روی دیوار سازمان منع سلاح‌های شیمیایی(OPCW)، درست دیوار به دیوار دادگاه لاهه هلند، از یک ماه پیش تابلویی به چشم می‌خورد که کار دست یک هنرمند ایرانی است؛ قاب خاتمی نقره‌کاری شده که یکی از دستاوردهای حضور انجمن دفاع از حقوق جانبازان و قربانیان سلاح‌های شیمیایی استان فارس دربیست و یکمین نشست سالانه کنوانسیون منع کاربرد سلاح‌های شیمیایی است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - عبدالرضا فراصت به‌عنوان خالق این اثر، پیام «جهانی عاری از سلاح‌های شیمیایی و صلحی پایدار برای همه» را برای انعکاس روی تابلو انتخاب کرده است؛ جانباز 55درصدی که 31 سال پیش در عملیات والفجر هشت در فاو شیمیایی شد و خود یکی از قربانیان استفاده از سلاح‌های شیمیایی است. به همین بهانه، پای صحبت عبدالرضا فراصت 69 ساله یا همان حاج عباس؛ آچارفرانسه معروف جبهه‌ها نشسته‌ایم و با او از روزگاری گفته‌ایم که ایثار و از خودگذشتگی، مشق اول و آخر خانواده‌های ایرانی بود.

موقعی که جنگ شروع شد، چند ساله بودید؟

33 ساله شده بودم.

ازدواج کرده بودید؟

بله، دوتا بچه هم داشتم.

شغلتان چه بود؟

من کلا از هر نوع کار فنی سررشته داشتم؛ مثلا تراشکاری و مکانیکی. آن موقع که جنگ شروع شد، تازه رفته بودم سراغ شغل طلاسازی و برای خودم کارگاه طلاسازی داشتم.

 
پس موقعیت شغلی خوبی داشتید؟

بله، خدا را شکر، دستمان به دهانمان می‌رسید.

چطور شد این موقعیت شغلی و خانواده را رها کردید و رفتید جبهه؟

اولین دلیل این بود که امام دستور داده بود برای پر کردن جبهه‌ها و دفاع از کشور و اجرای این دستور برای همه ما واجب بود. دومین دلیل هم بحث دفاع از خاک وطن و دین بود. درست است که من پیش از جنگ سر و کارم با زر بود، اما خاک وطنم هم برای من در حکم زر بود و وظیفه داشتم از این زر حفاظت کنم. از طرف دیگر، همسرم راضی بود و من بدون این که دغدغه خانه و بچه‌ها را داشته باشم، تصمیم گرفتم و وقتی از طریق جهاد سازندگی اعلام شد در جبهه به راننده کمرشکن نیاز دارند، بلافاصله داوطلب شدم چون دفترچه کمرشکن داشتم و فکر می‌کردم می‌توانم مفید باشم.

یعنی به عنوان نیروی پشتیبانی به جبهه اعزام شدید؟

بله، همین طور بود. آن موقع در جبهه‌ها همان قدر که به رزمنده نیاز بود، به نیروهای پشتیبانی هم نیاز بود. به همین خاطر من به اتفاق 17 نفر از بچه‌های فنی دیگر از طرف جهاد سازندگی شیراز حرکت کردیم به سمت ماهشهر. وقتی به ماهشهر رسیدیم، گفتند دیگر با مینی بوس نمی‌توانید بروید، چون در دید عراقی‌ها هستید. از آنجا پشت یک دستگاه تویوتا نشستیم و حرکت کردیم به سمت آبادان، اما باز جلوی ما را گرفتند و گفتند، جاده در دست عراقی‌هاست. از این جلوتر نروید، خطرناک است. چون راننده ما بچه جنوب بود، ماشین را انداخت دست راست جاده و از حاشیه خلیج فارس و نزدیک باتلاق‌ها، رفتیم تا نخل‌های چوب ده. از آنجا هم رفتیم سمت آبادان و از پل بهمن شیر وارد آبادان شدیم. هنوز یک هفته از حضور ما در آبادان نگذشته بود که عراقی‌ها این شهر را هم محاصره کردند.

چه مسئولیتی در جبهه به عهده شما گذاشته شد؟

به دلیل تسلطی که به کارهای فنی داشتم، مسئولیت‌بخش موتوری، بولدوزر، رانندگی، جوشکاری و تراشکاری را به من دادند و از همان روز اول، من و بقیه بچه‌ها کارمان را شروع کردیم. مثلا خیلی از راه‌ها را عراقی‌ها بسته یا خراب کرده بودند. ما از طریق آبادان و خسروآباد به طرف چوب ده، جاده ساختیم. چند جا پل زدیم. برای فرود هلیکوپترها باند درست کردیم. یادم است، شب‌ها موقع تاریکی هوا می‌رفتیم شهر و ورق‌های آهنی بزرگ را از این طرف و آن طرف پیدا می‌کردیم و با خودمان می‌آوردیم پشت جبهه. بعد با همین ورق‌ها جوشکاری می‌کردیم و هر جا نیاز به قطعه بود، کارمان را راه می‌انداختیم.

در جبهه، چقدر به حضور شما و افراد متخصص دیگر مثل شما نیاز بود؟

خیلی زیاد. روزهایی بود که ما در محاصره قرار می‌گرفتیم و دسترسی به شهر نداشتیم. از آن طرف، عراقی‌ها ماشین‌ها و وسیله‌های ما را می‌زدند. ما دوباره این وسیله‌ها را راه می‌انداختیم تا قابل استفاده باشد و بچه‌ها در عملیات‌های مختلف از آنها استفاده کنند. مثلا اگر ماشینی به قطعه‌ای نیاز داشت که آن موقع در دسترس نبود، من سعی می‌کردم با تراشکاری، مشابه آن قطعه را بسازم و بالاخره کار را یک جوری راه بیندازم.

کجا مستقر شده بودید؟

در مدرسه‌ای به اسم محبوبه پشت استادیوم ورزشی آبادان. ماشین‌ها و وسیله‌های خراب را می‌آوردند و همان جا کنار دیوار مدرسه آنها را درست می‌کردیم. اولین باری که بیرون مدرسه پر از وسیله شد، موقعی بود که آبادان را محاصره کردند. آن موقع، یک نفر بود به اسم دریاقلی که آمد با دوچرخه به همه ما خبر داد. ما هم که وسیله جنگی و مهمات و اسلحه نداشتیم. فرمانده مان آن موقع پیشنهاد داد، تنها راه دفاع این است که پلی را که عراقی‌ها درکوی ذوالفقاری زده‌اند، بزنیم. بعد از این اتفاق بود که کلی تانک و زره‌پوش و نفر بر به دست ما افتاد. من خودم تک‌تک آنها را آوردم مدرسه و راه انداختم.

به طور مستقیم هم در عملیات‌های جنگی شرکت داشتید؟

بله، من در 12 عملیات دفاع مقدس شرکت داشتم. مسئولیتم این طور بود که باید تانک، نفربر یا زره‌پوشی که دست دشمن بود، می‌گرفتیم. بارها و بارها از پشت منطقه دشمن وارد شدیم و راننده دشمن را زدیم و وسیله‌اش را غنیمت گرفتیم؛ وسیله‌هایی مثل بولدوزر، تانک و نفربر. همه اینها را هم می‌آوردیم به منطقه خودی و از آنها استفاده می‌کردیم.

چه لباسی می‌پوشیدید؟

مثل بقیه رزمنده‌ها، لباس بسیجی تنم بود و اتفاقا همه احترامم را داشتند؛‌ حتی به من می‌گفتند حاج عباس؛ آچار فرانسه! چون هر کاری داشتند و هرجا گیر می‌کردند، بالاخره یک جوری کارشان را راه می‌انداختم.

اولین باری را که پشت تانک نشستید، یادتان است؟

بله. تا آن موقع من اصلا تانک ندیده بودم. البته وقتی رسیدیم جبهه، آقای جزایری نامی بود که به ما درباره نحوه کار با تانک توضیحاتی داد و آخرش هم گفت عین لودر است. من هم چون قبلا با لودر کار کرده بودم خیالم راحت شد و خوشبختانه وقتی اولین بار پشت تانک نشستم، دیدم همان حالت را دارد. آن موقع همه ما سعی می‌کردیم، هر جور می‌توانیم، کمک کنیم. مثلا یک نفر از بچه‌های فنی اسمش جواد دینام پیچ بود؛ مغازه‌اش اول جاده بوشهر به شیراز بود و با شور و شوق زیاد آمده بود جبهه. هیچ وقت یادم نمی‌رود. ما یکی از این تانک‌ها را دست این پسر دادیم و او طوری با این تانک از نقاط مختلف به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کرد که آنها فکر می‌کردند، چند تا تانک مقابلشان قرار گرفته... می‌خواهم بگویم، همه فقط و فقط به این فکر می‌کردند که هر کمکی از دستشان برمی‌آید، انجام بدهند؛ مثلا وقتی پالایشگاه آبادان را زدند و چندین شبانه‌روز در آتش می‌سوخت، ما خیلی تلاش کردیم که آتش به جاهایی که حساس‌تر بود، نرسد. اول گونی می‌چیدیم و بعد با لودر روی آن شن می‌ریختیم تا آسیب کمتری به آنها وارد شود و خوشبختانه با وجود آتش‌سوزی، یک ماه هم نشد که چراغ‌های پالایشگاه دوباره روشن شد.

اولین ماشینی که از عراقی‌ها غنیمت گرفتید، چه بود؟ یادتان مانده؟

اولین ماشینی که خودم غنیمت گرفتم، یک جیپ بود که در آن، فرمانده بغل دست.

راننده نشسته بود. پای فرمانده با آرپیچی قطع شده بود و از آن طرف آرپی‌جی خارج شده و به راننده خورده بود. او هم از ماشین افتاده بود بیرون. من وقتی به این ماشین رسیدم، جنازه فرمانده را بیرون انداختم و نشستم پشت جیپ.

هرچند وقت یکبار به خانه برمی‌گشتید؟

چون کارم حساس بود و خودم هم وجدانم قبول نمی‌کرد که بچه‌ها را تنها بگذارم، دیر به دیر به خانه می‌رفتم. مثلا یک بار حدود چهار ماه طول کشید و آخرش هم چون مجروح شدم، برگشتم عقب.

همین موقع شیمیایی شدید؟

نه، در عملیات والفجر هشت شیمیایی شدم. در این عملیات، طبق برنامه قبلی من و حدود 40 نفر از بچه‌های فنی دیگر با قایق از شهر قصر رفتیم به طرف فاو. 10 شب کار من از تاریکی هوا تا روشنایی صبح این بود که می‌آمدم قبرستان آبادان. جای مخصوصی درست کرده بودند که من کمرشن را نزدیک آن جا نگه می‌داشتم. بچه‌ها تانک را روشن می‌کردند و می‌آوردند روی کمرشکن. بعد در تمام طول مسیر، من چراغ خاموش حرکت می‌کردم و می‌رفتم سمت شهر قصر که روبه‌روی فاو بود. این تانک‌ها را میان نخل‌ها استتار می‌کردیم تا فردا صبح که هواپیمای دشمن در منطقه گشت می‌زند، آنها را نبیند. اینها مال قبل از عملیات بود، بعد از شروع عملیات هم من بچه‌های غواص را سوار می‌کردم و با تویوتا می‌رساندم اسکله. در روزهای بعد هم برای بچه‌ها مهمات می‌بردم و زخمی‌ها را به عقب برمی‌گرداندم. متاسفانه عراقی‌ها در حین عملیات از سلاح‌های شیمیایی استفاده کردند. من هم مثل خیلی از رزمنده‌های دیگر که آنجا حاضر بودند، شیمیایی شدم و از آنجا مرا فرستادند به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (س) که سمت چوب ده بود. از آنجا هم اعزام شدم به اهواز. چند روز بستری بودم تا این که به من خبر دادند، فردا اعزام می‌شوی به تهران. پرسیدم چرا تهران؟ من می‌خواهم برگردم جبهه، حالم خوب است. دکتر گفت حالت خوب نیست. این اثر داروهاست که این جوری فکر می‌کنی. بعد در پرونده‌ام نوشت، ترخیص به دلخواه خود مجروح. من دوباره برگشتم و دوباره حالم بد شد. آن موقع در کل منطقه عملیاتی محال بود کسی باشد و شیمیایی نشود. من هم براساس آموزش‌هایی که دیده بودم، سعی می‌کردم از ماسک استفاده کنم، اما وقتی ماسک آلوده شد، از چفیه استفاده کردم.

اولین چیزی که بعد از شیمیایی شدن احساس کردید، چه بود؟

حس کردم توی صورتم سوزن فرو می‌کنند. حالت تهوع شدید داشتم، طوری که چشم هایم می‌سوخت و بدنم تاول می‌زد و تاول‌ها می‌ترکید. هنوز هم جای تاول هاروی پوستم مانده.

بعد از پایان جنگ هم عوارض شیمیایی شدن با شما ماند؟

بله، همیشه همراهم است، حتی به خاطر این که من به اسید حساس شدم و سروکارم در طلاسازی با اسیدسولفوریک و اسید سلطانی 999 بود، کارم را کنار گذاشتم، چون حتی وقتی بوی اسید به من می‌خورد، بدنم شروع می‌کرد به تاول زدن و سرفه‌های شدید می‌کردم. به خاطر همین، رفتم سراغ یاد گرفتن هنرهای دیگر مثل خاتم‌کاری و کارگاهم را آوردم خانه و شروع کردم برای خودم کار کردن.

تابلوی معروفی که سازمان جهانی مبارزه با سلاح‌های شیمیایی هدیه کردید، چطور ساخته شد؟

از حضور بچه‌ها در سازمان opcw خبر داشتم و بچه‌های انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی استان فارس مرا هم به این مراسم دعوت کردند و من همان جا با خودم فکر کردم که چطور می‌توانم دست خالی نروم و همزمان پیامم را به گوش بقیه جهانیان برسانم. ابعاد تابلویی که ساختم 83 در 53 بود. بعد از اتمام کار، همین تابلو در محوطه داخلی سازمان در لاهه هلند نصب شد. من فقط پیشنهاد دادم به خاطر آسیب‌پذیر بودن قاب خاتم، آن را در محوطه خارجی و زیر نور خورشید و باد و باران نصب نکنند.

چه احساسی داشتید از این که کار شما مورد استقبال قرار گرفت؟

احساس غرور. من به عنوان کسی که خودش قربانی سلاح‌های شیمیایی است، از جانب کشورم این پیام را به همه جهانیان رساندم که امیدوارم جهانی بدون سلاح شیمیایی سهم همه انسان‌ها باشد. / جام جم آنلاین