به طور اتفاقی در پی جستجوی شماره تماسی از خانواده شهدای بمباران برای تهیه گزارش، با لیست جانبازان زن اردبیل مواجه شدم چشمم به نام معصومه فهیمی افتاد که جلوی نامش نوشته بود؛ "جانباز انقلاب و زمین گیر است". باورم نمیشد چطور ممکن است بعد از 38 سال از پیروزی انقلاب اسلامی این نام برایم غریبه باشد، ورق را برگرداندم و در اینترنت جستجو کردم چیزی پیدا نکردم. بعد از تماس با بنیاد شهید متوجه شدم در شهرستان نمین ساکن است. وقتی به اتفاق دوستان به دیدارش رفتیم پدر سالخوردهاش از اینکه بعد از این همه مدت عدهای برای دیدن دختر تنهایش آمده است خوشحال شد. با اینکه حزن عجیبی در چشمان درد کشیدهاش نهفته بود با خوشرویی برای ما از داستان زندگی خود و معصومه گفت. از زندگی دختری که با دیدن ما آرام گریست و ما تنها پاک کردن اشک چشمانش را متوجه شدیم.
لطیف فهیمی میگوید: متولد سال 1319 در اردبیل هستم. وقتی دیپلم گرفتم در تهران به عنوان نسخه پیچ در داروخانهها مشغول به کار شدم و بعد از هشت سال به استخدام اداره بهداشت درآمدم و مرا به زنجان انتقال دادند. آن زمان معصومه 8 یا 9 ساله بود و تازه به مدرسه میرفت. سال 1357 درگیری بین عوامل شاه و انقلابیون و تظاهرات در زنجان نسبت به اردبیل شدیدتر بود و هر روز صدای شلیک گلوله و داد و فریاد به خانه ما که نزدیک خیابان بود، میرسید. 14 آذرماه همان سال که معصومه از مدرسه میآمد وارد جمع تظاهر کنندگان میشود. بچه سوم ابتدایی بود و در فکر آرزوهای بچه گانهاش که همان زمان تیر به کمرش اصابت میکند و از کنار ستون فقراتش خارج میشود.
من سر کار بودم. وقتی خبر رسید و به بیمارستان رفتم آنجا معصومه را خون آلود دیدم. خیلی ترسیده بود و به شدت میلرزید. پزشکان میخواستند به اتاق عمل ببرند ولی تشنج سختی به او دست داد. طوری که مجبور شدند به جای جراحی برای مداوای این وضیعتش تلاش کنند. بعد از یک هفته معصومه از بیمارستان مرخص شد، ولی از آن روز تاکنون مرتب این تشنج که پزشکان بیماری صرع به آن میگویند حالش را منقلب میکند به طوری که اصلا نمیشود کنترلش کرد تا شش، هفت دقیقه این وضیعتش طول میکشد و بعد آرام میشود. اگر هم تشنج نکند حالت جنون پیدا میکند، جیغ میکشد، چنگ میاندازد و هر چه دم دستش باشد، پرتاب میکند.
پدر معصومه به اینجا که می رسد بغض گلویش را میگیرد برای اینکه متوجه حالش نشویم به بهانه چایی آوردن به طرف آشپزخانه میرود و بعد میگوید: این خانهای که میبینید اجارهای هست. تمام زندگیام را خرج دارو و دکتر معصومه کردم. با حقوق کارمندی اداره 6 تا بچه سخت بود. خانهمان را در زنجان فروختم و به اردبیل آمدم. آنجا هم از عهده کرایه خانه برنیامدم مجبور شدم به نمین بیایم.
نگاهی به خانه محققر و فقیرانه شان میاندازم. میپرسم معصومه در این خانه راحت است؟ پیرمرد درمانده نگاهم میکند و میگوید: حمام و دستشوییاش کوچک است معصومه خیلی اذیت میشود.
پیش هر دکتر متخصص خوب از تبریز و تهران معرفی میکردند معصومه را بردهام ولی چون رفت و برگشتش سخت و هزینه بر بود دیگر جایی نبردم. بعدها دیدم دارو حالش را بدتر میکند. اخیرا همه را قطع کردم تنها آمپول پنی سلین آن هم زمانی که سرما بخورد دریافت میکند. یکبار حالش آنقدر بد بود که در بیمارستان رازی بستریاش کردند. وقتی رفتم ملاقاتش دیدم دست و پایش را به تخت بستهاند و مثل دیوانهها با او برخورد میکنند برداشتم آوردم خانه و خودم به او رسیدم و دیگر هیچ وقت چنین جایی نبردم.
از او از کمکهای سازمان بهزیستی و بنیاد شهید میپرسم که این سوال، سر زخم چند ساله پیرمرد بیچاره را باز میکند و میگوید: پرونده دخترم را سالها از این اداره به آن اداره بردم تا شاید راه فرجی پیدا کنم. اداره بهزیستی خیلی اذیتم کرد. میگفتند از کجا معلوم جانباز است؟ اصلا معلولیتش مادرزادی نیست؟ این یک بیمار صرعی است به ما مربوط نمیشود. بنیاد شهید هم بعد از 17 سال بلاتکلیفی بزور و با واسطه دیگران بالاخره وقت کمیسیون داد و آنجا برایش 25 درصد جانبازی صادر کردند.
این پدر در ادامه در مورد شکوفه مادر معصومه میگوید: سالها پیش همسرم هم به دلیل بیماری قند و درد کمر به شدت مریض و زمینگیر شد و مجبور شدم پیش از موعد خودم را بازنشسته کنم و به پرستاری از دختر و همسرم بپردازم. انگار پرستار خوبی نبودم. همسرم سال 82 به رحمت خدا رفت و من و معصومه را با کوله باری از مشکلات تنها گذاشت. پنج سال کارم فقط رسیدگی به معصومه بود. هر روز که میگذشت در هر بار تشنج معلولیت معصومه زیادتر میشد و به تنهایی نمیتوانستم او را جابجا و تر و خشک کنم مجبور شدم دوباره ازدواج کنم که خداوند همسر خوبی برایم موهبت کرد. 9 سال است که به خانه ما آمده و برای معصومه مادری میکند و تاکنون خم به ابرو نیاورده است.
ساعتی بعد یاسمن دهقان نامادری معصومه به ما میپیوندد. او هم از دیدن ما خوشحال است اما قبل از ما جویای حال معصومه میشود که روی تخت همچون ورق مچاله شده افتاده و به نقطهای خیره است.
میگوید: وقتی لطیف به خواستگاریام آمد گفت مسئولیت رسیدگی به معصومه با من است فقط میخواهم تنها نباشد. اما پدرم سفارش کرد یادم باشد در زندگی همه چیز تقسیم میشود و مشکلات هم جزو آن است. وقتی اولین بار معصومه را دیدم دلم خیلی سوخت به این همه زیبایی دختر و زندگیای که میتوانست داشته باشد ولی ندارد دلم سوخت. هر بار که به او میرسم از خدا میخواهم گناهان مرا ببخشد.
بزرگترین مشکل ما حمام کردن معصومه است. در حمام خانه جا برای دو نفر وجود ندارد. در چند سال اخیر ارادهاش دست خودش نیست و ما مجبوریم هر روز چند بار او را حمام کنیم که زخم بستر نگیرد هر روز که میگذرد بدنش از کار میافتد و سنگینتر میشود و با کمک همسر و پسرم از تخت پایین میآورم. غذا و آب را هم با دست میدهیم با وجود این آنقدر به او عادت کردهام که با خدا عهد بستهام تا عمر دارم به او برسم.
از پدرش میپرسم خواهر و برادرانش کمکی میکنند؟ میگوید: سه برادرم در تهران زندگی میکنند و دو خواهرم هم اردبیل هستند. هر کدام به زندگی و گرفتاریهای خود مشغولند از آن گذشته الان معصومه پنجاه سالش تمام شده چون قدرت تکلم ندارد تنها من و نامادریاش متوجه میشویم چه میگوید و خواستهاش را انجام میدهیم.
پدرش معصومه میگوید: هیچ وقت از نگهداری معصومه خسته نشدهام. فقط از خدا میخواهم قبل از او نمیرم تا اینکه معصومه سرپناهی داشته باشد چرا که اگر خانهای باشد میتواند با حقوقی که بنیاد شهید میدهد پرستار بگیرد و دست این و آن نیفتد.
گفتوگو از: خدیجه سلمانی.