به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهار سال پیش زمانی که قرار اجلاس سران غیر متعدها در پایتخت پرنقش و نگار ایران برگزار شود اتفاق مهمی بود که همه رسانه های جهان را به خود جلب کرد. کوچکترین اتفاق یا ناامنی علاوه بر اینکه آبروی کشور را به خطر می انداخت باعث می شد این مراسم برگزار نشود.
بنابراین باید هرطور که بود همه چیز به خوبی پیش رفت. طوری که نه مشکلی در امنیت شهر پیش بیاید و نه روند عادی را زندگی مردم مختل شود.
تمام دستگاه های نظامی و امنیتی بدون سر و صدا کار خود را انجام می دادند و زمینه برگزاری این اجلاس را فراهم می کردند. اما منافقین و دشمنان نظام جمهوری اسلامی ایران نیز این اتفاق را فرصتی می دیدند تا بتوانند با حتی کوچکترین عملیات خرابکارانه در امنیت کشور اخلال ایجاد کنند و آبروی این کشور را لکه دار کنند.
اجلاس با همه سختی ها و مشکلاتش به پایان رسید بی آنکه آب ازآب تکان بخورد. تا اینجای ماجرا را در ذهن داشته باشید.
*25 سالم بود که میثم آمد خواستگاری
بنده فرزند اول یک خانواده پنج نفره هستم با یک خواهر و یک برادر که سال 62 در ورامین شهری که اصالتا هم اهل همینجا هستم متولد شدم. شهید کهندل هم دو سال از من بزرگتر بود و دو خواهر و یک برادر داشت.
درسم که تمام شد مانند همه دخترهای جوان خواستگارهایی داشتم اما سال 85 که حدودا 24 سالم بود آقا میثم آمد خواستگاری. زندایی ایشان با ما آشنا بودند و از همین طریق هم به هم معرفی شده بودیم.
اولین جلسه مادرش همراه زن دایی آمدند منزل ما و جلسه دوم آقا میثم هم آمد و قرار شد دختر و پسر با هم حرفهایشان را بزنند. خب هر دو خیلی خجالت می کشیدیم برای همین زن دایی شان آمدند داخل اتاق که مثلا ما راحت تر صحبت کنیم که حضورشان جو را برایمان بیشتر سنگین کرد. (خنده)
نهایتا 5 سال با هم زندگی کردیم که در همین مدت هم خیلی کنار هم نبودیم. به خصوص چند ماه آخر که گاهی از 15 روز تا دو ماه هم ماموریتش طول می کشید. در حالت عادی هم چهار ماه خانه بود و یک هفته می رفت ماموریت. تقریبا به این شیوه زندگی عادت کرده بودم و زمانی که خانه نبود من هم می رفتم منزل مادرم اما گاهی هم خیلی خسته می شدم که کاری نمی توانستم بکنم.
*تصورش را هم نمی کردم میثم شهید شود
همانطور که گفتم ما کسی که شغلش نظامی باشد اطرافمان نداشتیم. هیچ وقت حتی تصورش را هم نمی کردم که روزی میثم شهید شود آن هم در شرایطی که جنگی نبود. حتی جنگ سوریه هم هنوز آنقدر اوج نگرفته بود و ایران به گستردگی الان نیرویی اعزام نمی کرد.
*فکر نبودنش در ذهنم نمی گنجید
*موضوعی که میثم را به شدت بهم ریخت
*آخرین دیدار
شهید کهندل خیلی اهل توضیح نبود و من هم پا پی اش نمی شدم. چند باری به سوریه رفته بود اما من بعد از شهادتش متوجه شدم. آخرین باری که رفت مآموریت ماه رمضان بود و هم زمان مشغول بنایی کوچکی در خانه بودیم به همین دلیل ازش خواسته بودم در این مدت کنارمان باشد. او هم مرخصی گرفته بود. تا اینکه یک شب تماس گرفتند و گفتند جلسه مهمی پیش آمده و باید خودت را برسانی. آن سال قرار بود اجلاس غیر متعهدها در تهران برگزار شود و تروریست ها تهدیدهایی بری اخلال در امنیت این مراسم کرده بودند. گفت مجبورم یک سر بروم ببینم چه خبر است. دو سه روز از رفتنش می گذشت که شب قبل از شهادتش نزدیک منزلمان کاری برایش پیش آمده بود و به همین دلیل یک سر هم به خانه زد و گفت آماده شو با هم برویم تا من کارم را انجام می دهم چند دقیقه هم با هم باشیم. بعد من را گذاشت منزل مادرش و چند کارش را هم به برادر شوهرم سپرد.
*شنیدن خبر شهادت
غروب بود پدرش آمد خانه، برادرشوهرهایم هم خانه بودند. در ایوان نشسته بودیم، که پدرش برادر های میثم را صدا کرد و سریع رفتند بیرون. یکی از برادر هایش هم که خیلی خونسرد بود این بار با عجله همراهشان رفت. من خیلی شک نکردم ولی مادرشوهرم انگار حالش بد شده بود و استرس داشت، مدام به من میگفت زنگ بزن به میثم. گفتم گوشیش را جا گذاشته و جواب نمیده. آنقدر حال مادر دگرگون بود که شام هم نخورد. دوباره هر چه سعی کردم تماس بگیرم کسی جواب نمی داد، به پدرشوهرم زنگ زدم گفت ما جایی هستیم می آییم، فکر اینکه برای شوهرم اتفاقی افتاده باشد اصلا به سرم نزد یعنی خیالم راحت بود که ماموریت است و سرگرم کاره.
مادرشوهرم گفت زنگ بزن خانه مادرت ببین خبری نیست؟ زنگ زدم مادرم گفت اتفاقا پدرشوهرت زنگ زد با بابا و برادرت رفتند جایی زنگ میزدم اما کسی جواب نمی داد. نهایتا پدرشوهرم جواب داد اما دیدم دارد گریه می کند، آنجا متوجه شدم اتفاقی افتاده. مستقیم به من نگفت فقط گفت کمرم شکست. این را که شنیدم گوشی را پرت کردم و دیگر نفهمیدم چه شد.
*شب ازدواجمان کیک و ساندیس خوردیم
313 سکه مهریه ام بود و میثم همیشه از این موضوع ناراحت بود و می گفت مهریه ات زیاد است. اول هم نمی خواست قبول کند اما میگفتم من که نمی خواهم بگیرم و نگرفتم.
*پول سپاه برکت دارد
*همیشه منتش را می کشیدم
*خاطره تلخ از فتنه 88
*حضور سردار سلیمانی در مراسم تشییع
*آرزویمان داشتن چهارتا بچه بود
*تیری که به خودش شلیک کرد
*سقوط در پاراگلایدر
یک بار دیگر هم میثم تا پای مرگ رفت. هنوز یکسال نشده بود که ازدواج کرده بودیم، ماه رمضان بود. او گواهینامه پاراگلایدر موتور داشتند و بلد بود. قرار شد با او برای کاری با پدر و برادرش بروند شمال. خب ما تازه ازدواج کرده بودیم و خیلی وابسته بودم. خانواده ام هم ورامین ساکن بودند و دوری آنها اذیتم می کرد. به همین دلیل لحظه رفتنشان گفتم من هم می آیم،پاراگلایدر خیلی وسیله دارد و اصلاً جا نبود و ما خیلی جمع و جور در ماشین نشسته بودیم.
روزی که می خواست پرواز گند چند بار امتحان کرد تا آماده شود برای فردایش که پرواز اصلی بود.
* عقاید و علایقش شبیه پدر؛صبر شبیه مادر
*می گفت من طاقت این حرف ها را ندارم
*عمرا دختر به سپاهی نمی دهم
گاهی که از نبودنش خسته می شدم غر می زدم و می گفتم عمرا من دختر به سپاهی نمی دم. می خندید می گفت چرا؟ گفتم برای اینکه هیچ وقت نیستی من واقعا چیزی از زندگی نمی فهمم. اغلب وقتی می خواست برود ماموریت تا لحظه آخر به من نمی گفت. یکبار عید نوروز 91 رفتیم برای خرید سال نو. دائم می گفت هر چی لازم داری بخر می خوام خیالم راحت باشد. احساس کردم منظورش چیست؟ پرسیدم باز هم ماموریت؟! یعنی عید پیش ما نیستی؟ گفت نه. دوباره اوقاتم تلخ شد.
*متاسفانه در جامعه ما بین شهدا فرق قائل می شوند
*اگر به گذشته برگردم صد در صد انتخابم میثم است
با تمام سختی هایی که داشتیم اما الان اگر باز بر گردم به آن دوران صد درصد انتخابم شهید کهندل خواهد بود. چون جوان هایی مانند ایشان خیلی کم هستند، از نظر اخلاقی، ایمانی، تربیتی خیلی عالی واقعا، با بسیاری از جوان های حالا اصلا قابل مقایسه نیست.
*دعا کن شهید شوم
میثم 3، 4 روز بعد از عید فطر به شهادت رسید. از شهادت بارها صحبت کرده بود و هر زمانی که پیش می آمد به من می گفت دعا کن شهید شوم، چون پدرش هم در 8 سال جنگ رزمنده بودند با این حال و هوا آشنا بود.
اما من در فکر دیگری بودم. پدربزرگ و مادربزرگش مادری اش در یک حادثه با هم فوت کردند، می گفتم چقدر خوب آنها هر دو با هم رفتند، کاش ما هم با هم برویم ولی او چیزی نمی گفت و سکوت می کرد. این اواخر به من و مادرم می گفت زیاد دعا کنید برای شهادتم.
یکدفعه ماه رمضان من داشتم قرآن می خواندم، گفت: اگر تو دعا کنی من شهید شوم آن دنیا اگر به من حوری بدهند قبول نمی کنم و منتظر تو می مانم بیایی، به شوخی گفتم: آن دنیا هم نمی خواهی دست از سر من برداری؟
*تو نمی دانی چرا حالم اینجوری شده؟
دو سه هفته قبل از شهادتش یک روز داشتیم با ماشین از جایی برمی گشتیم، گفت: زهرا چند وقتی هست یک حال و هوایی دارم، نمی دانم چرا؟ در زندگی هر چه خواستم خدا به من داده، زن خوب، زندگی خوب، خانه و ماشین. به هر چه دوست داشتم رسیدم ولی نمی دانم چرا اصلاً خوشحال نیستم، راضی نیستم؟ نمی دانم چرا اینطوری شدم؟ آن زمان درکش نکردم ولی الان متوجه شدم او از این دنیا می خواست جدا شود. از من می پرسید که تو نمی دانی چرا اینطور شدم؟
وقتی بعد از شهادت با من تماس گرفته شد مطمئن شدم دیگر نیست با اینکه نمی دانستم چه اتفاقی افتاده اما یقین داشتم میثم دیگر نیست، تمام شده. مطمئن شدم هر اتفاقی رخ داده او به آرزویش رسیده است، قبل از آن هر وقت از شهادت می گفت به شوخی می گرفتم ولی آن لحظه یقین پیدا کردم و حرف هایش در ذهنم مرور شد. در دلم گفتم همیشه می گفت: تو باید راضی شوی.
*من فقط یک حاجت دارم
*وقتی شهید شد هنوز گل هایش تازه بود
*گریه های محیا
پدر میثم در کل هشت سال جنگ به جبهه می رفته و مادر شوهرم تعریف می کند از بس بچه ها پدرشان را کم می دیدند وقتی می آمد به او می گفتند مامان و به من می گفتند بابا. فکر می کنم به دلیل این کمبود بود که شهید کهندل علاقه بسیاری به پدرش داشت.
بنابراین باید هرطور که بود همه چیز به خوبی پیش رفت. طوری که نه مشکلی در امنیت شهر پیش بیاید و نه روند عادی را زندگی مردم مختل شود.
تمام دستگاه های نظامی و امنیتی بدون سر و صدا کار خود را انجام می دادند و زمینه برگزاری این اجلاس را فراهم می کردند. اما منافقین و دشمنان نظام جمهوری اسلامی ایران نیز این اتفاق را فرصتی می دیدند تا بتوانند با حتی کوچکترین عملیات خرابکارانه در امنیت کشور اخلال ایجاد کنند و آبروی این کشور را لکه دار کنند.
اجلاس با همه سختی ها و مشکلاتش به پایان رسید بی آنکه آب ازآب تکان بخورد. تا اینجای ماجرا را در ذهن داشته باشید.
حدود دو ماه قبل یعنی چهار سال بعد از آن ماجرا با تلفنی تماس گرفتم که بروم برای مصاحبه. فکر می کردم خانمی که با او قرار می گذارم همسر یک شهید مدافع حرم است اما در بدو صحبت گفت همسر من شهید امنیتی است. بیشتر که پرس و جو کردم متوجه شدم سردار حاج قاسم سلیمانی (که این سالها به شدت درگیر نبرد شام است) هم در مراسم تشییع، هم در مراسم بزرگداشت این شهید حضور پیدا کرده. این موضوع بیشتر نظرم را جلب کرد تا بیشتر شهید میثم کهندل را که بسیار گمنام جانش را در راه خدا داد بشناسم. بنابراین به منزل آنها رفتم و آنچه در ادامه می خوانید محصول این گفت و گوی «گروه جهاد و مقاومت شرق» با همسر شهید است:
بنده فرزند اول یک خانواده پنج نفره هستم با یک خواهر و یک برادر که سال 62 در ورامین شهری که اصالتا هم اهل همینجا هستم متولد شدم. شهید کهندل هم دو سال از من بزرگتر بود و دو خواهر و یک برادر داشت.
درسم که تمام شد مانند همه دخترهای جوان خواستگارهایی داشتم اما سال 85 که حدودا 24 سالم بود آقا میثم آمد خواستگاری. زندایی ایشان با ما آشنا بودند و از همین طریق هم به هم معرفی شده بودیم.
اولین جلسه مادرش همراه زن دایی آمدند منزل ما و جلسه دوم آقا میثم هم آمد و قرار شد دختر و پسر با هم حرفهایشان را بزنند. خب هر دو خیلی خجالت می کشیدیم برای همین زن دایی شان آمدند داخل اتاق که مثلا ما راحت تر صحبت کنیم که حضورشان جو را برایمان بیشتر سنگین کرد. (خنده)
خیلی حرفمان طول نکشید یادم هست فقط ایشان از معیارهایم پرسید که گفتم ایمان و اخلاق برایم اهمیت دارد. او هم به همین موضوع اشاره کرد. در مورد کارش توضیح خاصی نداد، اتفاقا همیشه گله می کردم که چرا نگفتی شغلت چه شرایطی دارد. ما چون در بین اقواممان کسی که شغلش نظامی باشد نیود هیچ آشناییتی با این کار نداشتیم. فقط گفت زمان کار ما معلوم نیست و هر وقت لازم باشد باید به ماموریت بروم. جوان خوبی بود و شرایط به گونه ای رغم خورد که نهایتا بعر از یک سال عقد سال 86 رفتیم زیر یک سقف.
*به این شیوه زندگی عادت کرده بودم
خانواده میثم ساکن شهرک شهید محلاتی تهران بودند به همین دلیل ما هم ساکن تهران شدیم اما چون ماموریتش زیاد بود به پیشنهاد خودش ساکن ورامین شدیم تا من نزدیک خانواده ام باشم و کمتر احساس تنهایی کنم.
نهایتا 5 سال با هم زندگی کردیم که در همین مدت هم خیلی کنار هم نبودیم. به خصوص چند ماه آخر که گاهی از 15 روز تا دو ماه هم ماموریتش طول می کشید. در حالت عادی هم چهار ماه خانه بود و یک هفته می رفت ماموریت. تقریبا به این شیوه زندگی عادت کرده بودم و زمانی که خانه نبود من هم می رفتم منزل مادرم اما گاهی هم خیلی خسته می شدم که کاری نمی توانستم بکنم.
*تصورش را هم نمی کردم میثم شهید شود
همانطور که گفتم ما کسی که شغلش نظامی باشد اطرافمان نداشتیم. هیچ وقت حتی تصورش را هم نمی کردم که روزی میثم شهید شود آن هم در شرایطی که جنگی نبود. حتی جنگ سوریه هم هنوز آنقدر اوج نگرفته بود و ایران به گستردگی الان نیرویی اعزام نمی کرد.
یادم هست یک روز از سر کار آمد گفت دارند ثبت نام میکنند برای اعزام به سوریه من هم اسمم را داوطلبانه نوشتم. گفتم واقعا فکر کردی من میگذارم بروی؟ گفت حالا اسمم را نوشتم هر وقت نوبتم بشود می روم.
همیشه به لحن شوخی و جدی می گفت برایم دعا کن شهید شوم. یک روز مادرم خانه ما بود به ایشان گفت حاج خانم دعا کن من شهید شوم بلکه شما هم خانواده شهید شوید. مثلا تا نماز می خواندیم می گفت من یک حاجت دارم برام دعا کن، دعای تو می گیرد آن وقت خودت می شوی همه کاره خانه. اصلاً فکر نمیکردم واقعاً ممکن است میثم هم شهید شود و حتی این اتفاق به این 8زودی قرار است. چون لحنش شوخی بود من هم جدی نمی گرفتم. آنقدر به او وابسته بودم که تصور نبودنش هم در ذهنم نمی گنجید.
یکی از موضوعاتی که به شدت بهم اش می ریخت به خصوص در این اواخر بی حجابی خانم ها بود آن قدر که می گفت دوست ندارم بروم بیرون. وقتی هم عصبی می شد سکوت می کرد اما از صورتش کاملا مشخص می شد.
شهید کهندل خیلی اهل توضیح نبود و من هم پا پی اش نمی شدم. چند باری به سوریه رفته بود اما من بعد از شهادتش متوجه شدم. آخرین باری که رفت مآموریت ماه رمضان بود و هم زمان مشغول بنایی کوچکی در خانه بودیم به همین دلیل ازش خواسته بودم در این مدت کنارمان باشد. او هم مرخصی گرفته بود. تا اینکه یک شب تماس گرفتند و گفتند جلسه مهمی پیش آمده و باید خودت را برسانی. آن سال قرار بود اجلاس غیر متعهدها در تهران برگزار شود و تروریست ها تهدیدهایی بری اخلال در امنیت این مراسم کرده بودند. گفت مجبورم یک سر بروم ببینم چه خبر است. دو سه روز از رفتنش می گذشت که شب قبل از شهادتش نزدیک منزلمان کاری برایش پیش آمده بود و به همین دلیل یک سر هم به خانه زد و گفت آماده شو با هم برویم تا من کارم را انجام می دهم چند دقیقه هم با هم باشیم. بعد من را گذاشت منزل مادرش و چند کارش را هم به برادر شوهرم سپرد.
خب پیش از آن بارها ماموریت رفته بود اما عادت نداشت خیلی تماس بگیرد، مثلا روزی یکبار اگر وقت میکرد آن هم معمولاً شب ها زنگ میزد اما این بار که روز جمعه هم بود صبح ساعت 10، 11 زنگ زد صحبت کردیم و خداحافظی کرد. مجددا حدود یک ساعت بعد دوباره زنگ زد، تعجب کردم پرسیدم چقدر زنگ میزنی؟! گفت مگه اشکالی داره؟ گفتم آخه یک ساعت پیش صحبت کردیم، با لحن متعجبی گفت جدی؟ من فکر کردم خیلی گذشته، دوباره کمی صحبت کردیم و قطع کرد. بعدازظهر هرچه زنگ زدم جواب نداد، بعد از چند بار تماس یکی از همکارانش جواب داد و گفت میثم گوشی اش را پیش ما جا گذاشته هر وقت برگشت می گویم به شما زنگ بزند. من باور کردم.
غروب بود پدرش آمد خانه، برادرشوهرهایم هم خانه بودند. در ایوان نشسته بودیم، که پدرش برادر های میثم را صدا کرد و سریع رفتند بیرون. یکی از برادر هایش هم که خیلی خونسرد بود این بار با عجله همراهشان رفت. من خیلی شک نکردم ولی مادرشوهرم انگار حالش بد شده بود و استرس داشت، مدام به من میگفت زنگ بزن به میثم. گفتم گوشیش را جا گذاشته و جواب نمیده. آنقدر حال مادر دگرگون بود که شام هم نخورد. دوباره هر چه سعی کردم تماس بگیرم کسی جواب نمی داد، به پدرشوهرم زنگ زدم گفت ما جایی هستیم می آییم، فکر اینکه برای شوهرم اتفاقی افتاده باشد اصلا به سرم نزد یعنی خیالم راحت بود که ماموریت است و سرگرم کاره.
مادرشوهرم گفت زنگ بزن خانه مادرت ببین خبری نیست؟ زنگ زدم مادرم گفت اتفاقا پدرشوهرت زنگ زد با بابا و برادرت رفتند جایی زنگ میزدم اما کسی جواب نمی داد. نهایتا پدرشوهرم جواب داد اما دیدم دارد گریه می کند، آنجا متوجه شدم اتفاقی افتاده. مستقیم به من نگفت فقط گفت کمرم شکست. این را که شنیدم گوشی را پرت کردم و دیگر نفهمیدم چه شد.
*شب ازدواجمان کیک و ساندیس خوردیم
313 سکه مهریه ام بود و میثم همیشه از این موضوع ناراحت بود و می گفت مهریه ات زیاد است. اول هم نمی خواست قبول کند اما میگفتم من که نمی خواهم بگیرم و نگرفتم.
شب عروسی چون فیلمبردار آمد نتوانستیم شام بخوریم، سفارش کردیم برایمان شام بردارند، عروسی ما ورامین بود ولی خانه مان تهران بود، شام ما در سالن جا ماند و گرسنه ماندیم، ساعت 1 نصفه شب مغازه ای پیدا کردیم و از گرسنگی کیک و ساندیس خریدیم و خوردیم. [میخندد]
نمی گویم در زندگی هیچ مشکلی نداشتیم. میثم دانشجو بود و تا یکسال و نیم بعد از ازدواج ماهی 90 هزار تومان می گرفتیم و جالب است بدانید که از این مبلغ 40 هزار تومان هم قسط می دادیم. با این حال پولمان خیلی برکت داشت. پدر شوهرم هم پاسدار بود, همیشه مادر شهید کهندل می گفت پول سپاه خیلی برکت دارد و واقعا هم داشت. میثم یک وقتی هم که مجبور میشد با ماشین کار میکرد، زمانی که دانشجو بود خیلی سخت بود ولی بعد خوب بود، سختی خاصی هم نداشتیم و بعد از اینکه حقوقش هم جاری شد شاید یکسال هم نشد ما نیت کردیم خانه بخریم با دست خالی، سخت بود چند ماهی من خیلی اذیت شدم ولی خدا خودش کمک کرد و خریدیم، گاهی میگویم من چطور آن زمان با این حقوق زندگی میکردم؟!
وقتی بحثمان می شد و از هم مکدر می شدیم بیشتر من می رفتم منت کشی. گاهی به شوخی می گفتم حداقل هر وقت تو مقصر هستی بیا عذرخواهی کن. می خندید و هیچی نمی گفت. زود فراموش میکرد و اهل کش دادن نبود.
روزهای بد فتنه 88 خاطره شب عروسی برادرم را برایم تلخ کرد. ازدواج او مصادف شد با یکی از شب هایی که فتنه گران خیابان ها را شلوغ کرده بودند. میثم به خاطر حضور فعالش در بسیج بسیار درگیر بود و آن شب زمانی که همه مهمانها جمع بودند به من خبر داد می خواهم بروم کاری پیش آمده. با بغض و ناراحتی گفتم: بابا شب عروسی برادرم است، کجا میخواهی بروی در این شلوغی؟ گریه ام گرفته بود اما نمی شد جلوی مردم گریه کنم.
شهید کهندل دو بار تشییع شد، یک بار در شهرک محلاتی تهران و یک بار هم در ورامین، که حاج قاسم سلیمانی هم در تشییع میثم حضور داشتند و هم در یادواره ای که سال اول برگزار کردیم.
تصمیم داشتیم چهار فرزند داشته باشیم. محیا که به دنیا آمد سر اسم هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم. من هر اسمی انتخاب کردم در آخرین لحظه نشد، یک مدت او را سوگند صدا می کردیم بعد پشیمان شدیم، گفتیم یسنا باشد و با اینکه خود میثم انتخاب کرده بود منصرف شد و گفت این نام زرتشتی است و من قبول ندارم، تا اینکه نام محیا را گذاشت روی تنها فرزندمان.
یکی دو بار در زندگی میثم اتفاقاتی افتاده بود که مرگ بیش از هر لحظه ای به او نزدیک شده بود. ایشان 14، 15 ساله بودند پدر او آن زمانی به دلیل موقعیت شغلی اش اسلحه شخصی داشتند، یک روز که شهید کهندل خانه تنها بود زمان می گیرد تا ببیند اسلحه را در چه زمانی بازو بسته می کند. فکر می کند فشنگی داخل آن نیست در حالی که یک فشنگ جا مانده بود. حین باز و بسته کردن گلوله خارج می شود و به پایش می خورد، می گفت همه جا با خون یکی شد، کسی هم خانه نبود، همسایه خانه پایین صدای تیر را شنید آمد بالا. من توانستم خودم را بکشم و در را باز کنم اما دیگر چیزی متوجه نشدم، بعد او را بردند بیمارستان. تا 5، 6 ماه بیمارستان بستری بود.
یک بار دیگر هم میثم تا پای مرگ رفت. هنوز یکسال نشده بود که ازدواج کرده بودیم، ماه رمضان بود. او گواهینامه پاراگلایدر موتور داشتند و بلد بود. قرار شد با او برای کاری با پدر و برادرش بروند شمال. خب ما تازه ازدواج کرده بودیم و خیلی وابسته بودم. خانواده ام هم ورامین ساکن بودند و دوری آنها اذیتم می کرد. به همین دلیل لحظه رفتنشان گفتم من هم می آیم،پاراگلایدر خیلی وسیله دارد و اصلاً جا نبود و ما خیلی جمع و جور در ماشین نشسته بودیم.
روزی که می خواست پرواز گند چند بار امتحان کرد تا آماده شود برای فردایش که پرواز اصلی بود.
روز بعد وقتی پرید ما داشتیم نگاه می کردیم، برادرش هم با دوربین خودش داشت فیلمبرداری می کرد، یک دفعه داد زد چترش! باد شروع کرد به وزیدن، و وزیدن باد در این هنگام خطرناک است، یکدفعه چتر روی هوا جمع شد و ایشان از بالا پرتاب شد پایین، من دیدم برادرش میلاد دوربین را پرتاب کرد و رفت، همه زمین آسفالت بود و خشک، فقط یک قسمتی که او خورد زمین گل و لای بود، من نمی دانم آن مسافت را چگونه رفتم و چگونه خودم را به آنجا رساندم فقط صداها را می شنیدم که مردم می گفتند این زنش است، من گفتم الان برسم آنجا مغزش متلاشی شده، اصلاً به بدبختی خودم را رساندم، حالش مساعد نبود ولی چیزی نشده بود فقط دست و آرنجش آسیب دید، همان زمان گفتند بروید تهران برای عمل. خدا رحم کرد. همیشه می گفتیم خدا یک عمر دوباره به او داد.
خیلی اعتقادش برایش مهم بود و رویش سختگیر بود. از نظر ادب و تربیت واقعا خاص بود و اصلاً به کسی و مخصوصاً بزرگتر بی ادبی نمی کرد. اصلاً ندیدم پایش را جلوی مادرش دراز کند، وقتی می خواست استراحت کند در محدوده ای که همه نشسته بودند دراز نمی کشید، به اتاق دیگری می رفت. عقاید و علایقش شبیه پدرش بود، اما صبر و گذشت را از مادرش داشت، چون مادرشوهرم خیلی صبور و با گذشت است.
خیلی روی محیا حساس بود. یکبار می خواستم بروم خانه مادرم، گفت چقدر می روی آنجا؟ من هم نشستم روی صندلی گفتم باشد نمی روم اما خودت هم دختر داری فردا شوهرش به او همین را می گوید، اصلاً این را که به او گفتم انگار دنیا روی سرش خراب شد. گفت: بلند شو برو لباسهایت را بپوش ببرمت، ولی این حرفها را به من نگو طاقت ندارم.
گاهی که از نبودنش خسته می شدم غر می زدم و می گفتم عمرا من دختر به سپاهی نمی دم. می خندید می گفت چرا؟ گفتم برای اینکه هیچ وقت نیستی من واقعا چیزی از زندگی نمی فهمم. اغلب وقتی می خواست برود ماموریت تا لحظه آخر به من نمی گفت. یکبار عید نوروز 91 رفتیم برای خرید سال نو. دائم می گفت هر چی لازم داری بخر می خوام خیالم راحت باشد. احساس کردم منظورش چیست؟ پرسیدم باز هم ماموریت؟! یعنی عید پیش ما نیستی؟ گفت نه. دوباره اوقاتم تلخ شد.
*متاسفانه در جامعه ما بین شهدا فرق قائل می شوند
متاسفانه در جامعه ما بین شهدا فرق قائل می شوند. امثال پدر محیا خیلی گمنام به شهادت می رسند اما در جامعه گاهی آنقدر از یاد می روند که ادم تعجب می کند. مثلا چندین بار در مراسمات بزرگداشت شهدا که با محیا شرکت کردیم گریه می کند که چرا هیچ جایی عکس بابای من نیست. یکبار اینقدر اشک ریخت که برگزار کننده های مراسم شرمنده شدند و گفتن شما را می بریم بالا صحبت کن. اتفاقا رفت و ازش خواستند خاطره ای تعریف کند که در عالم بچه گی چیزی گفت.
با تمام سختی هایی که داشتیم اما الان اگر باز بر گردم به آن دوران صد درصد انتخابم شهید کهندل خواهد بود. چون جوان هایی مانند ایشان خیلی کم هستند، از نظر اخلاقی، ایمانی، تربیتی خیلی عالی واقعا، با بسیاری از جوان های حالا اصلا قابل مقایسه نیست.
خودش گاهی به شوخی می خندید می گفت کل فامیلتون رو هم بگردی چنین دامادی پیدا نمیکنی و واقعاً هم راست می گفت.
میثم 3، 4 روز بعد از عید فطر به شهادت رسید. از شهادت بارها صحبت کرده بود و هر زمانی که پیش می آمد به من می گفت دعا کن شهید شوم، چون پدرش هم در 8 سال جنگ رزمنده بودند با این حال و هوا آشنا بود.
اما من در فکر دیگری بودم. پدربزرگ و مادربزرگش مادری اش در یک حادثه با هم فوت کردند، می گفتم چقدر خوب آنها هر دو با هم رفتند، کاش ما هم با هم برویم ولی او چیزی نمی گفت و سکوت می کرد. این اواخر به من و مادرم می گفت زیاد دعا کنید برای شهادتم.
یکدفعه ماه رمضان من داشتم قرآن می خواندم، گفت: اگر تو دعا کنی من شهید شوم آن دنیا اگر به من حوری بدهند قبول نمی کنم و منتظر تو می مانم بیایی، به شوخی گفتم: آن دنیا هم نمی خواهی دست از سر من برداری؟
بالاخره هم سوم شهریور 91 میثم را برای همیشه در پیشوای مروامین کنار مزار پدر بزرگ و مادربزرگش به خاک سپردیم.
دو سه هفته قبل از شهادتش یک روز داشتیم با ماشین از جایی برمی گشتیم، گفت: زهرا چند وقتی هست یک حال و هوایی دارم، نمی دانم چرا؟ در زندگی هر چه خواستم خدا به من داده، زن خوب، زندگی خوب، خانه و ماشین. به هر چه دوست داشتم رسیدم ولی نمی دانم چرا اصلاً خوشحال نیستم، راضی نیستم؟ نمی دانم چرا اینطوری شدم؟ آن زمان درکش نکردم ولی الان متوجه شدم او از این دنیا می خواست جدا شود. از من می پرسید که تو نمی دانی چرا اینطور شدم؟
وقتی بعد از شهادت با من تماس گرفته شد مطمئن شدم دیگر نیست با اینکه نمی دانستم چه اتفاقی افتاده اما یقین داشتم میثم دیگر نیست، تمام شده. مطمئن شدم هر اتفاقی رخ داده او به آرزویش رسیده است، قبل از آن هر وقت از شهادت می گفت به شوخی می گرفتم ولی آن لحظه یقین پیدا کردم و حرف هایش در ذهنم مرور شد. در دلم گفتم همیشه می گفت: تو باید راضی شوی.
وقتی ازم می خواست از خدا برایش شهادت بخواهم با اینکه نمی توانستم اما از ذهنم می گذشت نکند این همه دارد می گوید من مانع شوم و آن دنیا شرمنده باشم، می گفتم: اگر دوست دارد خدا هر چه صلاح می داند راضی هستم به رضای خدا ولی فکر نمی کردم به این سرعت اتفاق بیافتد!
ماه رمضان آخر نمی دانم شب بیست و سوم بود یا شب نوزدهم. رفتیم خانه مادرش افطاری، گفتیم شب احیا است سریع برگردیم که به مراسم برسیم، میخواستیم خداحافظی کنیم رفت آشپرخانه گفت: مامان من یک حاجت فقط آن هم بزرگ دارم امشب باید حاجتم را از خدا بگیری. آن لحظه متوجه نشدم منظورش آرزوی شهادتش است ولی پَکر شدم، بعد مادرش گفت انشاءالله خیر است، حالا حاجتت چیست؟ گفت: شما دعا کنید انشاءالله خیر است، شب قدری حاجت من را حتماً بگیری، بعد در راه سربه سر من می گذاشت که از آن حال و هوا بیرون بیاورد. یک هفته بعد شهید شد.
29 مرداد سالگرد ازدواجمان است. اتفاقا سال آخر عید فطر مصادف شد با سالگرد ازدواجمان. من دو روز تعطیلی خانه مادرم بود، رفت گل و شیرینی گرفت آمد آنجا برگشتیم خانه. هنوز گل ها خشک نشده بود که ایشان شهید شد. اگر موضوعی را مطرح می کردم که خلاف اعتقادش بود به خوبی مرا قانع می کرد. معمولاً من را قانع میکرد.
پدر میثم در کل هشت سال جنگ به جبهه می رفته و مادر شوهرم تعریف می کند از بس بچه ها پدرشان را کم می دیدند وقتی می آمد به او می گفتند مامان و به من می گفتند بابا. فکر می کنم به دلیل این کمبود بود که شهید کهندل علاقه بسیاری به پدرش داشت.
حالا دخترمان هم خیلی بهانه می گیرد، مدام گریه می کند چرا من از بابا چیزی یادم نیست.
پایان/