چطور و از چه زمانی احساس کردید این به اصطلاح خودتان « عشق مشتی بودن و شهادت» در وجودتان شکل گرفته است؟
«اولین شهید لوتی و بامرام کربلا عابس است که وقتی می خواهد شهید شود حتی پیراهنش را هم در می آورد چون معتقد است تیری که قرار است برای حسین روی سینه بنشیند باید بی واسطه وارد بدن او شود». این حرف را خاطرم نیست کجا اما مطمئنم پای منبر و روضه یک عزیز یادگرفتم و در ذهنم ماند.
از بچگی دوست داشتم یک فرمانده مشتی و لوتی مرام از بین فرماندهان جنگ پیدا کنم تا از زندگی اش برای خودم الگوبگیرم. پدرم زمان جنگ فرمانده ای به اسم حاج حسین اسکندرلو داشت که با جست و جویی که کردم متوجه شدم بچه محله اتابک است. شهید اسکندرلو که به رفتارهای لوتی و مشتی شهره بوده است در عملیات فتح المبین وقتی می بیند شدت حملات بعثی ها باعث شده که گردان از هم بپاشد در کمال جرأت پیراهنش را درمی آورد و با فریاد «منم حسین اسکندر فرمانده گردان علی اصغر امام حسین» سمت بعثی ها می رود تیر میخورد و درنهایت شهید می شود.
من از شهید اسکندرلو بسیار شنیده بودم اما ارتباطم با او فقط عکسی بود که در خانه داشتیم البته پدرم عادت داشت هرهفته جمعه صبح می رفت سر قبر شهدا و شهید اسکندرلو اما من را هیچوقت نمی برد. یکبار نجواگونه در خودم خطاب به شهید گفتم «حاجی مرامی کن من یه موتور بخرم باهاش راحت برم هیأت». موتور را خریدم و اولین بار با موتورم رفته قطعه شهدا و آنقدر تلاش کردم تا قبر حاجی را پیدا کردم. روی قبرش نوشته شده بود تاریخ تولد 12 اردیبهشت تاریخ شهادت 13 اردیبهشت من متولد 14 اردیبهشت بودم و با خودم گفتم چه شود اگر من هم تاریخ شهادتم 15 اردیبهشت رقم بخورد! غافل از اینکه کلا از مرحله پرت هستم می پرسید چرا؟ می گویم.
تا سال 92 دفاع در سوریه آنقدرها علنی نبود و هرکسی از اتفاقات و درگیریهای سوریه خبر نداشت. شما چطور متوجه شدید؟
26ماه رمضان سال 93 هم نماز صبحم قضا شد و هم دیر رسیدم بهشت زهرا ساعت 8 بود رسیدم. نشستم مثل همیشه سرقبر شهید اسکندرلو و داشتم درد دل میکردم که دیدم جمعیتی با شعار لبیک یا زینب و لبیک یا حسین به سمت قطعه شهدا می آیند. شهیدی که تشییع می شد شهید مهدی عزیزی از بچه های هیأتی بود. خلاصه اینکه تعجب کردم از یکی از نزدیکانش پرسیدم «مگه الانم کسی شهید میشه؟اصلا چطور شهید شد؟» نگاهم کرد و با تعجب پرسید «یعنی نمیدونی؟ فدای حضرت زینب شد در سوریه». گیج بودم مگر سوریه چه خبر است که شهید می دهیم آن هم ما ایرانی ها!
چند روز بعد،رفتن من پیش خانواده و نزدیکان شهید عزیزی شروع شد و متوجه شدم درست براساس خواسته قلبی من به مشتی و لوتی گری و بامرامی شهره محل است همین باعث شد ایمان بیاورم که انتخابش درست بوده ومن هم باید بروم.
برای رفتن واقعا مصمم بودید؟چطور اقدام کردید؟
بله حقیقتا با شناختی که بدست آورده بودم تنها به رفتن فکر میکردم ما به هر دری میزدم بسته بود. پدرم از فرماندهان جنگ بود و سرشناس کلی التماسش کردم که کارم را ردیف کن بروم اما هرکاری کرد نشد. شهید مرتضی کریمی نیروی پدرم بود. با شماره اش تماس گرفتم گفتم «آقا، داداش، لوتی، مشتی میری جان مولا ما رو هم باخودت ببر» گفت «سید نگران نباش دوماه دیگه میپریم یاعلی..». شد سال 94 و ما هنوز نپریده بودیم! هر بار شهید مدافع حرم می آورند قم، اسلامشهر، ورامین و هرجایی که شهید می آوردند می رفتم این اواخر کار به جایی رسیده بود که به دلایلی حتی قسمتم نمیشد برای تشییع شهدا بروم با خدا گفتم «اوسا کریم مارو که نمیذاری بریم حداقل فضل رفتن توی مراسمشون رو ازم نگیر».
نزدیک اربعین 94 بود و من مثل همیشه عازم کربلا شدم تا رسیدم حاج مرتضی کریمی زنگ زد به موبایلم و گفت «ما داریم میریم سوریه» گفتم «پس من چی؟» گفت «باشه سری بعد» دلم شکست بغضم ترکید رفتم حرم امام حسین و خطاب به حضرت علی اکبر گفتم «آقا خودت جوون بودی میدونی چی میگم کاری کن من بشم مدافع حرم عمه ات حضرت زینب کاری کن منم بشم مدافع خواهر امام حسین». همانجا بودم که مرتضی کریمی گفت اگر بجنبی و برگردی میتوانی با ما راهی شوی. هرجور بود خودم را رساندم تهران.
شما از دوستانی هستید که در سوریه با شهید مجید قربان خانی برسر شهادت بسیار رقابت داشتید. از اولین آشنایی با این شهید برایمان بگویید. کی و کجا آشناشدید؟
در محل استراحت سوریه هرکدام جای خودمان را داشتیم که شب می خوابیدیم. یک شب آمدم دیدم یکی جای من خوابیده تکانش دادم و گفتم «اخوی. جای من خوابیدی پاشو برو جای خودت بخواب». بلند شد صدایی درگلو انداخت گفت «خوابیدم که خوابیدم مگه خریدیش برو یه جای دیگه بخواب». دیدم نه انگار این رفیق ما بلند بشو نیست.
فردای آن روز رفتم اتاق دیگر دیدم بچه ها بیدارن و با موبایل کار می کنند. موبایل را گرفتم تا من هم به عکس ها نگاه کنم دیدیم ای بابا همینی که جای من خوابیده بود و بلند نشد تمام عکس هایش داخل موبایل است به بچه ها گفتم «این دیگه کیه که عکسشم اینجاست؟» از حرف هایشان فهمیدم اسمش مجیدقربان خانی است و روی عکس هایش حساس است تصمیم گرفتم کار آنشبش را جبران کنم. موبایل را دستم گرفتم رو به مجید گفتم «می خوام همه عکسات رو پاک کنم تا دلم خنک بشه».
با حالت التماس وار گفت «نکنیا این عکس ها رو گرفتم تا بچه های یافت آباد برای مراسم تشییع من ازشون استفاده کنند جان من این کارو نکن». نشد که تلافی کنم روز بعد به بهانه غذا آوردن با خودم راهی اش کردم چند کیلومتر که رفتیم بین الحضر و خان طومان گفتم «برو یه سر زیر ماشین عقب ببین چی گیر کرده صدا میده؟». تا پیاده شد گازش را گرفتم و داد زدم و گفتم «یکم پیاده بیا تا من حال کنم». کل کل ما از همینجا شروع شده بود.
اگر بخواهید چند خاطره از همین به قول خودتان کل کل کردن ها با شهید قربان خانی بگویید چه چیزی تعریف می کنید؟
مثلا مجید می خواست چوب خرد کند تخته ها رو نصفه شب یا ظهر می گذاشت دیوار اتاق من و می کوبید وقتی هم اعتراض می کردم که برود جای دیگر خرد کند می گفت« اصلا من حال میکنم چوب ها رو بذار به دیوار اتاق تو خرد کنم مشکلیه؟». حرفی برای گفتن نداشتم. گذاشتم هشت ساعت بعد که شیفتش تمام شد و آمد بخوابد با چندتا مشقی رفتم داخل اتاقش گرم خواب بود و من پشت سر هم تیرها را زدم. گیج و شوکه بلند شد می خواست داد بزند که برای اینکه حرصش را دربیاورم گفتم «ببخش ماشه اش گیر کرده بود». خودش فهمید دروغ می گویم فردا رفتم بخاری را گازوئیل بریزم تا گرم شویم تا گازوئیل را ریختم دیدم داخل اتاق شعله بالاکشید و انفجار بزرگ. مجید فهمیده بود که من میخواهم گازوئیل بخاری را بریزم چندتا خرج خمپاره گذاشته بود داخل بخاری.
خالکوبی شهید قربان خانی را دیده بودید؟ نظرتان در مورد کسی که با خالکوبی در غائله سوریه مدافع حرم شده بود چه بود؟
یک شب آمد بخوابد دیدم روی بازویش یک عکس اژدها خالکوبی شده است. شاکی شدم به حاج مرتضی گفتم «خداوکیلی این رو از کجا گیرآوردی که بدنشم پر از نقش و ورقه؟». حاجی عصبانی شد و سر مجید داد زد که مگر نگفتم حواست باشه بدنت معلوم نشه بچه ها ببینند؟. مجید قربان خانی از صدای مداحی من در هیأت بچه های مدافع حرم خوشش می آمد آنقدر صدایم را دوست داشت که گاهی اوقات التماس می کرد برایش نوحه بخوانم و من در جوابش می گفتم «من برای تو نمی خونم اصلا اگه تو شهید بشی من به خدا و اعتقاداتم شک میکنم». یکبار یکی از بچه ها موقع وضو گرفتن خالکوبی اش را دیده و بهش گفته بود «مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟» مجید هم جواب داده بود «این خالکوبی یا فردا پاک میشه، یا خاک میشه».
روز عملیات یک دستبند سبز دستش بود درآورد، داد بمن و گفت« بیا بگیر داداش بدردت میخوره». با خودم گفتم «اینم توهم زده میره شهید میشه حالا فکر کرده دستبند تبرکش چی هست!».
روز عملیات وقتی تیر خورد متعجب بودم از کار خدا مجید داشت میرفت به آرزوش برسه ومن ول معطل مانده بودم وسط معرکه. درست بود که منم زخمی شده بودم اما زخمی شدن کجا و شهادت کجا! مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر خورده باز دست از مسخره بازی برنمی داشت. هرکسی تیر میخورد بعد از یک مدت بیهوش میشود مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد.