گروه جهاد و مقاومت مشرق - «سیامک امیری» برادر شهید و مسئول مخابرات باسیم لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بوده که مهرماه 1360 با معرفی معلم امورتربیتی، وارد ستاد جنگهای نامنظم شد. در ادامه ماحصل گفتوگو را میخوانید.
جزو آخرین نیروهای ستاد جنگهای نامنظم بودم
مهر ماه سال 60 با معرفی داوود سلیمانی مربی امور تربیتی هنرستان با ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی مهندس مهدی چمران آشنا شده و جزو آخرین نفراتی بودم که جذب این ستاد شدم. در آن اعزام دو ماه و نیم، آموزش تخریب دیدم. مربی تخریبمان آقای طالقانی بود که خودش نیز بر اثر انفجار مین یک پایش را از دست داده بود. وی میگفت: «آخر و عاقبت تخریبچیها قطع یک دست، یک پا یا بی کله بودن، است. بعد از قبولی در دوره به خط مقدم واقع در منطقه چولانه نزدیکی شهر بستان اعزام و از آن جایی که با نیروهای اطلاعات – عملیات هم سنگر شدم و در جریان فعالیتهای آنها هم قرار گرفتم.
برادرم سعید امیری در آن زمان در آموزش و پرورش تهران مشغول به کار بود که او نیز به اهواز آمد و بخاطر عدم پذیرش از سوی ستاد جنگهای نامنظم به بسیج منطقه اهواز پیوست.
وظیفه من در خط نگهبانی شبانه و حضور در شناساییهای همسنگران اطلاعات - عملیات بود. چندین شب به شناسایی رفتیم که اعلام شد برای عملیات باید محور عبور از میدان مین باز شود. هر شب تا شب عملیات، بخشی از کار انجام میشد. عدهای مینها را خنثی میکردند و با طناب مسیر عبور بچههای رزمنده را مشخص میکردند. وظیفه من پس از مشخص شدن محور عبور نیروها از میدان مین، بازگشت به عقبه و هدایت نیروهای اولین محور جنب رودخانه چولانیه از خط پشتیبانی به خط مقدم، استقرار نیروها در میدان مین جهت آماده نگه داشتن برای شروع عملیات و بعد از آن هم انفجار پل بستان بود.
زمانی که نیروها را به میدان مین رساندم، دشمن متوجه حضور ما شد که با آتش سنگین تیربارهای دشمن زمینگیر شدیم. شاهد صدای عبور رزمندگان از روی علفهای خشک و از طرف دیگر منورهای دشمن که منطقه را مانند روز روشن کرده بود، بودم.
ناگهان باران شروع به بارش کرد و مه غلیظی منطقه را فرا گرفت. به طوریکه حتی منورهای دشمن قادر به روشن کردن زمین نبو، علفها نرم شده و صدای گذر رزمندگان به گوش نمیرسید. حرکت نیروها از دست من در رفته بود. هر کس به سمتی میغلطید تا از اصابت تیر تیربارها در امان بماند. دیگر خط عبور در میدان مین مشخص نبود. رمز عملیات اعلام شد. در همان لحظات اول خط دشمن شکست و از خاکریز عبور کردیم. شهید ناصر اخگری از بچههای اطلاعات - عملیات ستاد جنگهای نامنظم تنها شهید ما در میدان مین بود.
شکی که منجر به سلامتی تانک خودی و سرنشینان شد
از آنجایی که پدرم نظامی بود، با سلاحها، تجهیزات نظامی و تانک چیفتن آشنایی داشتم. با عبور از خاکریز دشمن متوجه شهادت فرمانده نیروهای بسیجی محور خودی و بلاتکلیفی نیروها شدم. فرماندهیشان را بر عهده گرفتم و به سمت خطوط بعدی دفاعی دشمن پیشروی کردیم که متوجه حضور چند تانک پشت سر خودمان شدم.
بلافاصله بیسیمچی را صدا کردم؛ این در حالی است که هیچ کد و رمزی نداشتم که صحبت کنم. از سوی دیگر در شبکه نیز کسی من را نمیشناخت تا جوابگو باشد. قصد داشتم پشت شبکه بگویم که آیا در منطقه تانک خودی داریم یا خیر؟ که صدای آشنا در شبکه شنیدم. برادرم بیسیمچی قرارگاه شده بود. برای بار سوم از وی پرسیدم؟ دقایقی بعد پاسخ داد: «خیر. هر چه تانک دیدید، بزنید.» آرپیجیزن ها پشت سر هم در دشت آماده نشستند. اعلام کردم که بدون دستور من شلیک نکنید.
یقین داشتم که تانک مقابلمان چیفتن است. به همین خاطر دوباره پشت بیسیم به برادرم گفتم: «این تانک چیفتن است. مطئن هستید که تانک خودی در منطقه نداریم؟» مجدد همان پاسخ پیشین را داد. در شک و دودلی بودم که دستور شلیک به آرپیجیزنها بدم یا خیر که تانک به سمت ما شلیک شد. گلوله به خاکریز کنار من اصابت کرد اما کمانه زد و به سمت آسمان رفت. فریاد زدم که کسی شلیک نکند. مجددا با برادرم تماس گرفتم که گفت: «تانکهای خودی در منطقه است.» همین لحظه درب تانک باز شد و فرمانده تانک بیرون آمد که به سمت تانک دویدم و با عصبایت با فرمانده آنها برخورد کردم زیرا ممکن بود به نیروها صدمه وارد کند.
بهانهای برای تسویه نیروهای ستاد جنگهای نامنظم و انحلال ستاد
بعد از دو ماه (اسفند ماه 1360) به تهران بازگشتم و با شروع عملیات فتح المبین به نیت حضور در این عملیات، به اعزام نیروی سپاه مراجعه کردم. برخلاف انتظار، ما را وارد منطقه عملیاتی نکردند و در آن اعزام همه را به کردستان بردند. من جزو سهمیه خطوط پدافندی مریوان قرار گرفتم و مابقی به خطوط دیگر در شهرهای کردستان اعزام شدند. همه از سپاه به جهت این امر ناراحت بودند، اما من پس از تجربه عملیات در منطقه جنوب، علاقمند بودم که منطقه جنگی جدیدی را تجربه کنم.
در این میان، فرم عضویت سپاه پاسداران را پر کردم. پس از بازگشت از کردستان (تابستان 1361) جذب سپاه پاسداران شدم. بعد از طی دوره عمومی به همراه تعداد زیادی از هم گردانیها به بیت امام (ره) جهت حفاظت اعزام شدیم. بعد از چند ماه با برخی از نیروها درخواست اعزام به جبهه کردم. ما دیگر تاب ماندن نداشتیم. چندی بعد (اوایل سال 62)، به عنوان نیروی کادر وارد لشکر 27 شده و پس از طی دوره آموزشی کادر به سمت مسئول دسته انتخاب شدم. در عملیات خیبر و والفجر 4 مسئول دسته بودم. یکسال به این منوال گذشت که تسویه کردم و به تهران برگشتم.
نقش مخابرات با سیم در جنگ مغفول مانده است
قصد ندارم که نقش مخابرات با سیم را مهمتر از یگانهای دیگر جلوه بدهم؛ زیرا نبرد مجموعهای از حضور یگانها، قسمتها، فرماندهیها، نفرات و ... میباشد. برای اینکه یک رزمنده در خط مقدم حضور یافته و به جنگ بپردازد، حدود هفت تا 10 نفر وی را پشتیبانی میکنند. ماحصل فعالیت تمام واحدها حضور رزمنده در خط و عملیات است، یعنی اگر رزمندهای در خط نباشد که بجنگد فعالیت تمامی واحدهای پشتیبانی عملیات بیثمر بوده و اگر واحدهای پشتیبانی وجود نداشته باشند، بالطبع رزمندهای نمیتواند در خط حضور یابد.
آنچه که لازم است در خصوص آن صحبت شود، مظلومیت و گمنامی مخابرات باسیم در دفاع مقدس است. آنها حضوری بسیار ضروری و حیاتی؛ ولی بدون نشان داشتند.
مخابرات به دو بخش بیسیم و با سیم تقسیم میشود. نسل امروز و کسانی که حتی در جنگ حضور نداشتند، نقش بیسیم و بیسیم چی را به خوبی در جنگ میشناسند شخصی که همراه فرمانده بوده و بیسیمی بر دوش دارد را همه در فیلم یا عکس دیدهاند. شاید تنها شخصی که به نیابت از نیروهای مخابرات باسیم در خاطره ها مانده باشد، شخصی است که در قرارگاه پشت تلفن مینشیند؛ در حالی که نیروهای مخابرات با سیم نیز مشکلات خاص خودشان را در آن دوران داشتند. نقش نیروهای مخابرات باسیم در دوران جنگ تحمیلی مغفول مانده است و نیروهایش جزو مظلومترین اقشار جنگ هستند.
سال 63 بعد از بازگشت از لشکر 27 جذب مخابرات منطقه 10 به عنوان تلفنچی شدم. شش ماه پس از طی دوره آموزشی تعمیرات مرکز تلفن، وارد رسته باسیم مخابرات و به کابلکشی، نصب و تعمیر مراکز تلفن تهران و نواحی تحت پوشش مشغول بودم.
در طول دفاع مقدس مسئولیت تامین نیروهای مسئول مخابرات لشکرها و تیپهای مستقل تهران از قبیل لشکر 10 سیدالشهدا (ع)، لشکر 27 حضرت رسول اکرم (ص)، تیپ 20 رمضان، تیپ شیمیایی بعثت و ... بر عهده مخابرات تهران و کرج بود. ما به صورت دورهای در مناطق عملیاتی میماندیم. برخی مدت زمان بیشتر و برخی زمان کوتاهتر؛ ولی هیچوقت در مخابرات یگانهای رزم کمبود نیرو وجود نداشت.
من هم زمان اعزام به مناطق جنگی به عنوان مسئول مخابرات باسیم مخابرات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اعزام میشدم که در عملیاتهای والفجر 8، کربلای 4 و کربلای 5 نیز این مسئولیت را بر عهده داشتم.
ابزار مخابرات غنیمتی را به نیروها آموزش میدادیم
وظیفه مجموعه مخابرات باسیم که تحت مسئولیت من بود. برقراری ارتباط با سیمی و سالم نگه داشتن این ارتباط در کلیه خطوط پدافندی لشکر 10 سیدالشهدا (ع)، پادگانها و محلهای استقرار یگانها در عقبه (پادگان دوکوهه، اردوگاههای محل استقرار نیروها در جنوب و غرب کشور) و هر جا که لشکر ده سیدالشهدا(ع) حضور داشت، فعال بود. به همین جهت نیروهای باسیم در تمام مناطق یاد شده حضور داشتند و با استفاده از کابلکشی، سیم جنگی، تلفنهای معمولی و قورباغهای جنگی، ارتباط مخابرات شهری و داخلی یگانها را فراهم میکردند. در اوقات فراغت به آموزش مخابرات نیروها میپرداختیم. در ظاهر در مخابرات لشکر ده سیدالشهدا (ع) برخی افراد در مخابرات باسیم فعالیت داشتند و برخی دیگر در مخابرات بیسیم، اما همگی به باسیم و بیسیم تسلط داشتند.
آموزش باسیم بر عهده من بود. به خصوص آموزش نحوه کارکرد با وسایل مخابراتی غنیمت گرفته شده از دشمن که در حال استفاده از آنها بودیم. به خاطر دارم یک مرکز تلفن ده شماره به نام k 10 غنیمتی از عراقیها به دستمان رسید؛ ولی سیستم زنگ هشدار نداشت، یعنی ما نمیدانستیم و اگر تلفنچی خواب بود، متوجه زنگ خوردن مرکز تلفن نمیشد. یکی از نیروهای بسیجی مخابرات پس از کلنجار رفتن با دستگاه، متوجه مدار زنگ دستگاه شد و آن را راه اندازی کرد که بلافاصله به دیگر نیروها نیز آموزش داده شد.
در مناطق پشت جبهه نگهداری خطوط آسان بود و بدون خطر؛ ولی در خطوط پدافندی و در طول عملیاتها موضوع سیم کشی به منظور ایجاد ارتباط و نگهداری خطوط یعنی ترمیم سیمهایی که بر اثر انفجار توپ و خمپاره و اصابت ترکش و ... صدمه میدیدند، کاملا متفاوت بود.
10 روز پیش از آغاز عملیات وارد منطقه شدیم
فعالیت یگان مخابرات چه مخابرات باسیم و چه مخابرات بیسیم در عملیاتها با یگانهای رزمی متفاوت است. ما 10 الی 15 روز قبل از عملیات برای برقراری ارتباطات وارد منطقه میشدیم و بعد از اتمام عملیات نیز میبایست، تمام ارتباطاتی را که برقرار کرده بودیم، جمع آوری کردیم.
در عملیات والفجر 8 به ما اعلام کردند که عملیات در منطقه عمومی خرمشهر برگزار میشود. همچنین تاکید شد که به منظور حفظ امنیت و جلوگیری از لو رفتن عملیات فقط 10 روز زودتر و با تعداد معینی از نیروهایمان میتوانیم، وارد منطقه شویم. به گونهای نیز میبایست کارهایمان را انجام دهیم که دشمن متوجه تغییر خاصی در منطقه نشود. ما در یکی از منازل بازسازی شده شهر خرمشهر مستقر شدیم و پس از مشخص شدن مکان قرارگاه عملیاتی لشکر، قرارگاههای رده بالای فرماندهی سپاه و دریافت آدرس مکان استقرار یگانهای لشکر در خرمشهر کار سیمکشی و برقراری ارتباط را شروع کردیم.
با مشکلات و محدودیتهای زیادی روبرو بودیم. مشکل اول اینکه خط را از برادران ارتشی تحویل گرفتیم و خودمان هیچ ارتباط قبلی در منطقه نداشتیم. دوم اینکه باید از تعداد نفرات محدودی استفاده میکردیم و حق رفت و آمد زیادی نداشتیم. سوم سرعت در کار بود. حق استفاده از بیسیم را برای حتی ارتباطات معمولی یگانهای مستقر نداشتیم و در حقیقت ابتدا میبایست ارتباط معمولی یگانها سپس ارتباط شب عملیات را برقرار کنیم. آخرین و مهمترین مشکل اینکه قرارگاه تاکتیکی نیز نزدیکی رود اروند زیر دید مستقیم عراقی ها قرار داشت و سیم کشی تا قرارگاه بدون متوجه شدن دشمن بسیار سخت بود. ما برای پهن کردن سیم ها، نیاز به خودرو داشته و در تردد خودرو نیز محدودیت داشتیم. باید به ساعات کار کردن مسیر تابش خورشید و در دید قرار گرفتن و هزار چیز دیگر نیز توجه میکردیم.
ابتکار در سیم کشی قرارگاه نوح
سیمکشی در مخابرات مستلزم تجربه، دقت، هوشیاری و ابتکار عمل میباشد. باید سیمکشیها از مسیرهایی انجام میشد که در طول عملیات کمترین آسیب به سیمها وارد شود. نباید خیلی به محل تردد خودروها خصوصا در شب عملیات نزدیک باشد؛ چون در تاریکی احتمال انحراف خودروها و لطمه وارد شدن به سیمها وجود داشت و در ضمن میبایست سیمها از مسیری عبور میکرد که در صورت آسیب دیدن بر اثر اصابت ترکش و گلوله، نیروی سیمبان بتواند به راحتی آن را مشاهده کند و به راحتی به کنار سیم برای رفع عیب برود. از طرف دیگر احتمال بارندگی و اتصالی محل اتصال سیم ها به یکدیگر و قطع ارتباط نیز وجود داشت. تنها راه ما این بود که سیمکشی را به گونهای انجام دهیم که سیمها از سطح زمین بالاتر قرار گیرند.
یکی از بدترین مسیرها، مسیر سیم کشی قرارگاه نوح بود. از وسط بیابان میبایست سیمکشی میکردیم و در صورت قطع شدن، امکان تردد در شب عملیات نبود. لذا با توجه به قرار داشتن قرارگاه در نزدیکی ریل راه آهن، سیم ها را میان پیچهای داخل ریل و فرورفتگی درون ریل قرار دادیم که احتمال صدمه دیدن به یک درصد رسید. تنها خط باسیمی بود که تا پایان عملیات و جمعآوری سیم ها هیچ لطمه ای ندید.
در عملیات والفجر 8، یکی از برادران بسیجی جمعی مخابرات به نام آقای بشیری که بعد از جنگ به رحمت خدا رفت، از داخل گمرک خرمشهر تعداد قابل توجهی تیرک یک متری یافت و با استفاده از همانها کار سیم کشی را شروع کردیم.
از روشنی هوا قبل از طلوع خورشید تا غروب آفتاب و برخی مواقع در تاریکی شب با استفاده از چراغ قوه سیم کشی میکردیم. فشردگی کار در روز به حدی بود که شبها بعد از بازگشت به مقر مخابرات دوست نداشتیم، صبح شود. آرزو میکردیم فردا صبحی شروع نشود.
دورترین مقری که میبایست به آن ارتباط میدادیم، محل استقرار پشتیبانی بود که حدود 10 تا 15 کیلومتر تا قرار گاه فاصله داشت و مجبور بودیم سیمها را از روی تیرهای برق بگذرانیم. چون کنار بزگراه بود و بیشترین تردد از سوی خودروهای با ارتفاع زیاد از آنجا انجام میشد ما حتی برای برقراری ارتباط این محل بعلت مسافت زیاد حتی مجبور به استفاده از باتری تقویتی شدیم.
ما برای برقراری ارتباط یگانها به طور مجموع، حدود 30 قرقره جنگی که هر کدام یک مایل سیم برابر با هزار و 69 متر یعنی چیزی در حدود کمتر از 50 کیلومتر سیم کشی کردیم.
هنگام آغاز عملیات، تلفنهای قورباغهای در قرارگاه و سنگرهای فرماندهی جهت ارتباط قرار میگرفتند.
تصادف نیروی مخابرات باسیم حین انجام کار
زمان سیم کشی با نیروها شوخی میکردم و میگفتم به گونهای سیمکشی کنید که زمان جمع کردن، کار را با سرعت پیش ببریم. «علی تقی زاده» یکی از سیمبانها میگفت: «شما نگران خودتان باشید. من موقع جمع کردن سیمها نیستم.»
یک روز نزدیک به غروب، دو تن از نیروها به نامهای تقی زاده و داود اسماعیلی به سمت ما آمدند. بسیار خسته بودیم، از این رو با اصرار ما را به مقر برگرداندند و خود کار را ادامه دادند. اواخر شب با من تماس گرفتند و اعلام کردند که آن دو نفر با موتور بر اثر تصادف شدید مجروح و به بیمارستان منتقل شدند. بعد از اتمام عملیات مجبور شدیم سیمها را خودمان و بدون حضور تقی زاده جمع کنیم.
در نیروهای مخابرات باسیم برخلاف بیسیمچیها شهید خیلی کم داشتیم؛ زیرا غالب فعالیتهای ما در زمان عملیات، قبل از شروع عملیات بوده و استقرار ما نیز قرارگاه تاکتیکی، به دور از خط مقدم نبرد، بود. شهیدانی هم که از باسیم هستند، در حقیقت زمان حضورشان به عنوان بیسیمچی در عملیات بودند. نیروهای مخابرات باسیم و بی سیم تا پیش از آغاز عملیات به یاری ما میآمدند؛ ولی وقتی عملیات شروع میشد، یک به یک به خط میرفتند و راضی نمیشدند که در قرارگاه بمانند.
حضور چهار نفر از اعضای خانواده در خط مقدم
مادر و پدرم مخالف اعزام من و برادرانم به جبهه نبودند. در عملیات طریق القدس و کربلای 5 به همراه برادر بزرگم حضور داشتم. در عملیات والفجر 8، به همراه سه برادر و شوهر خواهرم شرکت کردم. در ماموریت ماووت نیز دو برادر و شوهر خواهرم در منطقه عملیاتی حضور داشتند. هر زمان هم که در مناطق عملیاتی حضور نداشتم، مادرم با دلخوری و تعجب میپرسید که چرا به جبهه نمیروم.
زمان شهادت برادر کوچکم سروش امیری که مسئول مخابرات محور در عملیات ارتفاعات شیخ محمد بود، دو برادر و شوهر خواهرم نیز در عملیات بودند. برادرم سروش، دو ماه پیش از قبول قطع نامه در ماووت عراق به شهادت رسید. از آن پس مادرم دیگر جرات قدیمش را نداشت و همیشه دل نگرانمان بود و مکرر جویای حالمان میشد.
از سال 63 تا 71 در پادگان ولیعصر در رسته مخابرات فعالیت کردم. سال 1368 در دانشگاه قبول شدم و از سال 70 مامور به تحصیل در دانشگاه شدم. سال 1371 به ستاد کل نیروهای مسلح منتقل و در نهایت سال 91 از سوی ستاد کل نیروهای مسلح بازنشسته شدم.
جزو آخرین نیروهای ستاد جنگهای نامنظم بودم
مهر ماه سال 60 با معرفی داوود سلیمانی مربی امور تربیتی هنرستان با ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی مهندس مهدی چمران آشنا شده و جزو آخرین نفراتی بودم که جذب این ستاد شدم. در آن اعزام دو ماه و نیم، آموزش تخریب دیدم. مربی تخریبمان آقای طالقانی بود که خودش نیز بر اثر انفجار مین یک پایش را از دست داده بود. وی میگفت: «آخر و عاقبت تخریبچیها قطع یک دست، یک پا یا بی کله بودن، است. بعد از قبولی در دوره به خط مقدم واقع در منطقه چولانه نزدیکی شهر بستان اعزام و از آن جایی که با نیروهای اطلاعات – عملیات هم سنگر شدم و در جریان فعالیتهای آنها هم قرار گرفتم.
برادرم سعید امیری در آن زمان در آموزش و پرورش تهران مشغول به کار بود که او نیز به اهواز آمد و بخاطر عدم پذیرش از سوی ستاد جنگهای نامنظم به بسیج منطقه اهواز پیوست.
وظیفه من در خط نگهبانی شبانه و حضور در شناساییهای همسنگران اطلاعات - عملیات بود. چندین شب به شناسایی رفتیم که اعلام شد برای عملیات باید محور عبور از میدان مین باز شود. هر شب تا شب عملیات، بخشی از کار انجام میشد. عدهای مینها را خنثی میکردند و با طناب مسیر عبور بچههای رزمنده را مشخص میکردند. وظیفه من پس از مشخص شدن محور عبور نیروها از میدان مین، بازگشت به عقبه و هدایت نیروهای اولین محور جنب رودخانه چولانیه از خط پشتیبانی به خط مقدم، استقرار نیروها در میدان مین جهت آماده نگه داشتن برای شروع عملیات و بعد از آن هم انفجار پل بستان بود.
زمانی که نیروها را به میدان مین رساندم، دشمن متوجه حضور ما شد که با آتش سنگین تیربارهای دشمن زمینگیر شدیم. شاهد صدای عبور رزمندگان از روی علفهای خشک و از طرف دیگر منورهای دشمن که منطقه را مانند روز روشن کرده بود، بودم.
ناگهان باران شروع به بارش کرد و مه غلیظی منطقه را فرا گرفت. به طوریکه حتی منورهای دشمن قادر به روشن کردن زمین نبو، علفها نرم شده و صدای گذر رزمندگان به گوش نمیرسید. حرکت نیروها از دست من در رفته بود. هر کس به سمتی میغلطید تا از اصابت تیر تیربارها در امان بماند. دیگر خط عبور در میدان مین مشخص نبود. رمز عملیات اعلام شد. در همان لحظات اول خط دشمن شکست و از خاکریز عبور کردیم. شهید ناصر اخگری از بچههای اطلاعات - عملیات ستاد جنگهای نامنظم تنها شهید ما در میدان مین بود.
شکی که منجر به سلامتی تانک خودی و سرنشینان شد
از آنجایی که پدرم نظامی بود، با سلاحها، تجهیزات نظامی و تانک چیفتن آشنایی داشتم. با عبور از خاکریز دشمن متوجه شهادت فرمانده نیروهای بسیجی محور خودی و بلاتکلیفی نیروها شدم. فرماندهیشان را بر عهده گرفتم و به سمت خطوط بعدی دفاعی دشمن پیشروی کردیم که متوجه حضور چند تانک پشت سر خودمان شدم.
بلافاصله بیسیمچی را صدا کردم؛ این در حالی است که هیچ کد و رمزی نداشتم که صحبت کنم. از سوی دیگر در شبکه نیز کسی من را نمیشناخت تا جوابگو باشد. قصد داشتم پشت شبکه بگویم که آیا در منطقه تانک خودی داریم یا خیر؟ که صدای آشنا در شبکه شنیدم. برادرم بیسیمچی قرارگاه شده بود. برای بار سوم از وی پرسیدم؟ دقایقی بعد پاسخ داد: «خیر. هر چه تانک دیدید، بزنید.» آرپیجیزن ها پشت سر هم در دشت آماده نشستند. اعلام کردم که بدون دستور من شلیک نکنید.
یقین داشتم که تانک مقابلمان چیفتن است. به همین خاطر دوباره پشت بیسیم به برادرم گفتم: «این تانک چیفتن است. مطئن هستید که تانک خودی در منطقه نداریم؟» مجدد همان پاسخ پیشین را داد. در شک و دودلی بودم که دستور شلیک به آرپیجیزنها بدم یا خیر که تانک به سمت ما شلیک شد. گلوله به خاکریز کنار من اصابت کرد اما کمانه زد و به سمت آسمان رفت. فریاد زدم که کسی شلیک نکند. مجددا با برادرم تماس گرفتم که گفت: «تانکهای خودی در منطقه است.» همین لحظه درب تانک باز شد و فرمانده تانک بیرون آمد که به سمت تانک دویدم و با عصبایت با فرمانده آنها برخورد کردم زیرا ممکن بود به نیروها صدمه وارد کند.
بهانهای برای تسویه نیروهای ستاد جنگهای نامنظم و انحلال ستاد
پس از پایان عملیات طریق القدس از سوی سپاه اهواز به شرط بازگشت پنج روزه به منطقه، به نیروها مرخصی دادند. بالطبع ما طی پنج روز نمیتوانستیم به منطقه برگردیم و این بهانهای برای تسویه نیروها شد. من شش روزه بازگشتم و بالطبع تسویه ام را دادند. در اعزام بعدی با بسیج کمیته بودم. در این اعزام همراه با امیر پسر داییام به جبهههای محور مهران - دهلران اعزام شدیم. محل استقرار ما ده گلان محل دپوی مهمات در بین ایلام - مهران بود. در آنجا به علت کمبود نیرو برای نگهبانی از انبار مهمات از ما تقاضا کردند که به عنوان نگهبان در محل دپو بمانیم که مدت دو ماه نگهبانی از انبار مهمات بر عهده ما بود. مدتی بعد امیر با اعتراض خود را به خط مقدم رساند. (امیر کامیار کمایی فرد چهار ماه بعد در عملیات فتح المبین به فیض شهادت رسید.)
در این میان، فرم عضویت سپاه پاسداران را پر کردم. پس از بازگشت از کردستان (تابستان 1361) جذب سپاه پاسداران شدم. بعد از طی دوره عمومی به همراه تعداد زیادی از هم گردانیها به بیت امام (ره) جهت حفاظت اعزام شدیم. بعد از چند ماه با برخی از نیروها درخواست اعزام به جبهه کردم. ما دیگر تاب ماندن نداشتیم. چندی بعد (اوایل سال 62)، به عنوان نیروی کادر وارد لشکر 27 شده و پس از طی دوره آموزشی کادر به سمت مسئول دسته انتخاب شدم. در عملیات خیبر و والفجر 4 مسئول دسته بودم. یکسال به این منوال گذشت که تسویه کردم و به تهران برگشتم.
نقش مخابرات با سیم در جنگ مغفول مانده است
قصد ندارم که نقش مخابرات با سیم را مهمتر از یگانهای دیگر جلوه بدهم؛ زیرا نبرد مجموعهای از حضور یگانها، قسمتها، فرماندهیها، نفرات و ... میباشد. برای اینکه یک رزمنده در خط مقدم حضور یافته و به جنگ بپردازد، حدود هفت تا 10 نفر وی را پشتیبانی میکنند. ماحصل فعالیت تمام واحدها حضور رزمنده در خط و عملیات است، یعنی اگر رزمندهای در خط نباشد که بجنگد فعالیت تمامی واحدهای پشتیبانی عملیات بیثمر بوده و اگر واحدهای پشتیبانی وجود نداشته باشند، بالطبع رزمندهای نمیتواند در خط حضور یابد.
آنچه که لازم است در خصوص آن صحبت شود، مظلومیت و گمنامی مخابرات باسیم در دفاع مقدس است. آنها حضوری بسیار ضروری و حیاتی؛ ولی بدون نشان داشتند.
مخابرات به دو بخش بیسیم و با سیم تقسیم میشود. نسل امروز و کسانی که حتی در جنگ حضور نداشتند، نقش بیسیم و بیسیم چی را به خوبی در جنگ میشناسند شخصی که همراه فرمانده بوده و بیسیمی بر دوش دارد را همه در فیلم یا عکس دیدهاند. شاید تنها شخصی که به نیابت از نیروهای مخابرات باسیم در خاطره ها مانده باشد، شخصی است که در قرارگاه پشت تلفن مینشیند؛ در حالی که نیروهای مخابرات با سیم نیز مشکلات خاص خودشان را در آن دوران داشتند. نقش نیروهای مخابرات باسیم در دوران جنگ تحمیلی مغفول مانده است و نیروهایش جزو مظلومترین اقشار جنگ هستند.
سال 63 بعد از بازگشت از لشکر 27 جذب مخابرات منطقه 10 به عنوان تلفنچی شدم. شش ماه پس از طی دوره آموزشی تعمیرات مرکز تلفن، وارد رسته باسیم مخابرات و به کابلکشی، نصب و تعمیر مراکز تلفن تهران و نواحی تحت پوشش مشغول بودم.
در طول دفاع مقدس مسئولیت تامین نیروهای مسئول مخابرات لشکرها و تیپهای مستقل تهران از قبیل لشکر 10 سیدالشهدا (ع)، لشکر 27 حضرت رسول اکرم (ص)، تیپ 20 رمضان، تیپ شیمیایی بعثت و ... بر عهده مخابرات تهران و کرج بود. ما به صورت دورهای در مناطق عملیاتی میماندیم. برخی مدت زمان بیشتر و برخی زمان کوتاهتر؛ ولی هیچوقت در مخابرات یگانهای رزم کمبود نیرو وجود نداشت.
من هم زمان اعزام به مناطق جنگی به عنوان مسئول مخابرات باسیم مخابرات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اعزام میشدم که در عملیاتهای والفجر 8، کربلای 4 و کربلای 5 نیز این مسئولیت را بر عهده داشتم.
ابزار مخابرات غنیمتی را به نیروها آموزش میدادیم
وظیفه مجموعه مخابرات باسیم که تحت مسئولیت من بود. برقراری ارتباط با سیمی و سالم نگه داشتن این ارتباط در کلیه خطوط پدافندی لشکر 10 سیدالشهدا (ع)، پادگانها و محلهای استقرار یگانها در عقبه (پادگان دوکوهه، اردوگاههای محل استقرار نیروها در جنوب و غرب کشور) و هر جا که لشکر ده سیدالشهدا(ع) حضور داشت، فعال بود. به همین جهت نیروهای باسیم در تمام مناطق یاد شده حضور داشتند و با استفاده از کابلکشی، سیم جنگی، تلفنهای معمولی و قورباغهای جنگی، ارتباط مخابرات شهری و داخلی یگانها را فراهم میکردند. در اوقات فراغت به آموزش مخابرات نیروها میپرداختیم. در ظاهر در مخابرات لشکر ده سیدالشهدا (ع) برخی افراد در مخابرات باسیم فعالیت داشتند و برخی دیگر در مخابرات بیسیم، اما همگی به باسیم و بیسیم تسلط داشتند.
آموزش باسیم بر عهده من بود. به خصوص آموزش نحوه کارکرد با وسایل مخابراتی غنیمت گرفته شده از دشمن که در حال استفاده از آنها بودیم. به خاطر دارم یک مرکز تلفن ده شماره به نام k 10 غنیمتی از عراقیها به دستمان رسید؛ ولی سیستم زنگ هشدار نداشت، یعنی ما نمیدانستیم و اگر تلفنچی خواب بود، متوجه زنگ خوردن مرکز تلفن نمیشد. یکی از نیروهای بسیجی مخابرات پس از کلنجار رفتن با دستگاه، متوجه مدار زنگ دستگاه شد و آن را راه اندازی کرد که بلافاصله به دیگر نیروها نیز آموزش داده شد.
در مناطق پشت جبهه نگهداری خطوط آسان بود و بدون خطر؛ ولی در خطوط پدافندی و در طول عملیاتها موضوع سیم کشی به منظور ایجاد ارتباط و نگهداری خطوط یعنی ترمیم سیمهایی که بر اثر انفجار توپ و خمپاره و اصابت ترکش و ... صدمه میدیدند، کاملا متفاوت بود.
10 روز پیش از آغاز عملیات وارد منطقه شدیم
فعالیت یگان مخابرات چه مخابرات باسیم و چه مخابرات بیسیم در عملیاتها با یگانهای رزمی متفاوت است. ما 10 الی 15 روز قبل از عملیات برای برقراری ارتباطات وارد منطقه میشدیم و بعد از اتمام عملیات نیز میبایست، تمام ارتباطاتی را که برقرار کرده بودیم، جمع آوری کردیم.
در عملیات والفجر 8 به ما اعلام کردند که عملیات در منطقه عمومی خرمشهر برگزار میشود. همچنین تاکید شد که به منظور حفظ امنیت و جلوگیری از لو رفتن عملیات فقط 10 روز زودتر و با تعداد معینی از نیروهایمان میتوانیم، وارد منطقه شویم. به گونهای نیز میبایست کارهایمان را انجام دهیم که دشمن متوجه تغییر خاصی در منطقه نشود. ما در یکی از منازل بازسازی شده شهر خرمشهر مستقر شدیم و پس از مشخص شدن مکان قرارگاه عملیاتی لشکر، قرارگاههای رده بالای فرماندهی سپاه و دریافت آدرس مکان استقرار یگانهای لشکر در خرمشهر کار سیمکشی و برقراری ارتباط را شروع کردیم.
با مشکلات و محدودیتهای زیادی روبرو بودیم. مشکل اول اینکه خط را از برادران ارتشی تحویل گرفتیم و خودمان هیچ ارتباط قبلی در منطقه نداشتیم. دوم اینکه باید از تعداد نفرات محدودی استفاده میکردیم و حق رفت و آمد زیادی نداشتیم. سوم سرعت در کار بود. حق استفاده از بیسیم را برای حتی ارتباطات معمولی یگانهای مستقر نداشتیم و در حقیقت ابتدا میبایست ارتباط معمولی یگانها سپس ارتباط شب عملیات را برقرار کنیم. آخرین و مهمترین مشکل اینکه قرارگاه تاکتیکی نیز نزدیکی رود اروند زیر دید مستقیم عراقی ها قرار داشت و سیم کشی تا قرارگاه بدون متوجه شدن دشمن بسیار سخت بود. ما برای پهن کردن سیم ها، نیاز به خودرو داشته و در تردد خودرو نیز محدودیت داشتیم. باید به ساعات کار کردن مسیر تابش خورشید و در دید قرار گرفتن و هزار چیز دیگر نیز توجه میکردیم.
ابتکار در سیم کشی قرارگاه نوح
سیمکشی در مخابرات مستلزم تجربه، دقت، هوشیاری و ابتکار عمل میباشد. باید سیمکشیها از مسیرهایی انجام میشد که در طول عملیات کمترین آسیب به سیمها وارد شود. نباید خیلی به محل تردد خودروها خصوصا در شب عملیات نزدیک باشد؛ چون در تاریکی احتمال انحراف خودروها و لطمه وارد شدن به سیمها وجود داشت و در ضمن میبایست سیمها از مسیری عبور میکرد که در صورت آسیب دیدن بر اثر اصابت ترکش و گلوله، نیروی سیمبان بتواند به راحتی آن را مشاهده کند و به راحتی به کنار سیم برای رفع عیب برود. از طرف دیگر احتمال بارندگی و اتصالی محل اتصال سیم ها به یکدیگر و قطع ارتباط نیز وجود داشت. تنها راه ما این بود که سیمکشی را به گونهای انجام دهیم که سیمها از سطح زمین بالاتر قرار گیرند.
یکی از بدترین مسیرها، مسیر سیم کشی قرارگاه نوح بود. از وسط بیابان میبایست سیمکشی میکردیم و در صورت قطع شدن، امکان تردد در شب عملیات نبود. لذا با توجه به قرار داشتن قرارگاه در نزدیکی ریل راه آهن، سیم ها را میان پیچهای داخل ریل و فرورفتگی درون ریل قرار دادیم که احتمال صدمه دیدن به یک درصد رسید. تنها خط باسیمی بود که تا پایان عملیات و جمعآوری سیم ها هیچ لطمه ای ندید.
در عملیات والفجر 8، یکی از برادران بسیجی جمعی مخابرات به نام آقای بشیری که بعد از جنگ به رحمت خدا رفت، از داخل گمرک خرمشهر تعداد قابل توجهی تیرک یک متری یافت و با استفاده از همانها کار سیم کشی را شروع کردیم.
از روشنی هوا قبل از طلوع خورشید تا غروب آفتاب و برخی مواقع در تاریکی شب با استفاده از چراغ قوه سیم کشی میکردیم. فشردگی کار در روز به حدی بود که شبها بعد از بازگشت به مقر مخابرات دوست نداشتیم، صبح شود. آرزو میکردیم فردا صبحی شروع نشود.
دورترین مقری که میبایست به آن ارتباط میدادیم، محل استقرار پشتیبانی بود که حدود 10 تا 15 کیلومتر تا قرار گاه فاصله داشت و مجبور بودیم سیمها را از روی تیرهای برق بگذرانیم. چون کنار بزگراه بود و بیشترین تردد از سوی خودروهای با ارتفاع زیاد از آنجا انجام میشد ما حتی برای برقراری ارتباط این محل بعلت مسافت زیاد حتی مجبور به استفاده از باتری تقویتی شدیم.
ما برای برقراری ارتباط یگانها به طور مجموع، حدود 30 قرقره جنگی که هر کدام یک مایل سیم برابر با هزار و 69 متر یعنی چیزی در حدود کمتر از 50 کیلومتر سیم کشی کردیم.
هنگام آغاز عملیات، تلفنهای قورباغهای در قرارگاه و سنگرهای فرماندهی جهت ارتباط قرار میگرفتند.
تصادف نیروی مخابرات باسیم حین انجام کار
زمان سیم کشی با نیروها شوخی میکردم و میگفتم به گونهای سیمکشی کنید که زمان جمع کردن، کار را با سرعت پیش ببریم. «علی تقی زاده» یکی از سیمبانها میگفت: «شما نگران خودتان باشید. من موقع جمع کردن سیمها نیستم.»
یک روز نزدیک به غروب، دو تن از نیروها به نامهای تقی زاده و داود اسماعیلی به سمت ما آمدند. بسیار خسته بودیم، از این رو با اصرار ما را به مقر برگرداندند و خود کار را ادامه دادند. اواخر شب با من تماس گرفتند و اعلام کردند که آن دو نفر با موتور بر اثر تصادف شدید مجروح و به بیمارستان منتقل شدند. بعد از اتمام عملیات مجبور شدیم سیمها را خودمان و بدون حضور تقی زاده جمع کنیم.
در نیروهای مخابرات باسیم برخلاف بیسیمچیها شهید خیلی کم داشتیم؛ زیرا غالب فعالیتهای ما در زمان عملیات، قبل از شروع عملیات بوده و استقرار ما نیز قرارگاه تاکتیکی، به دور از خط مقدم نبرد، بود. شهیدانی هم که از باسیم هستند، در حقیقت زمان حضورشان به عنوان بیسیمچی در عملیات بودند. نیروهای مخابرات باسیم و بی سیم تا پیش از آغاز عملیات به یاری ما میآمدند؛ ولی وقتی عملیات شروع میشد، یک به یک به خط میرفتند و راضی نمیشدند که در قرارگاه بمانند.
حضور چهار نفر از اعضای خانواده در خط مقدم
مادر و پدرم مخالف اعزام من و برادرانم به جبهه نبودند. در عملیات طریق القدس و کربلای 5 به همراه برادر بزرگم حضور داشتم. در عملیات والفجر 8، به همراه سه برادر و شوهر خواهرم شرکت کردم. در ماموریت ماووت نیز دو برادر و شوهر خواهرم در منطقه عملیاتی حضور داشتند. هر زمان هم که در مناطق عملیاتی حضور نداشتم، مادرم با دلخوری و تعجب میپرسید که چرا به جبهه نمیروم.
زمان شهادت برادر کوچکم سروش امیری که مسئول مخابرات محور در عملیات ارتفاعات شیخ محمد بود، دو برادر و شوهر خواهرم نیز در عملیات بودند. برادرم سروش، دو ماه پیش از قبول قطع نامه در ماووت عراق به شهادت رسید. از آن پس مادرم دیگر جرات قدیمش را نداشت و همیشه دل نگرانمان بود و مکرر جویای حالمان میشد.
از سال 63 تا 71 در پادگان ولیعصر در رسته مخابرات فعالیت کردم. سال 1368 در دانشگاه قبول شدم و از سال 70 مامور به تحصیل در دانشگاه شدم. سال 1371 به ستاد کل نیروهای مسلح منتقل و در نهایت سال 91 از سوی ستاد کل نیروهای مسلح بازنشسته شدم.