برادر شهید مدافع حرم، رضا ایزدیار می‌گوید: در بحث دفاع از حرم اهل بیت(ع)، برادر و فرزند شهید اجازه سوریه رفتن ندارند. رضا هفته‌ای دو روز مرتب پیش فرمانده بود و اصرار می‌کرد که به سوریه برود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - پاسدار شهید رضا ایزدیار ساکن استان البرز بود. او فرمانده پدافند هوایی لشکر 10 سید الشهدا(ع) و یکی از فرماندهان مستشاری ایران در سوریه بود که سال گذشته برای دفاع ازحریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داوطلبانه عازم سوریه شد و در 25 بهمن ماه سال 94 توسط تروریست‌های تک تیراندازهای تکفیری به همراه دو تن از همرزمانش در شهر حلب در سن 47 سالگی به شهادت رسید اما پیکر مطهر او به دست داعش افتاد و نام او را در شمار شهدای جاوید الاثر مدافع حرم جای داد. حالا بعد از گذشت یک سال از شهادتش پیکر او در منطقه حلب کشف و برای تطبیق ژنتیکی به تهران منتقل شد. هویت این شهید والامقام از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

برادر شهید مدافع حرم، رضا ایزدیار وقتی از شهادت برادر می‌گوید یادی هم از شهادت برادر دیگرش، داود در عملیات بدر و در سال 63 می‌کند و می‌گوید که حالا برادر دو شهید است. یکی دفاع مقدس و دیگری مدافع حرم. او 8 سال از رضا ایزدیار بزرگتر است و در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم«پویا»، از خصوصیات اخلاقی شهید چنین می‌گوید: آقا رضا عجیب به پدر و مادر احترام می‌گذاشت. من در مقابل او در این احترام کم می‌آوردم. چند سال اخیر به خاطر منزلی که تهیه کرده بود از منزل پدر و مادر خیلی دور شده بود. یک شب خانه پدر و مادر بود. ساعت 11 شب به او گفتم: «داداش نمی‌خواهی بروی خانه ات؟ خیلی دیر شده.» گفت: «نه! مادر هنوز نگفته برو. هر وقت او بگوید برو، من باید بروم.» من تعجب کردم. دو زانو پیش مادر می‌نشست و گاهی به آشپزخانه می‌رفت و می‌گفت: «مادر! ظرف نشسته نداری برات بشویم؟» گاهی صبح زود نان می‌گرفت و می‌گفت: «خواستم مادر نان تازه بخورد.» خیلی عجیب ولایت مدار بود و دلسوخته آقا. می‌گفت: «هر چه رهبر بگوید همان باید بشود. باید ببینم انگشت رهبر به چه سویی است و همان را بگیریم.» در جریانات فتنه سال 88 می‌گفت: «مواظب باشید که آقا کجا را نشان می‌دهد. همان سو را بگیریم و به بیراهه نرویم.»

او ادامه می‌دهد: من تقریبا از ایشان غیبت ندیدم. مثلا وقتی می‌گفتیم: «می‌دانی فلان جا چه شده؟» می‌گفت: «من می‌دانم که چه می‌گذرد اما مهم نیست خودش می‌داند و خدای خودش.» و اینگونه به کسی اجازه غیبت کردن نمی‌داد. همین ویژگی‌ها بود که باعث شد خدا او را گلچین کند. تکلیف مدار بود. وقتی زمان جنگ در جبهه بودیم، بعد از شهادت داود دیدم رضا خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «من را به خاطر سن کم اعزام نمی‌کنند.» آخر موفق شد سال 65 یا 66 اعزام شود و به کربلای 8 رسید. در منطقه با هم بودیم. خیلی خوشحال بود و گفت بالاخره آمدم جبهه. در گردان در جبهه هم که بودیم گاهی نماز شب می‌خواند.

برادر شهید ایزدیار با اشاره به اصرار شهید برای شرکت در دفاع از حریم اهل بیت(ع) می‌گوید:در بحث دفاع از حرم اهل بیت(ع)، برادر و فرزند شهید اجازه ندارد به سوریه برود. مدتی بود که می‌دیدم هفته ای دو یا سه بار رضا می‌گفت: «فلان بخش سپاه کار دارم.» می‌گفتم: «چکار داری این همه سپاه می‌روی؟» چیزی نمی‌گفت. بعد از شهادتش رفتم پیش فرمانده‌اش. او می‌گفت: «آقا رضا هفته‌ای دو روز مرتب پیش من بود و کارش این بود که می‌آمد و می‌گفت: "من می‌خواهم بروم سوریه." به او می‌گفتم: "نمی‌شود برادرت شهید شده و نمی‌توانی بروی." یک بار هم از اصرارش ناراحت شدم و او را از اتاق بیرون انداختم. دو روز بعد مجدد آمد پشت دراتاق من و این بار زار زار گریه کرد. اینقدر دلم شکست. پیش خودم گفتم این دیگر کیست. آخر راضی شدم به سوریه برود.»

او از آخرین روز وداع شهید چنین می‌گوید: دوستان و همرزمانش از آخرین روز قبل از شهادتش تعریف کردند که: «رضا می‌گفت: "بچه‌ها امشب برویم حرم خانم حضرت زینب(س) زیارت کنیم چون شاید دیگر قسمت نشود که برویم برای زیارت." رفتیم حرم نیمه شب زمستانی سردی بود. قرار شد هیچ کس با کس دیگری حرف نزند و صدا نکند تا نیم ساعت همه وداعی خصوصی با بی بی(س) داشته باشند. رضا هم رفت گوشه ضریح نشست و نیم ساعت بعد با چشم‌هایی ورم کرده از گریه، خوشحال آمد و گفت: "بچه‌ها برویم دیگر تمام شد." شاید همان شب به دلش الهام شده بود که می‌رود. چون با خوشحالی می‌گفت برویم. همان شب به شهادت رسید.»

ایزدیار ادامه می‌دهد: سال گذشته همچین زمان‌هایی بود که او رفت و به خدا رسید. آخرین دیدار من هم با او در یادواره شهدای لشکر بود. به من گفت: «داداش برویم یک چایی به تو بدهم.» در دفترش چایی درست کرد و حرف زد.گفت: «دیگرمی‌خواهم بروم سوریه.» وقتی این حرف را می‌زد از خوشحالی گویی داشت بال درمی‌آورد. چند روز بعد هم زنگ زد و گفت: «داداش! فردا صبح پرواز داریم و خدانگهدار» که آن آخرین حرفمان بود و او 25 بهمن94 در شمال حلب به شهادت رسید.

برادر شهید مدافع حرم می‌گوید: بعد از شهادتش، تروریست‌ها پیکرش را بردند و فیلم و عکسش را فرستادند. تروریست‌های النصره بودند که خیال مبادله داشتند. امتیازاتی از ما می‌خواستند چون می‌دانستند ما روی فرماندهانمان حساسیت داریم. گفتند که پیکر باید مبادله شود. آن هم در ازای پول یا زمین یا اسیر. همسر شهید وقتی شنید که تکفیری‌ها می‌خواهند او را با اسرای داعشی مبادله کنند، به من گفت: «به فرمانده سپاه بگو به خدا قسم راضی نیستم حتی یک داعشی یا یک ریال پول یا یک وجب زمین برای پیکر او بدهید. حضرت زهرا(س) هم قبرش گمنام است و می خواهم رضا مثل او باشد. او هم فدای حضرت زهرا(س).»