در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...   

چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.
 
در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم.
 
ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم. از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند، جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود. نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب!
 
بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند. اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت: ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌هایم را بست!
 
یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی، به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد. ستوان از اینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت! خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید. از شدت درد فریادم بلند شد.
 
تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم.
دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!»
 
گفتم: «نعم،بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم.نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت!
 
سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم،اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ!بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد اما چون هر دوپایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می‌خواستم قیافه‌اش را برای همیشه به ذهن بسپارم.

سرگرد دوباره تکرار کرد: «سِب الخمینی.» دیگر حرف‌هابش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله‌ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، می‌خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی‌آید!

دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی‌ها با ماشین‌های خودمان جنازه‌ها را زیر می‌گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه‌ها شنیده بودم برایم مجسم می‌شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه‌ها تاختند و اینجا بعثی‌ها با ماشین‌‌ها و تانک تی‌۷۲ !

هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه‌ها را تشخیص نمی‌داد! عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص ‌می‌زدند. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی‌ها و چولان‌ها، توی آبراه جزیره می‌انداختند.
یکی از بعثی‌ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی یک‌دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت!

آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم! همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد.

در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم! احساس می‌کردم از همیشه به خدا نزدیکترم.

یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می‌خواندم. پاشنه‌ی پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند.

 ادامه دارد...