دکتر محمدصادق الحسینی در مصاحبه با مشرق گفت:آن زمان نه کسی حاضر بود سلاح بدهد و سپاه هم مشکل مالی داشت. این مشکل تنها از راه دوستانه قابل حل بود و به همین دلیل «سید صالح» اعتبار و نفوذ خود را در میان اعراب به کار گرفت و این مسئله را تا حد معجزه آسایی حل کرد

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، سردار شهید سید محمدصالح قائم مقامی الحسینی ، مسئول روابط خارجی سپاه پاسداران که در اسفند ماه سال 1359 ، بال در بال فرشتگان گشود ، از جمله گمنام ترین سرداران نهضت جهانی حضرت روح الله است. شهادت زودهنگام و غریبانه او ، هم چنین سیره ی زندگی اش که مبتنی بر خضوع و بی نشانی بود باعث شده است که نام و یاد این سید شهید ، در میان خیل شهیدان انقلاب اسلامی کمتر جلوه نمایی کند اما بدون شک تاریخ نهضت حسینی ، به زحمات شبانه روزی و بی دریغ  سید صالح برای استحکام پایه های تنها نظام اسلامی جهان گواهی خواهد داد.
آن چه خواهید خواند بخش دوم است از مصاحبه اختصاصی مشرق با دکتر سیدمحمدصادق الحسینی ، درباره مبارزات و سیره عملی برادرش:

*بعد از فوت پدرم وضع مالی مان خیلی بد شد


پدرم سید مهدی بسیار مناعت طبع داشت. همیشه می‌خواست روی پای خودش بایستد و دستش را جلوی کسی دراز نکند، عرب‌ها به این گونه آدم ها می‌گویند «مساعی». ایشان همیشه برای زیارت تا حرم امیرالمومنین (صلوات الله علیه) پیاده می‌رفت. منزل ما نزدیک خانه آیت الله العظمی سید محسن حکیم بود. یک روز آیت‌الله سید محسن حکیم، (پدر محمد باقر و عبدالعزیز ) وقتی می بیند پدرم هر روز پیاده این مسیر را می رود او را صدا می کند تا با ماشین دولوکسی که تازه وارد نجف شده بود پدرم را تا حرم برساند. پدرم هم با وجود اینکه بیمار بود و به سختی راه می رفت قبول نکرد سوار ماشین شود. آیت الله سید محسن دوباره اصرار می کند که: «سیدنا! اجازه بدید شما را برسانم حالتان خوب نیست.» اما باز پدرم می‌گوید: «خیلی ممنون.« الحمدلله الذی وجدنا اهلاً و فابتلانا» من پیاده می‌روم شما بفرمائید سوار ماشین شوید خیلی متشکر.»
ایشان دائما با فقرا و اهالی جنوب عراق که کشاورز بودند نشست و برخاست می‌کرد. بر خلاف عمویم، ایشان آخوندی بود که ساعات خوشش در جمع آخوندها نبود. عمویم هم در کاظمین عالم و استاد محمدباقر حکیم بود اما از لحاظ رفتاری با برادرش متفاوت بود. پدرم اگر هم با علما کاری داشت ، زمان کوتاهی را صرف آن می کرد و تا کارش تمام می‌شد سریع جمع آن ها را ترک می‌کرد.
بعد از وفات پدرم که در 52 سالگی اتفاق افتاد ، هم محمدجعفر کار می‌کرد و هم محمدصالح در دبیرستان بعد از ظهرها فیزیک تدریس می‌کردند. اما با این حال باز هم مشکل مالی ما حاد بود تا اینکه محمدجعفر به من گفت: برادر! برو سر کار. کمبود مالی ما طوری بود که من نمی‌توانستم حتی یک خودکار بخرم از طرفی درسم هم خوب بود. بورسیه شدم آلمان و توانستم درسم را آنجا ادامه بدم. البته 6 ماه بورسیه بودم بعد از آن به انجمن اسلامی دانشجویان پیوستم که ریاست انجمن بر عهده صادق طباطبایی بود. دائم در حال رفت و آمد بین آلمان و بیروت بودم. تا اینکه برگشتم لبنان.


مرحوم پدرم و پسر ارشدش ، شهید سید محمد صالح الحسینی

*«محمد صالح» هیبتی داشت که از مادرم به ارث برده بود

در سال های کودکی و نوجوانی مان ،محمد صالح بسیار پر شر و شور بود. به نوعی سردسته همه بچه‌های محل بود. در جایی که وارد می‌شد هیبتی داشت که همه از او حساب می‌بردند. جذبه‌اش طوری بود که به سختی می‌شد به او نه بگویی. این هیبت را «محمدصالح» از مادرم به ارث برده بود. اهل کتک‌کاری هم بود. یادم هست  یک بار در عراق با کمونیست‌ها دعوای شدیدی کرد. آن ها با چاقو زخم عمیقی روی سینه‌اش انداخته بودند که به شدت خون‌ می‌آمد، اما «سید صالح» عین خیالش نبود.انگار نه انگار ! خودش رفت و زخمش را پانسمان کرد.


مرحوم مادرم ، بتول کاظمی خلخالی

*مادرم می گفت :افتخار می‌کنم که پسرم برای آزادی فلسطین شهید شد


مادرم «سیده بتول کاظمی خلخالی» در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شده بود. سواد کلاسی نداشت اما قرآن را می خواند. برادرش «سید مرتضی کاظمی خلخالی» از مجتهدین به نام نجف بود که همراه 3 پسرش در «انتفاضه شعبانیه»(در دهه 1990) که علیه صدام اتفاق افتاد به شهادت رسیدند. سید مرتضی مقیم نجف بود و به نوعی معاون آیت‌الله خویی محسوب می شد. علم فقهی ایشان به حدی بود که اگر آیت‌الله خویی زودتر فوت می‌کردند قرار بود دایی من مرجع شود. مادرم عزت نفس بسیار بالایی داشت. همیشه می‌گفت: «افتخار می‌کنم که پسرم برای مبارزه برای آزادی فلسطین شهید شد. دخترم را هم دادم برای فاطمه زهرا(س). ما باید از اسلام دفاع کنیم.» ما معتقدیم که برادرم در راه آزادی فلسطین شهید شد.
مادرم زن شجاعی بود. سال 1969 ماموران حزب بعث سر قضیه قیام نجف یک روز هم ریختند داخل خانه ما و محمدجعفر و محمدصالح را دستگیر کردند. مادرم سریع مجلات و کتبی که مهم بود را از داخل زیر زمین آورد و در زیر لباسشهایش پنهان کرد. ماموران دست من را هم گرفتند که ببرند اما مادرم با زور گفت: به هر قیمتی که باشد این یکی را نمی‌دهم به شما. در همان قضیه بود که هرچه ایرانی و افغانی و... بود از عراق بیرون کردند. 


شهید سید محمد صالح قائم مقامی الحسینی

*محمد صالح وظیفه اصلی خود را آزادی فلسطین می دانست

من و برادرم در سال 1978 جزء جوانان عضو «الفتح» بودیم که در عملیات  آزادی روستای «مارون‌الرأس» در جنوب لبنان شرکت داشتیم . من جزء گردان دانشجویی «کتیبه» بودم که جوانان ایرانی و غیرایرانی آن جا بودند. انقلاب که شد، آمدیم ایران . بعد از پیروزی انقلاب ما هر کاری که از دستمان برمی‌آمد برای انقلاب انجام دادیم و بعد برگشتیم لبنان. احساس ما این بود و هنوز هم هست که وظیفه ی اصلی ما آزادی فلسطین است.

*حضور سید محمد صالح در هسته اولیه تشکیل سپاه

یادم می آید تا وارد ایران شدیم اولین ایده‌ای که بین ما جوانان چند‌ملیتی ایرانی، لبنانی، عراقی و فلسطینی از جمله محسن رضایی، محسن رفیق‌دوست، سید حسین خمینی، محمد منتظری، عباس دوز‌دوزانی، شهید کلاهدوز، جلال الدین فارسی، اَنیس نقاش و... به ذهنمان رسید این بود که برای حفظ انقلاب ایران باید گروهی موازی به غیر از ارتش شکل دهیم که همان هسته اولیه سپاه پاسداران بود. برادرم که یکی از مؤسسین اولیه جنبش امل بود گفت: «خیلی خوب است که در ایران هم همچنین تشکیلاتی باشد. » البته خوب متأسفانه بنی‌صدر شدیدا علیه ما فعالیت می‌کرد. یادم هست در آن جلسات اولیه یکی از پیشنهادهای ما یرای فرماندهی سپاه «ابوشریف» بود و حتی روی« حسین خمینی» هم  بحث کردیم. جالب است بدانید که در آن صحبت های ابتدایی که داشتیم یک فرد غیر ایرانی به نام «احمد خطیب» هم جز کاندیداها بود. این افسر لبنانی کسی بود که در جریان جنگ داخلی ، به نفع مسلمانان  از ارتش لبنان منشعب شده و همراه به جنبش «امل» کمک کرد و جنوب لبنان را از دست فالانژها نجات داد. البته این یک ایده ی آرمانی بود که یک لبنانی فرمانده سپاه ایران شود و فقط چند جمله درباره آن بحث شد و بعد رفقا متوجه شدند این از لحاظ عقلایی منطقی نیست. دلیل اولی که باعث شده بود جمع به این شخص فکر کند ، سابقه خوبی بود که او در آزادی مردم بیروت از دست فالانژها داشت . این را در نظر بگیرید که جمع رفقا خیلی روی ابعاد بین المللی سپاه فکر می کردند و دنبال راهی بودند که این مجموعه از قید و بندهای ناسیونالیستی آزاد باشد و الگویی تازه در دنیا شود. درباره این مسئله خیلی ایده آلیستی فکر می کردند و چنین سطح توقعی بود که باعث می شد روی فرمانده غیر ایرانی برای سپاه فکر شود که البته همان طور که عرض کردم در حد چند دقیقه بحث در این باره جمع شد.

* برادرم «مهندس روابط خارجی و بین‌المللی سپاه» شد

سابقه آشنایی نزدیک اخوی با حضرت امام به دوران تبعید ایشان در نجف بر می گشت.ما  همان جا خدمت امام خمینی رفتیم و بیعت کردیم ، در پاریس هم مفصل در محضر ایشان بودیم.
چند ماه بعد از پیروزی انقلاب که سپاه سر و سامانی پیدا کرد ، بیت امام به این نتیجه رسید که اخوی در لبنان می تواند بازوی توانمند ایران باشد و به همین دلیل «سید صالح» شد «مسئول روابط خارجی سپاه » در خارج از کشور . آن زمان نه کسی حاضر بود سلاح بدهد و نه کمک هزینه‌ای برای تهیه سلاح به ایران بدهد. سپاه هم مثل ارتش نبود و مشکل مالی داشت. این مشکل تنها از راه دوستانه قابل حل بود و به همین دلیل «سید صالح» اعتبار و نفوذ خود را در میان اعراب به کار گرفت و این مسئله را تا حد معجزه آسایی حل کرد و این طوری بود که عملا روابط امور خارجه سپاه بر عهده ایشان قرار گرفت. به قول «اَنیس نقاش»، برادرم «مهندس روابط خارجی و بین‌المللی سپاه» بود.
  به محض اینکه ما برگشتیم لبنان ، جنگ تحمیلی ایران و عراق آغاز شد، در آن مرحله بود که فهمیدیم ، وجود چنین عنصری در سپاه چقدر مهم است. ایران در تمام زمینه‌ها ازجمله سلاح در تحریم کامل بود. یک جنگ جهانی از طرف شرق و غرب علیه ایران آغاز شده بود.


از راست: محسن رضایی ، انیس نقاش، شهید سید محمدصالح الحسینی ، محسن رفیق دوست -سال 1359-بیروت

*چگونه اولین مهمات سپاه به وسیله سید صالح تهیه شد

 در روز های اول اوضاع سپاه از نظر امکانات به قدری بحرانی بود که فرمانده سپاه از «محمد صالح» خواست به هر قیمتی که شده سلاح تهیه کند حتی اگر شده یک هفت تیر. چون ایران هیچ امکاناتی نداشت. بنی‌صدر خیلی جلوی سپاه و تشکل‌های چریکی را می‌گرفت و سلاح نمی‌داد. اخوی رفت پیش حافظ اسد . یادم هست آن روزها  تیمسار کتیبه ، فرمانده رکن دو ارتش و آقای کفاش زاده  در حال مذاکرات با سوریه بودند ولی  کاری از پیش نمی بردند. «محمد صالح» که وارد موضوع شد ، ماجرا حل شد و او توانست دو هواپیمای c-130 را پر از کلاشینکف و تفنگ و امکاناتی در حد متوسط  کند. سرانجام سید محمد صالح توانست دو هواپیمای C-130 را پر از کلاشینکف و تفنگ و امکاناتی در حد متوسط کند و بفرستد تهران. من و رفیق‌دوست و محمد صالح و چند نفر دیگر هم در هواپیمای اول بودیم . این دو هواپیما را هم با کلی زحمت آوردیم چون هر لحظه ممکن بود دشمن ما را از آسمان ترکیه شناسایی کند. البته ما به همه اعلام کردیم که بار ما مواد غذایی و مایحتاج مردم ایران است که برای کمک آوردیم.آن روزها تهیه سلاح برای ایران کاری بسیار خطرناک و در حد غیر ممکن بود.
مدتی بعد برای تهیه سلاح ، با حسین خمینی به لیبی رفتیم و یک هواپیمای 747 را که صندلی‌هایش را برداشته بودند،  پر کردیم از سلاح‌های سنگین‌تر و به ایران آمدیم و حدود 6، 7 ساعت از راه مسکو در حرکت بودیم و آمدیم آب‌های آزاد و سپس ایران. یادم هست یک بار هم سید صالح با شهید فکوری دعوا کرد و هواپیمای مهماتی را که از کره آمده بود برای ارتش ، با داد و فریاد از ایشان گرفت و به نفع سپاه مصادره نمود. طبق قرارداد ، سلاح‌ها برای ارتش بود اما ما آن را از فکوری گرفتیم ، چون راه دیگری نبود.
این هم نکته جالبی است که بد نیست در تاریخ ثبت شود ؛ اولین دفعه‌ای که سلاح "برتا" وارد ایران شد توسط «سیدمحمد صالح» بود که به واسطه یک فلسطینی که رفیق یاسر عرفات بود توانست تهیه کند. آن زمان چون ایران تحریم بود کسی با ایران معامله تسلیحاتی نمی‌کرد اما عرفات گفت: من کفیل ایرانی‌ها هستم تا توانست سلاح بگیرد.


از راست: شهید محمدصالح الحسینی - یاسرعرفات - محسن رفیق دوست

ادامه دارد...


گفتگو و تنظیم از : اسدالله عطری - یحیی وصالی - محمد یاسر رجبی