کد خبر 696627
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۵:۱۵

همان روزی که کودکانی که تا چندی پیش روی سینه پیغمبر سرمی گذاشتند، در همهمه اوباش شهر، درِ خانه خود را آتش گرفته دیدند. دیدند که مادرشان میان شعله‌ها دست و پا می‌زد و می‌سوخت.

  به گزارش مشرق، «و گواهى می‌دهم که معبودى جز خداوند نیست و گواهى می‌دهم که پدرم محمّد صلى اللَّه علیه و آله بنده و فرستاده اوست که قبل از فرستاده شدن او را انتخاب و قبل از برگزیدن نام پیامبرى بر او نهاد و قبل از مبعوث شدن او را برانگیخت ... پس خداى بزرگ به وسیله پدرم محمد تاریکى‏‌ها را روشن و مشکلات قلبها را برطرف و با هدایت در میان مردم قیام کرده و آنان را از گمراهى رهانید و به راه راست دعوت نمود تا هنگامى که خداوند او را به سوى خود فراخواند، فراخواندنى از روى مهربانى و آزادى و رغبت و میل. شما اى بندگان خدا، خداى بزرگ ایمان را براى پاک کردنتان از شرک و نماز را براى پاک نمودنتان از تکبّر و زکات را براى تزکیه نفس و افزایش روزى و روزه را براى تثبیت اخلاص و حج را براى استحکام دین و عدالت‏‌ورزى را براى التیام قلب‌ها و اطاعت ما خاندان را براى نظم یافتن ملت‌ها و امامتمان را براى رهایى از تفرقه و جهاد را براى عزت اسلام و صبر را براى کمک در به دست آوردن پاداش قرار داد.»

و او می‌فرمود و مردم می‌شنودند. گویی پیامبر خداست که رجعت و بعثتی دوباره یافته. اگرچه صدا صدای فاطمه است ولی طنین کلامش یادآور رسول است. مردم! این فاطمه است که با شما با منطق رسول خدایتان سخن می‌گوید. با دلی پر از غم و غصه و پس از رحلت جانکاه پدر و ... و پس از غصب فدک. این فاطمه است که در مسجد پدرش خطبه می‌خواند ولی چه نیازی است که او در این خطبه بارها خود را و پدر و شویش را به مردم معرفی می‌کند. مگر مردم آنها را نمی‌شناسند؟ و او از رنج‌های بی‌امان رسالت می‌گوید و از آن هنگام که پدرش، پسرعموی خود را در میان آتش دشمنان می‌فرستاد تا شعله‌های کفر و کینه را خاموش کند و می‌گفت که چگونه بعد از او فتنه‌های خاموش شده دوباره روشن شد و شیطان دوباره از پنجره سر در آورد. و فرمود «اینک این تو و این شتر، شترى مهارزده و رحل نهاده شده، برگیر و ببر تا به رستخیز.» این هل من ناصر اوست که خطاب به انصار فرمود» ناله فریاد خواهی ام را شنیده و به فریادم نمی‌رسید؟ در حالى که به شجاعت معروف و به خیر و صلاح موصوفید.»

رو به سوی قبر پدر نمود و گفت « ما تو را از دست دادیم مانند سرزمینى که از باران محروم گردد، و قوم تو متفرّق شدند، بیا بنگر که چگونه از راهت منحرف گردیدند. هر خاندانى که نزد خدا منزلت و مقامى داشت نزد بیگانگان نیز محترم بود، غیر از ما. مردانى چند از امت تو همین که رفتى، و پرده خاک میان ما و تو حائل شد، اسرار سینه‏‌ها را آشکار کردند. بعد از تو مردانى دیگر از ما روى برگردانده و خفیفمان نمودند و میراثمان دزدیده شد. تو ماه شب چهارده و چراغ نوربخشى بودى، که از جانب خداوند بر تو کتابها نازل مى‏گردید. جبرئیل با آیات الهى مونس ما بود و بعد از تو تمام خیرها پوشیده شد. ای کاش پیش از تو مرده بودیم.» فاطمه، بی‌جواب به خانه‌ای بازگشت که علی در آن به انتظارش نشسته بود. فاطمه از امت پدر به علی شکایت کرد و امیرالمؤمنین او را به صبر دعوت کرد و فاطمه که راضی به رضای خداست فرمود: خدا مرا کافى است و سکوت کرد. سکوت.

این سخنان چندی پیش فاطمه بود با مردمی که رشته اطاعت و ارادت از خاندان رسول خدا گسسته بودند و در دین اعوجاج کرده بودند. سخن بانویی که پس از آن واقعاً سکوت کرد و آرام آرام آب شد و‌گریست، به گونه‌ای که گفته‌اند از فاطمه در اواخر عمرش تنها شبحی باقی مانده بود. ضعیف و نحیف و ناتوان. با بدنی رنجور و شکسته و زخم دار که نشان از جانبازی و ایثار اوست و دلی شکسته‌تر از امتی سالوس زده و فراموشکار. مردمی که حتی تحمل شنیدن صدای‌گریه فاطمه در فراق پدرش را نداشتند و به علی اعتراض کردند. یا علی به فاطمه بگو که یا شب‌گریه کند یا روز. و علی بود که به خود پیچید و فرمود فاطمه جانم مردم می‌گویند که آهسته تر‌گریه کن. فاطمه تنها، به تنهایی علی‌گریه می‌کرد. روزها دست حسنین را می‌گرفت و کنار قبر پیغمبر می‌رفت و غم دل با پدر می‌گفت. حضرت امیر برایش سایه بانی در کنار قبر پدر تدارک دید تا که بیت الاحزانی برایش باشد و فاطمه و کودکانش از آفتاب سوزان در امان باشند. چندی نگذشت که کینه توزان و خناسان همان سایه بان را نیز از او دریغ کردند و شکستند.

این فاطمه که این گونه آماج کینه بود و زخم خورده عقده‌های فروخفته کافران و منافقان، تنها دختر و تنها فرزند زنده مانده پیغمبر خاتمی است که در ازای رسالتش مزدی و اجرتی جز محبت خانواده و فرزندان فاطمه را نخواسته بود. او دختری است که پدرش که پیغمبر است هماره با ورودش، به احترامش به پا می‌خاست. او دختری است که به فرموده پیغمبر خاتم، سرور زنان بهشت است و خدا با نور او عالم خلقت را روشن نموده است. او مادر حسن است و حسین، که سرور جوانان بهشتند و در کودکی زینت دوش پیغمبر بودند. او دختر پیغمبری است که بوی بهشت را از او استشمام می‌کرد. او با صدای جبرائیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل آشناست. او دختر خدیجه کبری سیده زنان پیغمبر است. او همسر علی مولود کعبه و صاحب ذوالفقار گرگ کش جنگهای صدر اسلام است. او همسر اولین مؤمن به رسول الله است. او همسر کسی است که قدافلح المؤمنون بولایته ... او فاطمه است با هزاران امتیاز و ویژگی منحصر به خود که حقیقتاً در عالم خلقت یکتاست و بی‌همتاست.

 او تنها فرزند و دختر پیغمبر ماست که این گونه تنهاست. و با کودکانش هر روز کوچه‌های غریبی و بی‌کسی مدینه را طی می‌کند تا به بیت الاحزان خود برسد و دمی با پدر مهربانش خلوت کند. این بانوی خمیده و تکیده که بر قبر رسول خدا مویه می‌کند همان کسی است که سوره و آیه‌های متعدد در سفارش مودّتش نازل شده است. او مادر ماست مسلمانان، که هنوز هیجده سال دارد و اینچنین به کهولت نشسته است. او چون تنها فرزند رسول مکرم است و چون ادامه نسل پیغمبر است و چون همسر مرتضای مرحب کش است و چون مدافع ولایت علی است چنین مبغوض و مغضوب شیاطین و منافقین شده است و دشمنان خدا و رسول و ولی، انتقام بدر و احد و خیبر و خندق را از او و محسنش گرفتند. در آن روز نحسی که خانه و کاشانه مادرمان را به آتش کشیدند و میان کوچه اش زدند و انداختند. هر آن کس که از رسول و جانشینش کینه‌ای به دل داشت، در میان اراذل و اوباش جا داشت و برای آنکه از قافله جا نمانَد لگد به گُل می‌زد و گلاب می‌گرفت.

همان روزی که کودکانی که تا چندی پیش روی سینه پیغمبر سرمی گذاشتند، در همهمه اوباش شهر، درِ خانه خود را آتش گرفته دیدند. دیدند که مادرشان میان شعله‌ها دست و پا می‌زد و می‌سوخت. کودکانی که نمی‌دانستند چه خبر شده، در آن شلوغی و دلهره، پدر خود را دیدند که ریسمان به دستش زده‌اند و کشان‌کشان می‌برندش. به کجا؟ خدا می‌داند. گویی نمی‌دانستند باید به که پناه ببرند. کودکانی که با اشک و آه، متحیر مانده بودند و نمی‌دانستند در هجوم گرگان، مادر افتاده را نجات دهند یا پدر در بند را. روز، روز انتقام است. انتقامی نه جوانمردانه. که ناجوانمردانه. مردانی نامرد که دست مرد می‌بندند و زنش را کتک می‌زنند. در می‌سوزانند و کودک به زیر دست و پا می‌کشند.

اینان از همانها هستند که چند ماه پیش در غدیر خم دیدند و شنیدند سفارش پیغمبر را که این گونه این خانه محترم که هنوز بوی پیغمبر و جبرئیل می‌دهد را با اهالی اش به آتش می‌کشند، اگر نمی‌دانستند چه می‌کردند. اینان همانهایند که با اسلامشان محترم شدند و به جایی رسیدند. این بی‌ریشه گان و بی‌بنیادان، در زیر شمشیر علی جان به در بردند و زنده ماندند و ... و این گونه نمکدان می‌شکنند و خانه می‌سوزانند. اصلاً از آنروز که خانه ما را با مادرمان سوزاندند، خانه ما مادری شد و از آن‌ روز که در کوچه‌های بی‌کسی و در شلوغی تبهکاران، چادر مادر به مشت پیچانده بودیم و می‌گریستیم و به دنبالش می‌رفتیم، به ما گفتند که شیعه مادری است. مادر ببخشمان که برایت‌گریه سیری نکرده‌ایم، وز داغ جگر سوزت‌ای مهربان‌ترین مادر، چون زنده‌ایم و نمردیم خسارت زده‌ایم.

محمدهادی صحرایی