وی به بیان خاطرهای از شهید «حسین خرازی» پرداخت که در ادامه میخوانید.
در ادامه عملیات طریقالقدس 2 نفری با شهید حاج حسین خرازی صبح دی ماه 1360 به خط مقدم چذابه برای تعویض نیروهای تیپ امام حسین (ع) درخط با نیروهای اعزامی از فارس رفتیم. در آنجا شروع به شمارش سنگرها کردیم تا استعداد نیروها را مشخص کنیم. اولین خمپاره عراقیها که نزدیک ما به زمین اصابت کرد، خیز برداشتم. حاج حسین سرش را هم خم نکرد. دومین خمپاره من هم فقط سرم را خم کردم. ترکشها از اطرافِمان رد شد. باز هم وی خم به ابرو نیاورد. گویی ترس در وی راهی نداشت.
در عملیاتهای گوناگون دفاع مقدس با شهید خرازی در خط با هم بودیم. درعملیات خیبر دست راست وی قطع شد، اما باز هم شهید نشد تا اینکه در عملیات کربلای 5 «رحیم صفوی» جهت برگزاری جلسهای با برادران «عزیز جعفری»، «غلامپور»، «شهید احمد کاظمی»، شهید حسین خرازی و ... به پنج ضلعی شلمچه زیر پل الدوعیجی آمد.
آقا رحیم خطاب به من گفت: «آقای رودکی امشب برای گردان از لشکر 19 فجر و آقای خرازی شما هم یک گردان از لشکر 14 امام حسین (ع) به انتهای جزیره بوارین و نهرخین روبروی نهر هسجان حمله کنید و جزیره بوارین و نهرخین روبروی نهر هسجان عملیات را آغاز کنید و وارد جزیره بوارین شوید.» با نفر بر اِم 113 قرارگاه تاکتیکی لشکر 19 فجر در 200 متری خط مستقر شدیم.
شهید حجت الاسلام «عبدالله میثمی» نماینده امام در سپاه فارس و قرارگاه کربلا هم در نفربر همراهم بود. شب در حالی که گردانهای دو لشکر از داخل نهر هسجان به سمت هدف میرفتند یک نفر گفت: «بیرون نفربر کسی با شما کار دارد.» بیرون آمدم و حاج حسین خرازی را دیدم که گفت: «آقای رودکی با هم به خط مقدم برویم؟» پاسخ دادم: «صبر کنید خط بشکند با هم میرویم.» گفت: «نه. دوست دارم امشب با تو به خط بروم.»
همراه گردانها با بیسیمچیهای همراه، سردار استوار «محمود آبادی» و معاون عملیات لشکر 19 حرکت کردیم. صد قدمی به سمت نخلستانها رفتیم که باران خمپاره آغاز شد.
یک خمپاره کنار من و حاج حسین به زمین اصابت کرد و ما بر اثر موج گرفتی به زمین افتادیم. لحظاتی بعد حاج حسین در حالی که با یک دست لباسش را از خاک و گرد پاک میکرد، گفت: «برادر نبی حالت خوبه؟» در حال بلند شدن از زمین بودم که در جواب گفتم «نه» و مجدد به زمین افتادم. زمانی که چشم باز کردم در بیمارستان شهید بقائی اهواز بودم.
هفته بعد حاج حسین خرازی در شلمچه به شهادت رسید، زمانی که خبر شهادتش را شنیدم به یاد وقایع گذشته و بارش خمپارهها در چذابه، طلائیه و... افتادم. شهید خرازی، این فرمانده دلیر میدانست که آنجا و آن زمان محل شهادتش نبود؛ لذا بدون ترس در مقابل خمپاره و بمبها میایستاد و سر خم نمیکرد.