به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، برادر رزمنده محمد نیک نفس از رزمندگان لشگر 31 عاشورا، خاطراتی درباره شب عملیات کربلای 5 برای مشرق نوشت که قسمت اول آن را می توانید در اینجا (+) بخوانید. آنچه در ادامه می آید، قسمت دوم این خاطره است.
ستون گردان ولیعصر صد متر پایین تر و سمت چپ ما به خط دشمن رسیده بود در حالیکه ساعت دوازده نیمه شب بود و آتش کور دشمن روی بچه ها کار می کرد و گاه گداری منوری روشن می شد ولی دشمن هنوز بویی از حضور ستون های متعدد غواصان پشت موانع نبرده بود.
منورهای دشمن رفته رفته بیشتر شد و تیراندازی ها هم گسترده تر. محور گردان حضرت ولیعصر لو رفت و دشمن با هر سلاحی که در خط داشت، غواصان آن گردان را داخل آب قلع و قمع می کرد حتی سلاح هایی که روبروی ما بودند از قبیل دوشکا و شیلیکا 4 لول و تیربار و تکورها و خمپاره 60 و ... نیز آن بچه ها را می زدند.
علیرغم شلیک منورهای پی در پی عراقی ها، دشمن هنوز متوجه حضور ما در مقابل خود نشده بود و این فرصتی بود که فرمانده رشید گروهان، نیروها را داخل آب مقابل سلاح های عراقی ها سازمان دهد تا اگر روی بچه ها شلیک کردند بی درنگ مورد هدف قرار گیرد، آتش شدید دشمن هنوز روی نقطه حضور غواصان گردان حضرت ولیعصر متمرکز بود و جنب و جوش عراقی ها روی دژ مقابل ما هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
صدای نامفهومشان با صدای آتش ممتد سلاح های سبک و نیمه سنگین شان در هم آمیخته بود و آشفتگی خط پدافندی شان اندک اندک نمایان می شد. عبدالواحد محمدی تخریبچی گروهان بود. آقای سوداگر بهش گفت که از این فرصت استفاده کرده و تا دشمن متوجه نشده معبر را باز کند. من کنار عبدالواحد بودم. قیچی سیم بر را به سیم خاردار حلقوی که ارتفاعش از قد من هم بالا بود زد. ناگهان تله منوری که به سیم خاردار وصل بود منفجر شد و ستون غواصان گردان حبیب ابن مظاهر جلو چشم عراقی ها ظاهر شد. هیاهوی عراقی ها با دیدن بچه ها در مقابلشان بالا گرفت و همزمان آتش شدید سلاح هایشان چونان تگرگی شروع به باریدن کرد، در حالیکه هنوز حتی یک رشته سیم خاردار هم بریده نشده و خبری از معبر نیست.
فرمانده گروهان نهیب زد که منتطر معبر ماندن جایز نیست، یالله به خط بزنید. در این لحظه حسن ژاغ که هیکل تنومندی داشت نبشی که منور به آن تعبیه شده بود را از جایش کند و سر و ته اش کرد و منور را داخل آب فرو برد ولی باز خاموش نشد. یکی از بچه های رشید شهرستان ماکو (شاگرد دبیرستان سپاه بود و متاسفانه اسم شریفش یادم نیست و نمی دانم که شهید شده یا زنده هست) خودش را روی سیم خاردار انداخت. سیم خاردار حلقوی بود و فنر مانند. تن نحیف این غواص دلاور در لابلای آن سیم خاردار گیر کرد و سیم خاردار همه اعضاء بدنش را فرا گرفت.
زیر حجم شدید آتش دشمن لحظه ها سرنوشت ساز بودند. جای ماندن نبود. اندک فاصله یی میان رشته های سیم خاردار ایجاد شده بود. زدم به آن قسمت سیم خاردار که آن برادر در آن گیر کرده بود. خواستم عبور کنم اما من هم کنار آن برادر در لابلای سیم های خاردار گیر افتادم. شیلکا 4 لول مدام شلیک می کرد و به هر دست و بازویی که می خورد از جا می کند. صداهای مبهمی از غواصان بگوشم می رسید. تکبیرهای ناقص؛ یا حسین؛ یا زهرا ... به هر مصیبتی که بود خودم را از لابلای سیم خاردارها بیرون کشیدم و ردیف اول از ده ردیف موانع را پشت سر گذاشتم.
علی ثابتی همچنان از داخل آب شیلیکای دشمن را مورد هدف قرار می داد که بلکه بتواند شرش را بکند، ولی آتش زیاد دشمن امانش را می برید و نمی توانست درست حسابی نشانه برود. تیمی با مسئولیت حسن حسین زاده یا فرج قلیزاده کار کمین عراقی را که درست در ده متری ما قرار داشت یکسره کرد و با پرتاب نارنجک و رگباری، شش نفر از نگهبانان کمین را به درک واصل کردند.
شیلکای عراقی بعد از اینکه از کمینشان ناامید شد با رگباری همه در و دیوار آن را در هم کوبید و گونی های سنگرش را داخل اب ریخت. دوشکا امان بچه ها را بریده بود و همچنان باران نارنجک های عراقی ها و خمپاره 60 و تیربار ادامه داشت و بچه ها در تقلای این بودند که چگونه خود را از گیر سیم خاردار رها کنند. به ردیف دوم سیم خاردار رسیدم. تنها بودم. کسی دوربرم نبود و اگر هم بود من متوجه بونشان نبودم چون فکر و ذکرم این بود که چگونه از شر آن تک تیرانداز عراقی که از سوراخ پنجره سنگر بالای خاکریز مرا نشانه رفته رهایی یابم و همزمان از لابلای خورشیدی های ردیف دوم که با سیم خاردار کلافی آمیخته شده اند عبور کنم.
بی محابا به ردیف دوم سیم خاردارها زدم. چکاچک گلوله ها را در بیخ گوشم می شنیدم. صدای برخوردشان به نبشی سیم خاردارها مرا نهیب می داد که درست در نشانه سلاحی هستی. نمی دانم چطور از این ردیف گذشتم ولی آن طرف ردیف دوم که رسیدم تمام بدنم و لباسهای غواصی ام لت و پار بود. خودم آن طرف بودم ولی اسلحه کلاشم لابلای سیم خاردارها، هر چقدر که می کشیدم، انبوهی از سیم خاردار را به خود جمع می کرد. نارنجک هایی که عراقی ها پرتاب می کردند دور برم منفجر می شد و موج های انفجارشان بدنم را داخل آب میلرزاند.
به هر ترتیبی که بود اسلحه ام را از چنگ سیم خاردارها بیرون کشیدم و تا به ردیف سوم برسم چند تن از بچه ها را دور و برم دیدم. آن ها هم حال و روز شان مثل من بود. سنگر عراقی که روبروی من بود خیلی اذیتم می کرد؛ رگبار می کشید، نارنجک پرتاب می کرد و ... و من هر از گاهی به زیر آب می رفتم تا احساس کند که کارم را ساخته، بلکه دست بردارد، ولی ول کن نبود و هر بار که بلند می شدم و سرم از آب بیرون می زد باز به من شلیک می کرد و در این گیر و دار لحظه به لحظه به خاکریز عراقی ها نزدیک می شدم.
شیلیکا و دوشکا و خمپاره و تیربار و تکورها و نارنجک و... عراقی ها همچنان شلیک می کردند و گلوها می بریدند و سینه ها می شکافتند. من درگیر بودم. حواسم به جلو بود. از دور و برم زیاد خبر نداشتم ولی صدای شکستن جمجمه ها را در کنارم می شنیدم. صداهایی شبیه صدایی که از حنجره گوسفند ذبح شده شنیده می شود، گاها توجهم را جلب می کرد. پیشانی هایی که هدف تیرها قرار می گرفت و در این لحظه به آب می افتادند نیز همینطور، در این اثنا لحظه یی دست و پا زدن وشمگیر را در داخل آب دیدم. همچنین به گمانم داداش داداش زاده بود که زدند و روی سیم خاردارها افتاد. گاها صدای تکبیری در گلو می ماند و پشت سرش با صدای خفیفی یا زهرا شنیده می شد. ای خدا ... سینه مالامال درد است ای دریغا مرحمی... دوستان این ها همه صحنه ها زیبای عشق بازی بود و سر سوزنی باعث نمی شد که غواصی پا پس نهد.
حسن ژاغ بتن شکن دست اش بود. لحظه ای متوجه شدم که کنارم هست و پا به پای من، ردیف های سیم خاردارها را پشت سر می گذارد، با صدای بلندی فریاد زدم که «حسن بالا این سنگر تیربار را بزن امانمان را برید»... حسن رزمنده شجاع و نترس و اهل روستای شادآباد کنار تبریز بود. با فریادهای بلند به عراقی ها فحش می داد و همزمان سنگرهای عراقی را با بتن شکن مورد هدف قرار می داد.
بلافاصله عراقی ها حسن را هم زدند و از دو آستینش مورد هدف تیربار قرار دادند. حسن مجروح شد و لحن فریادهایش عوض شد. با آن زبان ترکی و لهجه زیبایش گفت وای ننه، بی ننه یاندیم... نمی توانم حجم آتش سلاح های دشمن را که مثل تگرگ بر سرمان می بارید، توصیف کنم. زیر این آتش سنگین مردانی بودند که از همه هستی شان گذشته بودند و این صحنه زیبای عشقبازی را برای نوشیدن جام معرفت خلق کرده بودند. "و سقاهم ربهم شرابا طهورا "
نمی دانم ردیفه ای بعدی سیم خاردارها را چگونه پشت سر گذاشتم، زیر آن اتش سنگین چشم باز کردم دیدم یک ردیف دیگر مانده تا به دژ دشمن برسم. نارنجک های عراقی ها دم به دم در کنارم منفجر می شدند، تیرها از بیخ گوشم می گذشتند و من هر لحظه در انتظار پر کشیدن به طرف دوستانم بودم. تا به ردیف آخر برسم هر چه تیر داشتم شلیک کرده بودم. چند تا نارنجک به طرف سنگر بالای دژ عراقی ها پرتاب کردم ولی بردشان نرسید و از بالای خاکریز غلت خوردند و دوباره داخل آب منفجر شدند. در این لحظه تیری به کتفم اصابت کرد و از پشتم بیرون آمد و بدنم را داخل آب دو سه بار دور خودم چرخاند. درد بسیار شدیدی اعضای بدنم را فرا گرفت و من بدون اینکه بیافتم با هر زحمتی که بود خودم را کنترل کردم تا سرپا بمانم. چشمانم سیاهی می رفت و همه جا دور سرم می چرخید. امیدم را از دست ندادم. تنها بودم و ردیف آخر سیم خاردارها و بعد دژ عراقی ها اگر از آنها عبور می کردم و خودم را به بالای دژ می رساندم.
دیگر خط را شکسته بودیم و جای پایی برای بچه های پشت سرمان باز کرده بودیم. در این اثنا فرج قلیزاده را کنارم دیدم؛ او هم زخمی بود و مثل من دنبال شکافی می گشت که به بالای خاکریز برسد. در همان حال دوباره تیری به دست راست اش اصابت کرد و یکی از انگشتانش را کند. ناله های فرج از شدت جراحات بلند شد السلام علیک یا ابا عبدالله ... حالم بسیار وخیم بود و لحظه به لحظه وخیمتر می شد. در اثر شلیک های ممتد علی ثابتی از داخل آب، عراقی ها شیلیکا را رها کرده و فرار کردند. آن قسمت از خط دشمن آتشی نداشت. ناگهان زیر منور یکی را دیدم که از جلوی سنگر شیلیکا بالا و بالا می رود و وقتی به بالای دژ می رسید دوباره سُر می خورد و به داخل آب می افتد. حالم ضعف می رفت و چشمانم درست حسابی نمی دیدند. از فرج قلیزاده پرسیدم اون فرد عراقی هست یا ایرانی؟ او هم که چندان حال مناسبی نداشت نگاهی کرد و گفت: نمی توانم تشخیص بدهم. سی متری از ما فاصله داشت...
* ادامه دارد...