یک روز که از آن همه خوش اخلاقی حرصم درآمده بود، گفتم: «مگر می‌شود زیر آن همه توپ و خمپاره بود و خندید. آن وقت ما اینجا به خاطر نگرانی حال شما ناراحت باشیم و گریان!»

گروه جهاد و مقاوت مشرق: الگوی نسل سوم ما، جوان 21 ساله‌ای است که فعالیت‌های انقلابیش را از اهواز آغاز کرد و با ورودش به سپاه پاسداران برگ زرینی به این انقلاب افزود. وی با قبول مسئولیت واحد طرح و عملیات قرارگاه قدس در دوران دفاع مقدس وارد صحنه جنگ نابرابر شد. در سن 26 سالگی با ارائه طرح‌های بکر به مسئولین جنگ، خود را صاحب سبک در طرح و عملیات جنگ کرد. در نهایت با روشن کردن «هور» در عملیات خیبر، مدال فتح را بر گردن آویخت. این جاودان همیشگی تاریخ، شهید «احمد سیاف زاده» نام دارد.

شهید احمد سیاف زاده پس از پایان جنگ تحمیلی در سمت‌های مختلف به ویژه در ستاد مشترک سپاه و دانشگاه فرهنگی ستاد دافوس فعالیت داشت و فعالیت‌های خود را با روایتگری ایثار و جانبازی همرزمان شهید خود در هشت سال دوران دفاع مقدس به پایان رساند.

این سردار بی‌ادعا، در اول بهمن 1390 در شب شهادت حضرت رسول اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) به علت عارضه‌های شیمیایی و ایست قلبی به یاران شهیدش پیوست.

 
سرلشکر رحیم صفوی، شهید احمد کاظمی و شهید احمد سیاف زاده
در جریان بازدید ژنرال اسلم بیگ رییس ستاد ارتش پاکستان از مناطق جنگی جنوب کشور

روزگاری در انقلاب اسلامی؛ بهشتی کار می‌کرد، مطهری می‌نوشت، شریعتی سخنرانی می‌کرد، طالقانی خطبه می‌خواند، دستغیب درس اخلاق می‌داد و افرادی بزرگی همچون شهیدان شفیع زاده، باکری، خرازی، باقری، سیاف زاده و ... از کشور دفاع کرده و نام و آوازه این انقلاب را در تاریخ ثبت کردند و حالا این روزها حضورشان بیش از پیش چشم گیر شده است.

به مناسبت عملیات خیبر که شهید «احمد سیاف زاده» در آن عملیات ملقب به «سردار خیبرشکن» و مفتخر به دریافت مدال فتح شد، گفت‌وگویی با همسر این شهید جهت معرفی وی داشتیم که در ادامه ماحصل گفت‌وگو را می‌خوانید.

آن روزها (زمستان سال 1362) وقتی زنگ درب خانه یا تلفن به صدا در می‌آمد، تن و بدنمان می‌لرزید. جنگ بود. ما هم ساکن اهواز بودیم. پدرم در سپاه اهواز بود و مادرم راضی به ترک شهر نمی‌شد.

مردانمان در جبهه‌ها در گوش صدام می‌زدند و ما هم با ماندمان در شهر و دمیدن در تنور نانوایی‌ها، گرمای خانه‌ها را حفظ می کردیم.

با ورود احمد به عنوان عضو جدید خانواده، صداهای زنگ تلفن و درب خانه برای من صدای دیگری داشت. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گفتم: «کاش دختر ایرانی نبودم. کاش این حجب و حیای دختر ایرانی را چند وقتی می‌شد، فراموش می‌کردم و تلفن‌ها را خودم جواب می‌دادم و در را خودم برای احمد آقا باز می‌کردم.»

یک روز از منطقه خوشحال و خندان به خانه‌ی ما آمد. شادابی صورتش جلوه‌ی جدیدی داشت. با همان حجب و حیای دختر ایرانی سوال کردم: «علت این همه خوشحالی چیست؟» حرفم تمام نشده بود که گفت: «شنیدن چه چیزی در حال حاضر خوشحالت می‌کند؟»

 
از سمت راست: شهید مهدی زین الدین، احمد غلامپور، غلامرضا محرابی، شهید احمد سیاف زاده

با کمی مکث گفتم: «این‌که جنگ تمام شود و دوباره زندگی‌مان به روزهای خوش گذشته برگردد.» پاسخ منفی داد و گفت: «آرزو داری امام را از نزدیک ببینی؟» از شنیدن سخنش بهت زده شدم. تبسمی کرد و ادامه داد: «خطبه عقدمان را امام در هشتم بهمن ماه قرائت خواهد کرد.» هیچ خبری نمی‌توانست در آن زمان اینقدر خوشحالم کند. غرق در خوشحالی بودم. همه‌ی فکر و ذهنم هشتم بهمن ماه و دیدن امام بود.

در تاریخ مقرر راهی تهران شدیم. در تهران برف زیادی باریده بود. یخ و یخبندان تردد در شهر را کند کرد. گیت‌های بازرسی را یک به یک رد می‌کردیم. گیت آخر یکی از خواهرها گفت: «متاسفم باید کفش‌هایتان را در بیاورید و ادامه‌ی مسیر را با دمپایی بروید.» شاید اگر می‌گفت باید ادامه‌ی مسیر را پابرهنه بروید، اینقدر برایم سنگین نبود تا این حرف وی برای من تازه عروس که برای خواندن عقد آمده‌ام!

به همان بالکن معروف رسیدیم. کمی منتظر بودیم تا امام آمد. آن هیبت، جلال و جبروت وصف ناشدنی است. حتی برای منی که امروز بعد از 32 سال درباره‌ی آن روز می‌گویم. یک دل سیر امام (ره) را دیدم. زبانم بند آمده بود. حضرت امام (ره) ما را به ویژه در این روزهای سخت جنگ، توصیه به سازش کردند.

به اهواز که برگشتیم، احمد به جبهه رفت. درباره‌ی کارش هیچ صحبت نمی‌کرد. از کمتر آمدن‌هایش متوجه شدم که احتمالا عملیاتی در پیش است.

اسفند ماه بود که دیگر خداحافظی کرد و گفت عملیاتی در هور آغاز شده است. ان‌شاء‌الله به شرط حیات باز خواهم گشت. سنگینی آتش در منطقه مانع از برقراری ارتباط تلفنی بود، به همین جهت یک تلگراف زد و سلامتی‌اش را اعلام کرد و پیام داد که بزودی برخواهد گشت. از پدرم جویای حالش می‌شدم، اما وی هم فقط خبری در همین حد که خداروشکر حالش خوب است، می‌شنیدم.

چند روز از احمد بی‌خبر بودم. دل در دلم نبود. بی‌تاب شده بودم. افکار منفی ذهنم را اذیت می‌کرد. دلداری مادرم و خواهرانم بیشتر غصه دارم، می‌کرد.

یک روز شهید «حسین امامی» جانشین احمد به منزلمان آمد. معمولا دوستان احمد می‌آمدند و خبر سلامتی وی را به ما می‌دادند. شهید امامی گفت: «حال احمد خوب است؛ ولی به قم رفته است.» متعجب شدم. احمد قم چکار می‌کند؟

ادامه داد: «نگران نباشید، احمد زخمی شده است. ابتدا تصور کرده بودند که شهید شده است و به اهواز منتقل کردند؛ اما زمانی که متوجه زنده بودنش شدند، به قم منتقل شد.» فشارم افتاد. در دل گفتم: «اهواز هم بیمارستان داریم چرا قم؟» خیالم راحت نبود؛ گفتم: «شما را قسم می‌دهم راستش را بگویید؟ احمد شهید شده است؟»

با همان چشمان معصوم‌شان که هنوز مثل آن روز پیش چشمم هست، گفت: «به جان حمیدم (پسرش) خودم احمد را به قم فرستادم.»

 
مادرم من را از اتاق خارج کرد. صدای همه‌ی زنگ‌هایی که تا به حال از آتش جنگ شنیده بودم، در گوشم صدا می‌کرد. به یاد خواهرم افتادم که منزلشان در قم بود. به وی زنگ زدم و گفتم: «احمد آنجاست؟ قسمتان می‌دهم که از وی خبری برایم بیاورید.»

آخر شب بود که خواهرم تماس گرفت و گفت: «خداروشکر که حالش خوب است. نگران نباش. به محض اینکه احمدآقا مرخص شد، به خانه خودمان می‌آوریم.»

در ابتدای راه و زندگی مشترک شوک سنگینی بود. هنوز یک ماه از عقدمان نگذشته بود. باید هر روز و در هر عملیات دلهره‌ی شهادت و مجروحیت می‌داشتم. به دنبال راهی بودم تا خودم را به قم برسانم که احمد زنگ زد و پس از سلام و احوال پرسی، خبر بازگشت را داد. ابتدا فکر کردم دارد شوخی می کند. اما نه واقعا برگشته بود.

خودم را به خانه پدری احمد رساندم. کنار نقشه‌های پهن شده‌اش نشسته بود. رنگ به صورت نداشت. حسابی ضعیف و بی‌حال شده بود. دیگر صدایم درآمد که گفتم: «اگر به فکر خودت نیستی کمی هم به فکر من باش. چرا بیشتر در بیمارستان نماندی؟ چرا بیشتر استراحت نکردی؟» من می پرسیدم و او هم نگاهش بیشتر در نقشه‌ها فرو می‌رفت. آن روز دلیل آن همه جدیت را متوجه نبودم. اما امروز که نامش را به عنوان سردار خیبرشکن در رسانه‌ها منتشر می‌کنند، دلیلش را می فهمم. روشنایی هور آن قدر اهمیت داشت که باید حتی با پای لنگان، با پایی که هر روز احتمال قطع شدنش بود؛ چرا که تیر به جهت کم بودن فرصت و تجهیزات در آن جا مانده بود، بازمی‌گشت و خود را فدای حرکت به موقع رزمندگان به جزایر می‌کرد.

احمد آن روز نمی‌گفت که چرا آنقدر زود به اهواز بازگشت و پای نقشه‌هایش نشست، تا مشکل حرکت شبانه‌ی هلی کوپترها را به جزایر حل کند. ابتکاری باور نکردنی که به قول سرلشکر رضایی آن روز برای ما هدیه‌ای آسمانی تلقی می‌شد.

40 کیلومتر فانوس آن هم در جایی که زیر رگبار عراقی‌ها بود، کار آسانی به شمار نمی‌رفت. به همین جهت باید می‌آمد و طرح ناتمامش را تمام می‌کرد.

وی یکبار هم از آنچه کرده بود، نگفت؛ چرا که آن‌چه را که شده بود از جانب خدا و خودش را وسیله انجام آن امور می‌دانست.

تمام شب و روزهای آن پنج سال از زندگی مشترک‌مان که در زمان جنگ بود همین گونه زود می‌آمد و زود می‌رفت؛ چرا که یک روز درگیر خیبر، یک روز والفجر 8، کربلای 5 و... بود.

هر روز آن روز ها مثل امروز از تمام غم و غصه‌ها و کم و کاستی‌ها سهم ما جز لبخند احمد چیز دیگری نبود. یک روز که از آن همه خوش اخلاقی حرصم درآمده بود، گفتم: «مگر می‌شود زیر آن همه توپ و خمپاره بود و خندید. آن وقت ما اینجا به خاطر نگرانی حال شما ناراحت باشیم و گریان!» جواب داد راستی محمد جواد را بیاور برایش یه دست لباس تابستانی خریده‌ام.
 
دیگر از آن روز به بعد متوجه شدم مسئله‌ی جنگ برای او جزیی از خانواده‌اش مثل من و محمد جواد شده است و تا آخرین روز‌های عمرش هم ادامه داشت.
 
 
احمد پایان جنگ را سال 67 نمیدانست. او جنگ را ادامه دار می‌دانست؛ چرا که همان دشمن‌های قسم خورده هنوز هم بودند و محکم تر قسم می‌خوردند و وی نمی توانست نسبت به آن بی‌تفاوت باشد. همسرم تا آخرین ساعات عمر خود برای مسئله‌ی سال‌های 58 تا 68 در سنگری دیگر تحت عنوان جبهه‌های راهیان نور، می‌جنگید و طراحی می‌کرد.

آخرین توصیه همسرم در هفته‌ی پایانی عمرش این بود: «هر کس تسویه حساب‌های شخصی‌اش را پای نظام بگذارد و برای انقلاب هزینه تراشی کند، قطعا و حتما در همین دنیا سزایش را می‌بیند.»