«ایوب مقدم» از همرزمان ما بود. او چند روز مانده به عملیات آمد و درخواست مرخصی کرد. گفتم: «برادر تو که میدانی، چند روز مانده به عملیات بعضی مکالمات و مکاتبات هم محدود میشوند. حالا شما مرخصی میخواهید؟»گفت: «مادرم در بیمارستان است. پدر هم ندارم. زودپز در آشپزخانه منفجر شده و مادرم را به بیمارستان منتقل کردهاند.»
خلاصه به هر زحمتی بود، یک مرخصی کوتاه مدت برای ایشان جور شد و رفت. بعد چند روز سرحال و خُرّم برگشته بود و میگفت: «خداروشکر حال مادر خوب است.» همان دیدار، آخرین دیدارشان شد و در مرحلهی سوم عملیات محرم به شهادت رسید.