کد خبر 688395
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۷

مسئول (وقت) تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه گفت: خداوکیلی هم من اسلحه را بالا بردم و هم موسی که مرده بود و زنده شد، اسلحه را کشید. در یک لحظه، اسلحه‌ام وسط پیشانی او بود و اسلحه او وسط پیشانی من و چشم در چشم هم.

به گزارش مشرق، شاید بهترین شاهدان عینی برای روایت‌گری ضربه به خانه تیمی موسی خیابانی، مسئولین عملیاتی واحد اطلاعات سپاه باشند که در صحنه درگیری نقش‌آفرین بودند.
 
به همین منظور به سراغ مسئول تعقیب و مراقبت و فرمانده عملیات شهری واحد اطلاعات سپاه تهران در سال‌های ابتدای دهه 60 رفتیم تا از صفر تا صد ماجرا را از زبان خودشان بشنویم.
 
اگرچه پیدا کردنشان کار سخت و دشواری بود، ولی به زحمتش می‌ارزید. آنها ماجرا را به گونه‌ای روایت می‌کردند که گویی همین دیروز رخ داده بود و تشویش روزهای مبارزه با گروهک‌ها در روایت‌گری‌شان انعکاس داشت. جلسه اول این میزگرد را در ادامه می‌خوانیم.
 
م. ت. م:‌ الان دفتر مذاکرات سال 1360 را پیدا کردم،در یک روز یک مرتبه 24 سوژه پیدا شد، ولی بعداً تک و توک بود. نمی‌گیم مهم نبود خیلی هم مهم بود، ولی دیگر آنها یاد گرفتند یک جا جمع نشوند و یک مرتبه زیر گیوتین نروند.
 
*ستاد مرکزی هم عملیات داشت؟
 
ف.ع: بله. اسما بودند، ولی عملاً در هیچ کاری نبودند.
 
م. ت. م:‌ می‌دانید چرا؟ آنها برای خودشان شأن ستادی قائل بودند، نه شأن اجرایی. می‌گفتند اگر وارد عملیات شویم نمی‌توانیم اداره کنیم. مثلاً می‌گفتند تهران برای تهران، شیراز برای شیراز، یزد برای یزد. اگر اینها محدودیت‌هایی داشتند و به خصوص در عملیات کم می‌آوردند، اینها کمکشان می‌کردند.
 
ف.ع: عملیات نداشتند. تا زمانی که ما تشکیل نشده بودیم چرا. قضیه فرقان و آن چیزها را من نبودم.
 
م.ت.م: ایشان آن موقع در ایلام بود.
 
ف.ع: من در جبهه بودم. فرقان و نوژه را همین ستادی‌ها انجام دادند.
 
م.ت.م: مرد حسابی! مگر آن خانه بزرگ در شهرک غرب، خانه مهندس (...) را با هم نبودیم؟ تمام آن حزب طوفان و...
 
ف.ع: غیر از فرقان دیگر چه بود؟
 
بیشترش فرقان و نوژه بود و ساواکی‌ها...
 
م.ت.م:‌ نفاق وارد فاز مسلحانه شده بود، ولی هنوز زیر ضربه نرفته بود. قبل از آن گرو‌ه‌های حرمتی‌پور، اشرف‌ دهقان، طوفان، اتحاد کمونیست‌ها و... همه زیر ضربه قرار گرفتند و همان موقع داشت روی آنها عملیات می‌شد، هم کار «ت.م» هم کار کنترلی و شما هنوز به منطقه نرفته بودی، ولی کاری که شما داشتی، با هم انجام می‌دادیم. آن موقع یک ناحیه بودیم بعد شرایط تغییر کرد. ایشان به جبهه‌ها و مناطق جنگی رفتند.
 
ف.ع: من فرمانده اطلاعات عملیات غرب کشور در سرپل ذهاب شدم.
 
م.ت.م:‌ بعد از موقعی که بحث ضربه مطرح شد، ایشان به عنوان مسئول عملیات شهری به تهران دعوت شد.
 
*از همین‌جا شروع کنیم، از غرب کشور به تهران آمدید.
 
ف.ع: من جبهه بودم، دو درخواست برایم آمد. یکی شفاهی بود و دیگری تلفن‌گرام که خودتان را در ظرف 24 ساعت آینده به تهران معرفی کنید. از ستاد تهران به امضای کاظم بود.
 
م.ت.م:‌ همیشه می‌نوشت: «از طرف، کاظم»
 
ف.ع: بچه‌های ستاد این را به من داده بودند و می‌خواستم به تهران زنگ بزنم و ببینیم چه خبر است که از تهران مرا خواسته‌اند. در عملیات بازی دراز معاون اطلاعات عملیات شهید پیچک بودم و عملیات تازه شروع شده بود. یک مرتبه دیدیم شهید پیچیک به اتاق ما زنگ زد که فلانی! بلند شو بیا.
 
بلند شدم و پیش شهید پیچک رفتم و دیدم رحیم صفوی هم آنجا نشسته است. همین که نشستم، گفت: «حاجی! آقا رحیم صفوی آمده است تو را به جنوب ببرد.» نمی‌دانم چه زمانی بود که عملیات‌ها را می‌خواستند از غرب بکشند و به جنوب ببرند. ما با تعدادی از دوستان شناسایی‌های خوبی کرده بودیم. یا تعریف کرده بودند یا اسم و رسممان به آنجا رفته بود. خلاصه آقا رحیم آمده بود که مرا برای کمک به جنوب ببرد.
 
می‌‌خواست صبح مرا ببرد. پیچک گفته بود بگذار خودش بیاید. گفتم والله! قبل از شما این تلفن‌گرام را به من داده‌اند و از تهران گفته‌اند بیا. من آمده‌ام که در جبهه بمانم و جبهه را دوست دارم، ولی تهران را چه کار کنم؟ قرار شد به تهران بروم و ببینم برایم چه خواسته‌اند. اگر موضوع مهمی نبود، رتق و فتق‌اش کنم و برگردم و دیگر به غرب هم نروم، بلکه مستقیم پیش آقا رحیم بروم. خلاصه خداحافظی کردیم و همان شبانه‌ راه افتادیم و آ‌مدیم. هم فرمانده‌ام اجازه داد و هم آقا رحیم گفت برو و زد بیا.  
 
صبح ساعت هفت و نیم، هشت صبح به تهران آمدیم. جلسه گذاشتند و مرا به عنوان مسئول عملیات شهری معرفی کردند. تعدادی از بچه‌های عملیات در مقر عملیات حضور داشتند که در منزل مسکونی دکتر مصدق بود.
 
م.ت.م:‌ خیابان کاخ (فلسطین)، آن‌ پایین...
 
*همان‌جایی که الان شورای عالی امنیت ملی است
 
م. ت. م:‌ دو ساختمان این طرف‌تر.
 
ف.ع: ما را به آنجا بردند و هسته اولیه عملیات تشکیل شد. حدود 50 نفر نیرو بودند هم در قضیه 7 تیر و هم قضیه دفتر ریاست جمهوری در جبهه بودم.
 
م.ت.م:‌ سال 1360 را دارید می‌گویید. پاییز بود.
 
*چون خود پیچک هم در شهریور 1360 شهید شد
 
ف.ع: بله، به تهران آمده بودم. ما حرص همین‌ها را می‌خوردیم که دفتر حزب و هم دفتر ریاست جمهوری را زده بودند و ما هم دیوانه شده بودیم و کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم. وقتی به تهران آمدم، دیدم همانی که ته دلم بود و می‌گفتم به تهران بروم و کاری کنم، خدا نصیبم کرد. همان روز به ساختمانی رفتیم و دیدیم 40، 50 نفر آدم نشسته‌اند. همان روز بنده را به عنوان فرمانده عملیات شهری معرفی کردند و اولین کاری هم که کردیم 19 بهمن 1360 و خانه موسی خیابانی بود.
 
یک کمی درباره 19 بهمن و تعقیب و مراقبت آن توضیح بدهید.
 
م.ت.م:‌  کاش مسئول التقاط هم بود. در یکی از عملیات‌ها بنده خدایی به تور افتاده و خیلی راحت شروع به صحبت کرد. حین دستگیری کتک خورده بود، ولی شکنجه و این حرف‌ها در بین نبود و باعث نشد که حرف بزند، بلکه آدم نسبتاً خوبی بود. بچه‌ها جمع و جورش کردند و شروع به دادن اطلاعات کرد.
 
ف.ع: آن هم چه اطلاعاتی!!
 
م.ت.م:‌  همه از شعف کیف می‌کردند. گفت این خانه این‌طوری است، آن خانه آن طوری است. این یکی اینجا تردد دارد، آن یکی آنجا...  
 
ف.ع: چه کسی مسئول است...
 
م. ت. م:‌ تیم‌ها چطور تقسیم شده‌اند. مسئول التقاط واحد اطلاعات هم می‌گفت من حالی‌ام نیست. باید همه اینها را پوشش بدهید. کار به جایی رسید که مراقبت ثابت خانه‌ای را... یادتان هست. خانه‌ای بود که شما کار کردید در منطقه اوقافی‌ها یک حوله‌فروشی و یک خرازی پوششی بود.
 
یک خرده پیشروی هم در خیابان داشت. الان می‌شود بر سراج در تهران پارس. زمین شسته‌ای بود که آب مثل رودخانه یا سیل برگردان زمین را برده بود. این خانه در آنجا بود. آن موقع بچه‌های تیم روی خانه‌ها و سوژه‌های مهمتر مستقر بودند و من هم یکی از بچه‌هایی را که آن موقع دوازده سال بیشتر نداشت مراقبت ثابت آنجا گذاشتم در یک سینی گوجه برقانی ریختم و دستش دادیم و گفتیم اینجا بایست و بفروش! گفتم من هم با موتور دائماً به تو سر می‌زنم. مراقب باش ببین چه کسانی اینجا می‌آیند و می‌روند و به من بگو. مطالب به این شکل بیرون می‌آمدند و به هم وصل می‌شدند. این آقا به این خانه رفت، بعد دو تا خانه شدند، بعد به سه خانه رفت. اگر اشتباه نکنم این کار در برج 8 شروع شد و در برج 11 به عملیات رسید که حاجی زحمتش را کشید این‌ها خودشان کارهای زیادی داشتند، ولی بچه‌ها سه ماه شبانه‌روزی کار کردند.
 
ف.ع: حاجی! اگر یادت باشد موسی را تا روزهای آخر ندیده بودیم.  
 
م.ت.م:‌  نمی‌دیدند، ولی می‌دانستند آنجا خیلی مهم است.
 
ف.ع: می‌دانستند اینجا مرکزیت است، ولی نمی‌دانستند موسی آنجا است.
 
یکی از مسئولین «ت.م» می‌گفت تقریباً ساعت 11 شب آن فرد دستگیر شده را آوردیم و در آن خانه کاشتیم که ببیند، ساعت یازده مطمئن شدیم و موسی را دیدیم. به نیم طبقه رفت و در را باز کرد و نور از پشت‌سرش افتاد و ما دقیق دیدیم.
 
ف.ع: به ذهنم می‌آید که تأییدیه آخر را یکی از مسئولین «ت.م» سپاه تهران داده بود. او تأیید کرد که من موسی را دیدم.
 
م.ت.م:‌ نه، ولی به شما بگویم هیچ کس موسی را نشناخت تا کشته شد و او را به اوین بردند و آقای لاجوردی تأیید کرد که موسی است. گریم‌اش کرده بودند.
 
ف.ع: یکی را دستگیر کردیم که شبیه موسی بود، نگو که بدلش بوده است.
 
م.ت.م:‌ یکی هم در فرمانیه، خیابان شهید بازدار بود که خانه محمد ضابطی بود. مگر خسرو جنگلی نبود که همه همین فکر را می‌کردند؟! یعنی اینها بدل‌های مختلفی داشتند و تیپ‌ها را گریم می‌کردند. جالب این است تنها کسی به شکل موسی نبود، خود موسی بود.
 
ف.ع: می‌گویند از جیب موسوی خیابانی چیزی را درآوردیم.
 
شماره تلفن...
 
ف.ع: آن شماره تلفن را من درآوردم. البته از جیب موسی در نیاوردم، از جیب بدلش درآوردم. شلوار لی پوشیده بود. شاید موسی شماره را به او داده بود که زنگ بزند. موسی که شماره تلفن را در جیبش نمی‌گذاشت. به عنوان فرمانده این شعور را داشت. شماره تلفن را به یک آدم رده‌پایین داده بود. شماره تلفن را از جیب کوچک شلوارش درآوردم. یک تکه کاغذ کوچک بود که رویش شماره را نوشته بودند. گفته بودند شماره را از جیب موسی درآورده بودند.
 
م.ت.م:‌ درست می‌گویند، چون تشخیص اینکه او موسی بود، تشخیص اشتباهی بود در اوین آقای لاجوردی چون قبلاً با اینها در زندان بود، گفت این موسی است.
 
ف.ع: منی که چشم در چشم موسی بودم او را نشناختم، این‌قدر با گریم عوض شده بود.
 
م.ت.م:‌ یک سبیل کلفت با ابروهای پرپشت گذاشته و موهایش را هم با پارافین بالازده بود. برای اینکه روی آنهایی که در زندان سر موضع بودند تأثیر گذارد، جنازه بدلش را نشان می‌دادند و به آنها می‌گفتند مسعودتان که در رفت، این هم موسای شما!
 
*از همان شب تعریف کنید. شما آماده‌باش بودید؟
 
ف.ع: بله، ما آماده‌باش بودیم که این شناسایی شود و در روز 19 بهمن خانه موسی را بزنیم. قبل از آن هم هماهنگی‌ها این‌جوری شده بود. یادم نیست چه گرفتاری‌ای پیش آمده بود که به ما ابلاغ شد که عملیات را مشترکاً با کمیته انقلاب بزنیم. البته فرمانده کلی با ما بود، با سپاه بود.
 
قرار شده بود مشترک بزنیم، ولی در جلسه مشترکی که داشتیم، مسئول التقاط اصرار کرد و خود من هم اصرار کردم این آقایان باید تحت امر ما بیایند و نمی‌توانیم کار را مستقلاً انجام بدهیم.
 
هر تیمی که من مسئول می‌گذارم و در‌ آن از نیروهای کمیته هم استفاده کرده‌ام، تحت امر مسئول تیم باشند. در این خانه هم با اینکه من فرمانده عملیات بودم، ولی خانه اصلی را گفتم که خودم مسئولیتش را به عهده می‌گیرم و خودم بالایسرشان رفتم.
 
آن موقع معاونم را همراه خودم بردم و گفتم تو هم جای دیگری نرو و دو نفری روی این خانه اصلی برویم وقتی تأیید کردند و صبح خواستیم عملیات کنیم، ساعت 4 صبح برای شناسایی به منطقه زعفرانیه رفتیم. از بچه‌های «ت.م» یک نفر را دست من دادند، چون او دقیق می‌دانست این طرف و آن طرف خانه چیست. من و او و معاونم که یک آدم ظریف، یواش حرف بزن، با احتیاط و جمع و جوری است، سه نفری با هم رفتیم. نیروی «ت.م» هم دیوانه، بلند بلند حرف زن، آشوبگر و شلوغ کن بود. صبح می‌خواستیم خانه را بزنیم و دو ساعت جلوترش رفتیم خانه را برای نیروچینی شناسایی کنیم.
 
معمولاً دو سه روز یا یک هفته مانده به عملیات‌های مهم محل را به من تنها نشان می‌دادند. یعنی با مسئول التقاط صحبت و او را قانع کرده بودم که خانه‌های مهم را اول باید بروم و ببینم و کارهای اولیه را بکنم، چون اینجا مرکزیت است و اگر طرف فرار کند و برود، دیگر نمی‌توانیم او را گیر بیاوریم. محل را به من نشان بدهید که فرار اینها را ببندم.
 
ما صبح رفته بودیم که راه‌های فرار را ببنیدیم و این نیروی «ت.م» بلند بلند حرف می‌زد و اعصاب من و معاونم را به هم ریخته بود. به او گفتیم ما هیچ سؤالی از تو نمی‌کنیم، تو فقط همراه ما باش و بگذار ما شناسایی فیزیکی‌مان را بکنیم. تو گفتی این همان خانه است.
 
دیگر تعریف نکن و به شکلی او را آرام کردیم. از او پرسیدیم: «خانه‌ای را بغل آنجا سراغ نداری که خالی باشد؟» جواب داد: «چرا، خانه‌ای این بغل هست که دارند می‌سازند و به خانه موسی چسبیده است، ولی فقط یک نگهبان دارد.» گفتیم باشد. یواشکی بالا رفتیم و نگهبان را گیر آوردیم و دهانش را گرفتیم و پس از معرفی خود، گفتیم با تو کاری نداریم. این دستبند را هم فقط دو ساعت به دست‌هایت می‌زنیم، ولی با تو هیچ کاری نداریم. یادم نیست دهانش را هم بستیم یا نبستیم. فکر می‌کنم بستیم، چون قضیه خیلی حساس بود. بعد او را در اتاقی که استراحت می‌کرد انداختیم و در را بستیم، چون قضیه خیلی حساس بود. بعد او را در اتاقی که استراحت می‌کرد انداختیم و در را بستیم و بعد آنجا را بازرسی کردیم و دیدیم به نصف خانه موسی مسلط هستیم.  
 
ما سمت راست خانه را دیدیم که این جوری بود. بعد دیدیم سمت چپ خانه هم یک خانه نیمه‌کاره است. روبه‌روی آن هم یک زمین ساخته نشده و خرابه بود و اگر فقط دیوار را بالا می‌رفتند و آن طرف می‌پریدند و می‌توانستند فرار کنند.
 
با این شناسایی که در تاریکی شب کردیم متوجه شدیم اگر ما از در وارد شویم ولی پشت را نبندیم، همه اینها فرار می‌کنند و نقشه‌شان برای فرار همین است. ما چه کار کردیم؟ در این خانه نیرو چیدیم. خانه دست چپ بهتر از این بود، چون بالکنی داشت که وقتی روی آن می‌ایستادید، هم به خرابه و راه فرار اینها و هم به حیاط آنها مسلط بودید، چون ساختمان ویلایی بود و پله می‌خورد و بالا می‌رفت. اگر از خانه بیرون می‌آمدند، مجبور بودند به ایوان بیایند و بعد به حیاط. بالکن هم نیم‌دایره بود. از آنجا به حیاط می‌آمدند و از دیوار بالا می‌رفتند و می‌توانستند به خرابه بپرند و فرار کنند. از خانه نیمه‌ساز سمت چپ هر کسی را که به بالکن می‌آمد، می‌شد دید.
 
پس نیروهایمان را سه قسمت کردیم. تعدادی را سمت راست و عده‌ای را سمت چپ و تعدادی را هم برای ورود از در ورودی گذاشتیم نقشه‌مان این شد که به آنها از در جلو فشار بیاوریم. هر کسی که گیر افتاد که گیر افتاده است؛ آن عده‌ای هم که می‌خواستند فرار کنند، راه فرارشان را درست تشخیص داده بودیم. این‌ها به بالکن و حیاط آمدند که تعدادی را در آنجا زدیم عده‌‌ای هم توانستند خودشان را به خرابه برسانند و آنها را در آنجا زدیم.
 
معاونم را بالای سر بچه‌هایی گذاشتیم که تسلط‌شان بیشتر بود. با آنها صحبت و آنها را توجیه کردم و گفتم اگر دیدید همه آدم‌ها از داخل اتاق به ایوان و به حیاط ریختند، از دیوار هم بالا می‌رفتند تا فرار کنند، تا ایشان به شما دستور نداده است حق تیراندازی ندارید. ریز به ریز بچه‌ها را توجیه کردم، چون اگر یکی‌شان بیرون می‌آمد و بچه‌ها حتی یک تیر هم می‌انداختند، دیگر کسی بیرون نمی‌آمد و کار گره می‌خورد. در بعضی از خانه‌های بعدی بچه‌ها عجله کردند و ما همین گرفتاری را پیدا کردیم. در اینجا خدا خیلی کمک‌مان کرد و برنامه‌ریزی‌های ما درست بود و فقط یک خرابکاری پیش آمد و آن هم این بود که بچه‌های ورود را که انتخاب کرده بودم، یک تیم از بچه‌های کمیته بودند و یک تیم از بچه‌های خودمان که حدود ده نفر می‌شدند شجاع‌ترین بچه‌های عملیات را برای ورود گذاشته بودم. از بچه‌‌های کمیته پرسیده بودم بچه‌های مناسب ورود کدام هستند و آنها را معرفی کرده بودند که ابوالقاسم دهنوی هم جزو آنها بود.
 
تا 5 صبح این شناسایی‌ها را کردیم و نیروها آمدند و نیروها را چیدیم هوا هنوز تاریک بود. قرار بود عملیات را خودم شروع کنم.طرح اولیه این بود که در خانه روبه‌رویی که «ت.م» بود و اینها کنترل می‌کردند، یک آر.پی.جی ببرم و به آنها بگویم تا وقتی به این در تیراندازی نکرده‌ام شما کاری نکنید و از خانه روبه‌رویی که با آر.پی.جی به در بزنم که در باز شود و آنها هم گیج انفجار شوند و بچه‌ها به داخل بریزند. اما تصمیم‌مان بر آن شد که سعی کنیم موسی را زنده دستگیر کنیم، لذا از طرح آر.پی‌.جی منصرف شدیم.
 
معاونم دیده بود که اینها مشکوک شده‌اند و دارند این طرف و آن طرف می‌روند و خلاصه تیراندازی شروع شد. احتمالاً آنها حضور بچه‌ها پشت در ورودی را فهمیده بودند. پشت در آن ده نفری بودند که پنهان شده بودند که عملیات را شروع کنند. این‌طور که خاطرم می‌آید اول آنها تیراندازی را آغاز کردند. آن‌ها نگهبان و دیده‌بان داشتند. از پشت در احساس کرده بودند کسی پشت در است و تیراندازی را شروع کرده بودند. در همان درگیری اول، تیر به ابوالقاسم دهنوی خورد و او شهید شد.
 
خلاصه بچه‌ها نتوانستند ورود کنند، ولی آنها فهمیدند نیرو پشت در است و می‌خواهد داخل بیاید و عقب‌نشینی کردند. اصلاً کار خدا بود که آر.پی‌.جی را عمل نکنیم و نیروها پشت در بمانند و اینها به خودشان بگویند نیروها می‌خواهند داخل بیایند و ما فرار کنیم.
 
*کجا فرار کردند؟ در دام شما افتادند
 
ف.ع: بله، این‌ها که شروع به فرار می‌کنند، تا من خودم را به پایین برسانم،دیدم تیراندازی شروع شد و فهمیدم بچه‌های آن طرف دارند عملیات می‌کنند. به هر حال وسط تیراندازی معاونم را پیدا کردم. بالای سر نیروها ایستاده و تیراندازی شروع شده بود به خانه سمت راستی آمدیم یک خانه هم بغل‌اش بود که تقریباً سه طبقه بود.
 
م.ت.م: دو طبقه بود
 
ف.ع: به هر حال به حیاط اشراف داشت. وقت جنگ مغلوبه شد، گفتم بروم بالا ببینم بچه‌ها دارند چه کار می‌کنند. رفتم بالا و دیدم جنازه‌ها در بالکن، حیاط و خرابه افتاده‌اند. از آن بالا نگاه کردیم و دیدیم یک ماشین پشت‌ در پارکینگ پارک شده است و احساس کردیم این ماشین می‌خواهد فرار کند. ناگهان مسئول «ت.م» به من گفت: «حاجی! یک نفر از ماشین پیاده شد.» گفتم: «نگاه کن ببین چه کار می‌کند.» روی ماشین چادری کشیده شده بود. راننده آمد و در را باز کرد و چادر جلوی ماشین را عقب زد راننده ماشین، محافظ و راننده موسی بود و یک یوزی هم روی شانه داشت. اسمش هم در گزارش‌ها آمده بود. در ماشین را کمی باز کرد و برگشت که از موسی که عقب ماشین بود دستور بگیرد. یک زن هم جلو نشسته بود؟ آذر بود؟
 
م.ت.م: بله، آذر رضایی، زن موسی.
 
ف.ع: راننده آمد که سوار شود، گفتم او را بزن، از بالا زدند و راننده بغل ماشین افتاد. یک یوزی دست من بود، یک یوزی هم دست معاونم بود.و گفتم حاجی! من جلو می‌روم، شما هم پشت‌سرم بیا. از در پارکینگ وارد شویم و پاکسازی کنیم.
 
در یک دقیقه اولی که خواستیم ورود کنیم، دو تا از بچه های ورود آمدند و جلویمان را گرفتند. یکی‌شان به نام عطار عادل در جبهه شهید شد. به من گفت: «حاجی! مگر ما مرده‌ایم؟ نمی‌گذارم شما ورود کنید. از اول اسم ما را نوشته‌اید ورود، الان هم باید وارد شویم.» به او گفتم: «مگر من فرمانده‌ات نیستم؟ به تو می‌گویم و برو کنار.» نمی‌رفت و می‌گفت: «من باید بروم،» چون این خطر وجود داشت که ما را بزنند. یک نفر هم همراهش بود که الان زنده، ولی یک پایش قطع است. اسم‌اش مصطفی بود، فامیلی‌اش یادم نیست.
 
*جانباز شد؟
 
ف.ع: بله، پشت درب ورودی پایش گلوله خورده بود. خلاصه ما دوتایی در را باز کردیم و وارد شدیم. راننده طاقباز جلوی در سمت چپ ماشین افتاده بود. ماشین هم یک پژوی طوسی‌رنگ بود. در پارکینگ را باز کردم و داخل رفتم، معاونم هم نیم‌خیز پشت‌سرم آمد. به معاونم گفتم حواست باشد. هر کسی خواست مرا بزند، او را بزن. وقتی در ماشین باز می‌شود، بین در و ستون ماشین چاکی معلوم است.
 
م.ت.م: مثل عدد 7.
 
ف.غ: وقتی به نزدیکی آن رسیدم شدم داخل را ببینم، دیدم یک زن در صندلی جلو دمر افتاده است. ما به ماشین از بالا هم تیراندازی کرده و متوجه شده بودیم گلوله به آن کارگر نیست.
 
م.ت.م: یک چیزی را بگویم که شما یادت بیاید گفته بودیم ماشین ضدگلوله است. این ماشینی بود که بنی‌صدر به رجوی هدیه داده و یک پژوی 504 سربی رنگ بود.
 
قبل از این که بچه‌ها وارد شوند، یک نارنجک زیر ماشین انداخته بودید. زیر ماشین که ضدگلوله نبود، برای همین ماشین از کار افتاد و آن‌ها نتوانستند فرار کنند. آذر هم به خاطر ترکش نارنجکی که از زیر به ماشین خورده، مرده بود.
 
ف.ع: بعد جلو رفتیم. آن زن که به رو افتاده بود، سر نفر عقب که موسی بود هم از فاصله بین دو صندلی جلو روی کنسول افتاده بود. راننده هم که بیرون بود. من همین‌طور که داشتم یواش‌ یواش نیم‌خیز می‌شدم، یک مرتبه مرده زنده شد. به خاطر این هیچ وقت یادم نمی‌رود. حساب کرده بودم طرف مرده است و ناگهان دیدم زنده است. خداوکیلی هم من اسلحه را بالا بردم و هم موسی که مرده بود و زنده شد، اسلحه را کشید. در یک لحظه، اسلحه‌ام وسط پیشانی او بود و اسلحه او وسط پیشانی من و چشم در چشم هم در کوتاه‌ترین وضعیت و صورت‌ها هم روبروی یکدیگر بودیم. هم او کپ کرد و هم من کپ کردم، به خاطر این که فکر می‌کردم او مرده و حالا زنده شده بود. او هم به خاطر این که غافلگیر شده بود و فکر نمی‌کرد ما به این زودی بالای سرش برسیم. تنها چیزی که یادم می‌آید این است که خطاب به معاونم فریاد زدم بزن!
 
م.ت.م: واقعاً همه این‌ها زیر ثانیه اتفاق افتاد.
 
ف.ع: معاونم دوتا تیر زد و او بالافاصله همان‌طور که بالا آمده بود افتاد.
 
م.ت.م: آن صحنه را من دیدم که معاون حاجی هنوز به صحنه نرسیده بود و شما که گفتی بزن. او دوید و دو گلوله زد و سریع رد شد و رفت، چون فکر می‌کرد الان آتش است که بیاید، در حالی که دیگر خبری نبود.
 
ف.ع: داخل ماشین رفتیم و دیدیم زن داخل ماشین مرده ات. او را معاینه کردیم و دیدیم تمام کرده است. راننده هم که قبلاً مرده بود و به باغچه بغل حیاط رفتیم. بعد روی بالکن رفتم. در آنجا یک زن افتاده بود که چون عکسش را دیده بودم فهمیدم اشرف است.
 
م.ت.م: زیر گلویش تیر خورده و مثل این که تعادل مغزی خود را از دست داده و چون عکسش را دیده بودم فهمیدم اشرف است.
 
ف.ع: فکر می‌کنم بعد از قضیه ماشین، اشرف ربیعی (رجوی) را دیدیم که افتاده بود. کلت هم در دستش قرار داشت. کلت را برداشتم. از بالکن دیدم یک نفر در باغچه افتاده است. به معاونم گفتم بروید ببیینیبم کیست. خیلی شیک بود. یک شلوار لی آبی خوشرنگ به پایش بود و قد و قواره بلندی داشت. این هم خوش‌تیپ و خوش‌قواره بود. گفتم مثل این که خود موسی است. دویدیم و آمدیم و احساس کردیم هنوز جان دارد. دو دستش هم زیرش بود. فکر کردیم نارنجکی یا چنین چیزی قایم کرده است و می‌خواهد آن را منفجر کند. گفتم بهتر است نزدیک او نرویم و او را با چوب برگردانیم. چوب بلند دومتری پیدا کردیم و به هر بدبختی زیرش انداختیم و چپه‌اش کردیم. بعد دیدیم نارنجک دستش بود و می‌خواست کاری کند، ولی زورش نرسید کم کم به او نزدیک شدیم و نارنجک را از دستش درآوردیم و ضامن را زدیم.
 
ن.ت.م: همه‌شان ضامن چیده بود. لبه‌های ضامن برگشته نبود. اضافه‌اش را می‌چیدند و کافی بود مثل یک پین آن را دربیاورند.
 
ف-ع- همان جا در جا در همان حیاط جیب‌هایش را گشتم و کاغذی را که می‌گویم از جیبش درآوردم. بلافاصله هم با بی‌سیم اعلام کردیم که موسی را پیدا کرده‌ایم. آنها هم که در آنجا گفتند از جیب موسی به خاطر این بود که وقتی ما او را دیدیم. بعدا هم که رفتیم گزارش کنیم گفتیم ما این را از جیب فلانی درآوردیم. در صورتی که او بدلش بود. خودش همان دم دری بود. حتی برادر مسعود از نیروهای اطلاعات سپاه هم که آمد مثل اینکه او را نشناخت.
 
 
*از اول که شروع کردید تا عملیات تمام شد چقدر طول کشید؟

ف-ع- تا حدود ساعت 11 طول کشید البته اصل عملیات در یک ساعت اول تمام شد. ولی برای جمع وجور کردن ملاقات پول و بقیه موارد وقت زیادی صرف شد. به اندازه یک چمدان دلار درآمد. در جیب همه‌شان یک دسته پول اسکناس درشت بود. پول‌ها را تقسیم کرده بودند که وقتی فرار می‌کنند پول داشته باشند.

م-ت-م در گزارش نوشته بودم که یک میلیون تومان پول پیدا شده است. یک میلیون آن موقع دست کم یک میلیارد الان بود. بچه‌ها تعصب داشتند که به دلار و این چیزها دست نزنند. آن زمان ما نفری 2500 تومان به بچه‌ها پاداش می‌دادیم که چون غالبا قبول نمی‌کردند به تبرکی دست امام می‌دادیم.
 
 
*هیچ کس از آنجا زنده در نیامد؟

م-ت-م جز همان یکی که گفتند مسئول حفاظت بود.
ف-ع- بی‌هوش شده بود
م-ت-م هوشیار بود و خودش را به موش مردگی زده بود. چون وقتی به آنجا آمد خود به خود احیا شد ما آمبولانس خواستیم و او را با آمبولانس فرستادیم.
یکی از نیروهای اطلاعات سپاه می‌گفت بالای سر آن یکی که اسمش یادم نیست رفتیم.
م- ت- م خسرو جنگلی؟
ف-ع خیلی خوش قد و قواره خوش تیپ و ورزشکار بود
م –ت-م تا آنجایی که یادم هست تیر هم نخورده بود
 
 
*موج انفجار و این چیزها او را گرفته بود؟

م- ت- م نه خودش را باخته بود. آدم‌هایی که باهوش‌ترند از عملیات بیشتر می‌ترسند هر چه بی‌کله‌تر هستند. بهتر عملیات می‌کنند. همیشه نیروهای سیاهی لشکرشان با ما بدترین درگیری‌ها را داشتند ولی مرکزیت‌هایشان بدون تلنگر حرف می‌زدند چرا؟ چون عقلشان می‌رسید و می‌دانستند بالاخره باید اینها را بگویند.

ف-ع وقتی وارد ساختمان شدیم رفتیم که اتاق‌ها و پذیرایی را هم بگردیم و ببینیم چگونه است. پذیرایی بسیار شیک و مبله بود. در حالی که آن روزها همه قدرت مبل خرید نداشتند. بعد دیدیم ملاقات هست و به بچه‌ها (ت-م) گفتم بیایند و ملات‌ها را جمع کنند و خودم برای اینکه کسی پنهان نشده باشد تک تک درها را باز می‌کردم.
 
در توالت پذیرایی را که باز کردم دیدم یک بچه کنج توالت نشسته است و چیزهایی داشت می‌سوخت. به نظر من ملات آتش زده بودند. این بچه‌ها هم رفته بود و جایی که اینها را آتش می‌زدند پنهان شده و نفس که کشیده بود دو تا خط سیاه پایین سوراخ‌های بینی‌اش افتاده بود. بچه به شدت ترسیده بود گفتم نترس تو کی هستی؟ حرف نمی‌زد. او را بغل کردم و دست بچه‌ها دادم و گفتم این را ببرید و تحویل آقای لاجوردی بدهید. بعد معلوم شد پسر رجوی است و در اطلاعیه‌ها فهمیدیم بچه را تحویل پدر رجوی دادند.

م-ت-م یادت هست برنامه توجیهی این عملیات را کجا گذاشته بودی؟
 
ف.ت: نه، یادم نیست.
 
م.ت.م: در ساختمان یک کازینوی متروکه در خیابان پاتریس لومومبا. شما در سالن آنجا جلسه توجیهی گذاشته بودی.
 
ف.ع: بله، کل نیروها را آنجا جمع کرده بودیم.
 
م.ت.م: ابوالقاسم دهنوی بیرون آمده بود و سیگار می‌کشید. من قیافه این را که می‌دیدم لذت می‌بردم. معلوم بود آدمی جدا از بقیه است. از همه جدا  در عالم دیگری بود. بسیار قیافه قشنگی داشت. دهنوی در تراس تیر خورده بود. بچه‌ها می‌گفتند بچه در حمام طبقه دوم بود. شما بهتر می‌دانید، چون در آن صحنه نبودم.
 
ف.ع: درست است. بچه رجوی در توالت همان پذیرایی بود و قاسم و مصطفی زمان ورود تیر خورده بودند. منافقین از داخل به در شلیک و در را تکه تکه کرده بودند و بچه‌ها توانستند راحت وارد شوند. ممکن است ابوالقاسم موقع وارد شدن تیر خورده باشد، چون پای یکی از بچه‌های خود ما هم قطع شده بود.
 
بعد هم که دیداری نزد امام رفتید...
 
ف.ع: بله، هیچ‌وقت امام را این‌قدر بشاش و خنده‌رو ندیده بودم. من هم جزو کسانی بودم که رفتم و درست ردیف جلو و روبروی امام نشستم.
 
م.ت.م: آن موقع نمی‌گذاشتند ضبط ببری یا یادداشت کنی. بیرون که آمدیم مسئول التفاط آنجا بود و گفت: هر کسی هر چیزی را که از این جلسه یادش مانده است بنویسد که بعداً همه را تجمیع کنیم. بیرون آمدیم و هر کسی هر چیزی را که یادش ماند نوشت. آنچه را که من تعریف کردم مسئول التفاط گفت: بارک‌الله! خیلی خوب است، از جمله این که امام تک تک ما را خوب نگاه کرد. همه منتظر بودیم امام مثل حرف‌هایی که به بسیجی‌ها زد بگوید این چهره‌ها را که می‌بینم به یاد جوانان صدر اسلام می‌افتم، ولی امام حرف‌های سنگینی زد و بعد هم گفت: اگر آن رژیم چند سال دیگر مانده بود، همه شما را به فساد می‌کشید.
 
ف.ع: اصلاً توقع نداشتیم امام چنین صحبتی بکند.
 
م.ت.م: آب یخ روی سرمان ریخت!
 
ف.ع: امام متوجه شده بود جنس‌های ما از آن جنس‌های ما از آن جنس‌های خاص است و مثل بقیه نیستیم. خداوکیلی هم فرق می‌کردیم و خیلی شیطان بودیم. امام درست می‌گفت اگر انقلاب نمی‌شد، شاید چیز دیگری می‌شدیم.
 
م.ت.م: آره: یکی از بچه‌های اطلاعات می‌گفت در کرمانشاه در قضیه مرصاد رفتم پشت چمن ساختمان واحد اطلاعات نماز بخوانم، چون ساختمان شلوغ بود. یک بچه کرمانشاهیی با حمایل و دوبنده آماده بود که به جبهه برود. نمازم که تمام شد، یک نگاه به این طرف و آن طرفش کرد و با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت: «می‌گویند اینجا واحد اطلاعات است؟» گفتم: «آره، می‌گویند.» گفت: «خودت که اطلاعاتی نیستی؟» گفتم: «نه، چطور مگر؟» گفت: «می‌گویند خیلی تخس و موذی هستنتد!»
 
ف.ع: این صحنه جلوی چشمم هست که اکثر بچه‌ها گریه می‌کردند، ولی من به امام زل زده بودم. از صحبت‌های امام چیز دیگری یادت هست؟
 
م.ت.م: گل حرف امام همین بود. یعنی انگار نه انگار با یک جمع عملیاتی طرف است. یک صحبت فلسفی کرد. تمام کارها دقیق برنامه‌ریزی و کروک‌بندی می‌شد. آدرس‌ها را می‌نوشتیم. بعضی وقت‌ها اسم‌ها را بلد نبودیم و خودمان اسم می‌گذاشتیم مثل طویله.  
 
ف.ع: واقعاً هم طویله بود. یک خانه بود و 16،15 نفر در آن بودند. پسر آقای گیلانی را هم در یکی از این خانه‌ها بود. این را هم بد نیست بگویم. وقتی خانه‌های تیمی این‌ها زیاد شد و ما هم نیروهای عملیاتی خبره کم داشتیم آن موقع سپاه دو گشت داشت. یکی گشت ثارالله بود که با لباس سپاه گشت می‌زدند یکی هم گشت القارعه بود که با لباس‌های شخصی و ماشین‌های مدل آخر بنز و شورلت و امثال این‌ها گشت می‌زدند.
 
منبع: ویژه‌نامه «رمز عبور» منافقین بدون سانسور