران رژیم بعث عراق ازدستدادهاند.
من فرزند این محله هستم محلهای که از ابتدا تا انتهایش خاطرات تلخ روزهایی را در خود ثبت کرده که دود و آتش و خاک و خاکستر رنگ خون به خود گرفته و در ذهن این مردمان برای همیشه ثبت و ضبط شده است. در ورودی این محله هرگاه به مدرسهای که نام امام حسن مجتبی(ع) بر آن نهاده شده مینگرم خاطراتی را به یاد میآورم که از زبان قدیمیهای این محله و همسایهها شنیدهام، خاطراتی که هریک همچون قطعهای از یک تراژدی دردناک واقعی در مقابل دیدگان مردم این محله تا همیشه باقی میماند.
بوستان یادمان در مقابل مدرسه امام حسن مجتبی(ع) همانجایی است که موشکهای رژیم بعث عراق بیرحمانه در بیستم دیماه سال 65 کودکان معصوم و مظلوم این محله را به خاک و خون کشید. در کوچههای محله دوران کودکیام که قدم میزنم بر ابتدای هر کوچه نام شهیدی زینتبخش آن شده که واقعه دلخراش موشکباران مدرسه را یادآور میشود.
پدر من همچون دیگر همسایگانمان از شاهدان عینی این واقعه خونین است هرگاه فرصتی میشود و از خاطرات آن روزها برایم نقل میکند گوشه چشمانش مرواریدهای اشک غلتان میشود و با بغضی که آن را فرومیخورد حکایت دردناک آن روزها را برایم بازگو میکند.
پدرم میگوید: روز بیستم دیماه در حوالی ساعت 12 و 30 دقیقه طبق روال هرروز از محل کار به منزل مراجعه کردم هنوز بهطور کامل وارد منزل نشده بودم که صدای انفجار مهیبی تمام خانه را به لرزه درآورد و سبب فروریختن بخشی از خانه و شیشههای منزل شد که در اثر آن پای دختر خردسالم بهشدت مجروح شد. آن روزها برای همه ما شنیدن صدای بمباران هواپیماهای نظامی امری عادی شده بود و برای همین پس از شنیدن صدای موشکباران بهسرعت برای کمکرسانی به مجروحان خود را به منطقه میرساندیم برای همین پای دخترم را با پارچهای بستم و او را به مادرش سپردم و باعجله و سراسیمه خود را به محل موشکباران رساندم.
آن روز مقصد موشکباران دشمن مدرسه فیاض بخش بود در آن لحظه همه همسایهها با اضطراب و فریاد زنان خود را به هر شکلی که بود به مدرسه رساندند. دود غلیظی ازآنجا به پا خواسته بود، وقتی به خیابان روبروی مدرسه رسیدم صحنهای غمانگیز دیدم که پیکر کودکان بسیاری جلوی درب مدرسه در خیابان مظلومانه بدون حتی زخمی بر سروصورت براثر موج انفجار بر زمین افتاده بود با همسایگان آنها را به گوشهای کشاندیم تا نیروهای امدادی از راه برسند.
وضعیت در داخل مدرسه بسیار غمانگیزتر بود، بخشهایی از دیوار مدرسه و شیشهها فروریخته بود و تعدادی از دانشآموزان زیر آوار در حیاط و کلاسهای مدرسه مانده بودند. با هر وسیلهای که بود با کمک مردم آوار را از روی پیکرهای کودکان معصوم برداشتیم و پیکرهای بیجان آنها را به گوشهای منتقل کردیم اما در سوی دیگری از حیاط مدرسه صدای ناله و گریه همسایگانمان را که برخی از فرزندان خود را در این حمله ازدستداده بودند شنیده میشد.
صدای ناله مادرانی که از شدت حزن و بهتزدگی قادر به فریاد زدن نبودند و با دستان خود تلاش میکردند آوار از روی کودکان بردارند تا بتوانند فرزند دلبند خود را بیابند. یکییکی پدران و مادران با شنیدن خبر بمباران مدرسه بر سر و سینهزنان به آنجا میآمدند و در جستوجوی عزیز خود تلاش میکردند.
پیکرهای مطهر این کودکان نوشکفته را پس از کشیدن از زیر آوار به سالن طالقانی بروجرد برای شناسایی منتقل کردند اما این تمام ماجرای آن روز سیاه نبود، تلخی این ماجرا آنجا بود که هر مادری لنگهکفشی از فرزندش را در آغوش گرفته بود و بر سر و روی خود میزد و به زبان محلی فریاد میکشید:« ای روله ننت بمیره کجانی؟»
پدرم به اینجا که میرسد مکثی میکند و بغض 30 ساله خود از یادآوری این خاطرات تلخ را فرومیخورد و اینچنین ادامه میدهد: روز 21 دیماه یک روز پسازاین بمباران درحالیکه در بهشت شهدا در خیابان رودکی مقابل همان منطقه موشکباران شده روز گذشته در شمال غسالخانه مشغول دفن شهدای این واقعه بودیم دوباره موشکباران شروع شد و این بار 150 متر آنطرفتر در شمال منطقهای که امروز به نام 45 متری شهرداری میشناسیم موشکهای رژیم بعث عراق فرود آمد و خانوادهای پنجنفره را به شهادت رساند.
داغ سینه مادر "محمدعلی"
به بهشت شهدای این شهرستان میروم، جایی که مدفن 68 دانشآموز خردسال است. یادم میآید روزی را که مادر پیر محمدعلی از شهدای دانشآموز این واقعه آدرس قبر فرزندش را از من پرسید و برایش قبر فرزندش را پیدا کردم و او که چشمانش ازبسکه در فراق فرزندش گریه کرده بود دیگر سویی نداشت به سر قبر فرزندش راهنمایی کردم. خوب یادم میآید وقتی مادر محمدعلی به قبر فرزندش رسید از بالا بر زمین افتاد و انگار همین حالا فرزندش را ازدستداده اشکهایش همچون باران شروع به باریدن گرفت و با فرزندش شروع به نجوا کرد و بعد رو به من کرد و گفت: چهار پسردارم اما داغ محمدعلی تا ابد مرا میسوزاند.
سراغ این مادر دلسوخته را گرفتم، از اهالی محله بود و همه او را به چشمانتظاری و گریههایش میشناسند، دو سال پیش بهسوی فرزند شهیدش پر کشیده است و دیگر در فراق او نالههایش را کسی نمیشنود.
به سراغ مادری دیگر میروم، درست روبروی مدرسه خانه آنهاست. همسایهها میگویند کارش این است هرروز دست به زیر چانه دم در منتظر برگشتن فرزندش از مدرسه بنشیند، جلو میروم خودم را معرفی میکنم نگاهی میکند اما معلوم است حواسش جای دیگری است شاید چشمبهراه مدرسه است. متوجه میشوم او سالهاست دیگر چیزی جز زنگ مدرسه را نمیشنود آرام آنجا را ترک میکنم و با خود میاندیشم ما چگونه باید از شرمندگی اینهمه صبر و ایثار مادران شهدا دربیاییم.
پرواز کبوترانه حسن کاظمی
به سراغ مادر حسن کاظمی میروم تا در گفتوگویی خاطرات آن روزها را از زبان وی بشنوم. اقدس کاظمی مادر شهید حسن کاظمی که فرزندش متولد سال 58 بوده و موقع شهادت تازه 16 روز از هشتسالگیاش را پشت سر گذاشته و در کلاس دوم ابتدایی مدرسه فیاض بخش درس میخوانده از صبح روز واقعه اینچنین یاد میکند: از چند روز پیش حرف رفتن حسن با بچهها به روستا بود چون معلمشان گفته بود برای حفظ فرزندانتان از حملههای موشکی آنها را به مناطق امن منتقل کنید اما پدر حسن که کشاورزی ساده بود تا آن روز فرصت نکرد که این کار را انجام دهد. حسن "عزیز گرامی" بود و خدا او را پس از هفت سال چشمانتظاری به ما عنایت کرده بود برای همین پدرش خیلی او را دوست داشت.
ظهر روز شنبه 20 دیماه سال 65 حسن طبق معمول آماده شد که با خواهرش لیلا به مدرسه برود آن روز خیلی عجله داشت به او گفتم صبر کن تا همراهت به مدرسه بیایم قبول نکرد و با خواهرش رفت ده دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای موشک آمد و همه همسایهها به بیرون ریختند. بچههای همسایهمان که در مدرسه امام حسن(ع) بودند بهسرعت آمدند و چون دیده بودند حسن در این حادثه شهید شده به من چیزی نگفتند اما مادرشان آمد به من گفت کرسی را آتش میکنم تو برو دنبال فرزندت.
سراسیمه و باعجله خود را به مدرسه رساندم اما خبری از بچهها نبود همه را برده بودند و مدرسه خالی بود و تنها خون و کتاب و کیف و دود و آتش بود. تا ساعت 6 غروب در اتاق عمل بیمارستان بودم و هرچه بچهای را میآوردند دنبالش میرفتم اما فرزندم را نیافتم. در سردخانه بیمارستان 50 تختخوابی هم نتوانستم فرزندم را بیابم تا اینکه به ما گفتند اجساد بچههای کشتهشده را به سالن طالقانی منتقل کردهاند به آنجا بروید اما من که باورم نمیشد فرزندم کشتهشده و خیال میکردم بهجایی رفته و حتماً الآن که به خانه بروم او در خانه نشسته و منتظر برگشتن من است به آنجا نرفتم و در بیمارستان درحالیکه سراسیمه و مضطرب بودم سوار بر یک تاکسی شدم تا به خانه برگردم درراه یادم افتاد هیچ پولی برای پرداخت کرایه تاکسی ندارم اما راننده تاکسی من را تا خانه رساند و گفت برو خانم ان شاالله فرزندت پیدا شود امروز روزی نیست که کسی پول بگیرد. بعدازاینکه به خانه آمدم دیدم پسرم هنوز برنگشته و یک ساعت بعد یکی از اقواممان آمد و گفت پیکر حسن در میان شهدا بوده است.
اینجا که میرسد مادرانههایش گل میکند و بغضی که 30 سال از فراغ فرزندش در سینه داشته را فرومیخورد و با اشک میگوید: فرزندم بسیار مهربان و باخدا بود و همواره از من درباره بهشت و جهنم میپرسید و آنقدر کنجکاوی میکرد و سؤال میپرسید که ما را خسته میکرد. تمام اصول و فروع دین را از حفظ بود و اخلاق خیلی خوبی داشت.
تعبیر خواب حسن
صبح روز جمعه قبل از این واقعه حسن در هنگام صبحانه به من گفت: مامان آن کبوتر بیرون حیاط را میبینی؟ گفتم بله، پسرم، گفت: من دیشب خواب دیدم مثل آنها به آسمانها رفتم و افتادم روی زمین. گفتم پس طوری نشد؟ گفت: نهفقط کاپشنم خاکی شد، همانطور هم شد وقتی پیکرش را دیدم سروصورتش سالم بود و نه ترکشخورده بود و نه زخمی برداشته بود فقط موج انفجار او را گرفته بود.
پای حرفهای شنیدنی محمد پاپی نژاد فرمانده اسبق سپاه ناحیه بروجرد که در آن روزها رزمندهای 18 ساله در جبهههای نبرد حق علیه باطل بوده مینشینم تا از زبان او خاطرات این روزها را بشنوم. وی میگوید: در دیماه سال 65 که نزدیک به 15 روز از عملیات کربلای 4 گذشته و رزمندگان دلاور لشگر 57 لرستان متشکل از گردانهای ثارالله بروجرد، انبیا خرمآباد، محرم دورود و محبین کوهدشت توانسته بودند به اهداف از پیش تعین شده دست یابند صدام خواست تا از رزمندگان بروجردی و لرستانی که در آن عملیات موفق شده بودند انتقام بگیرد بنابراین چون در جبهه این زمینه محیا نبود ناجوانمردانه دست به حمله موشکی علیه مناطق مسکونی زد.
انتقام یک پیروزی در شهر
رژیم بعث عراق با موشکهای اهدایی غرب و آمریکا در 20 دیماه سال 65 یکی از ناجوانمردانهترین رفتارهای خصمانه خود علیه مردم ایران را به نمایش گذاشت و طی آن مدارس بروجرد را وحشیانه بمباران کرد و تعدادی از دانشآموزان دبستانی را به شهادت رساند.
صدام با علم به اینکه این مناطق مسکونی است دست به بمباران آنها میزد. یادم میآید آن موقع در حال آماده شدن برای انجام عملیات کربلای 5 بودیم که در این عملیات نیز توانستیم پیکر پاک و مطهر 12 تن از شهدای گردان ثارالله بروجرد که در عملیات کربلای 4 جامانده بودند را به عقب برگردانیم.
بهجای هر کودک خردسال یک سرباز تکاور گارد ریاست جمهوری عراق
اما این موشکباران وحشیانه صدام نهتنها باعث تضعیف روحیه رزمندگان نشد بلکه رزمندگان ما را در انتقامگیری از صدام ملعون مصممتر کرد و بهحق بودن جمهوری اسلامی را در نزد جهانیان آشکارتر کرد. هنگامیکه در جبههها از رادیو این واقعه ددمنشانه را شنیدیم علیرغم اینکه مصیبت بزرگی بود و بسیار ناراحت شدیم اما اراده رزمندگان برای مقابله با صدام بیشتر شد و آنجا بچهها مصمم شدند و قول دادند که بهجای هر کودک خردسالی که در این حمله موشکی به شهادت رسیده است یک سرباز تکاور از گارد ریاست جمهوری عراق را به درک واصل کنند که همین اتفاق هم توسط رزمندگان لشکر 57 در عملیات کربلای 5 افتاد و رزمندگان اسلام توانستند جواب دندانشکنی در این عملیات به صدام ملعون دهند.
در همان ایام مدرسهای در میامی نیز مورد اصابت حمله موشکی قرار گرفت اما عمق جنایت در دبستان فیاض بخش بروجرد بسیار شدید بود بهگونهای که سازمان ملل نمایندگانش را به ایران اعزام کرد و مقام معظم رهبری که در آن هنگام رئیسجمهور بودند به مردم بروجرد پیام دادند و این واقعه بهعنوان یکی از فجیعترین صحنههای جنگ تحمیلی رقم خورد.
بخشی از بیانات مقام معظم رهبری در رابطه با حمله موشکی به مدارس بروجرد در سال 65:
« فرزندان عزیز؛ دانشآموزان گرامی یاد نوباوگان شهید مدرسه امام حسن مجتبی(ع) این گلهای پرپر شده انقلاب اسلامی به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیتی جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایانتر ساخت. راه انقلابی شما عزیزان، کوتاه کردن دست دشمنان متجاوز از میهن اسلامی و نگهبانی از انقلاب و اسلام است؛ خود را برای پیمودن این راه مجهز کنید.»
گزارش از الهام شاهدپور