کد خبر 6978
تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۱

من در صفر متولد شدم. محيطي پايين شهري و به شدت فقيرنشين با خانه‌هايي کوچک و پرجمعيت و پر از بيماري و نکبت و لگدمال شکوه شاهنشاهي طليعه دهه 50 خورشيدي.

من در صفر متولد شدم. در محيطي که به لحاظ فرهنگي و اقتصادي و اجتماعي با معيارهاي امروز – و حتي همان روز – حداکثر نمره‌اي که مي‌شود به آن داد، صفر است؛ محيطي پايين شهري و به شدت فقيرنشين با خانه‌هايي کوچک و پرجمعيت و پر از بيماري و نکبت و لگدمال شکوه شاهنشاهي طليعه دهه 50 خورشيدي. خيلي زود از آن محيط مهاجرت کرديم؛ يعني در واقع گريختيم اما از اثرات آن – خوب يا بد – هرگز نتوانسته‌ام بگريزم. هنوز تصوير دزدها و قاچاقچي‌ها و آدمکش‌ها از پس ذهنم پاک نشده است. با اين همه، از وقتي که بر قواي فکري‌ام مسلط شدم و توانستم خيال را آگاهانه به کار گيرم – ده سالگي شايد – هرگز از کتاب و خواندن دور نبوده‌ام. کتابخواني من با داستان‌هايي که کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان در اوايل دهه پنجاه درمي‌آورد، شروع شد. کتاب‌ها را از کتابخانه کانون که تا خانه ما راه درازي بود و هميشه هم مجبور بودم با پاي پياده بروم مي‌گرفتم. خيلي زود فهميدم که با بچه‌هاي کوچه، بچه‌هاي سينما و فوتبال و تيله‌بازي و دوچرخه‌سواري و بستني فروشي و حتي درس‌خوان و مؤدب – که گاه تک و توک در آن جهنم پيدا مي‌شدند – کمي فاصله دارمع کمي تفاوت دارم. اين تفاوت اصلاً ربطي به بهتر بودن و بدتر بودن نداشتع فقط نوعي تفاوت بود؛ تفاوت و تمايز در تجربه کردن و البته خيال. وقتي بعد از بازي‌هاي تمام‌نشدني‌مانع ظهري، عصري يا شبي، از آنها جدا مي‌شدم و هرکس به طرف خانه خودش مي‌رفت، من اغلب برمي‌گشتم و لحظه‌اي به آنکه دور مي‌شد نگاه مي‌کردم. هيچ وقت هيچکدامشان بر نگشت تا مرا نگاه کند. اين يکي از آن تفاوت‌ها بود.
شب‌ها پيش از خواب به تک‌تک بچه‌هاي کوچه فکر مي‌کردم. دلم مي‌خواست بدانم حالا در خانه‌هاشان چه مي‌کنند؛ مشق مي‌نويسند، از پدرشان کتک مي‌خورند يا به زخم‌هاي دست و پاهاشان – که حاصل توپ‌بازي‌هاي توي کوچه بود و تمامي نداشت – پماد مي‌مالند. هر چيزي ممکن بود و تنها چيزي که مي‌دانستم و در دانستنش ترديد نداشتم و هميشه هم از دانستنش «تفاوت» مثل هيولايي باز سر بر مي‌آورد و بيرون مي‌زد و خودش را نشان مي‌داد، اين بود که محال است هيچ‌کدامشان به من يا به هرکس ديگري از بچه‌هاي کوچه فکر کند و اين تفاوت دوم بود.
خانواده ما پرجمعيت بود؛ چهار خواهر و سه برادر. من فرزند چهارم، کوچک‌ترين پسر خانواده‌ام. دوران دبستان چون کابوس بلندي گذشت. کودکي من پر از ماجرا بود، نه مثل کودکي‌هاي قالبي و تر و تميز و کودکستاني امروز. کودکستان ما روي درخت‌هاي کُنار و پرسه زدن توي نخلستان‌ها و دويدن دنبال سگ‌ها و شنا کردن در کارون و دويدن روي پشت‌بام‌ها و چوب فرو کردن توي قفل درهاي همسايه و آويزان شدن به درشکه‌ها – که حالا اثري از آنها نيست – و جاي ضرب شلاق درشکه‌چي‌ها گذشت. کودکي‌ام با تصويرهاي غريب و دهشتناکي که مو بر بدنمان سيخ مي‌کردع گذشت؛ تصوير کودکاني مرده – شايد ده نفر – که لخت روي صفحه‌هايي فلزي دراز شده بودند تا پدر و مادرشان غسلشان دهند (اکنون هيچ نمي‌دانم چرا ناگهان همه با هم مرده بودند، شايد از بيماري باعلاجي مثلاً)؛ تصوير جسد آويزان قاتبلي از طناب دار در محوطه زنداني که به خانه ما نزديک بود، يا ديوانه‌اي که جلو چشم‌هاي ما کودکان ده ساله، مادرش را با سنگ‌هايي درشت مي‌زد، يا دزدي که از دست پليس – مثل فيلم‌هاي فارسي همان سال‌ها – از روي بام‌ها مي‌گريخت.
خوب يادم هست غروبي به مداد برادرم که کوچک شده بود و نوکش – بس که تراشيده نشده بود – پهن شده بود و به سختي ردي بر کاغذ مي‌گذاشتع خيره شدم و بغض کردم، به خاطر برادرم که تراش نداشت، به خاطر مداد. بارها به خاطر مدادي که تمام مي‌شد گريه کردم، به خاطر تراشي که تيغش کُند شده بود. مدادها را دور نمي‌ريختم، انگار که جان داشتند.
باريع کودکي کوتاه چقدر کند گذشتع انگار هزار سال. انگار سال‌هاي سال کودک بوده‌ام. انگار روزها – آن روزها – صد ساعت طول مي‌کشيدند تا تمام شوند. انگار با دور کند فيلم‌برداري شده بودند. ظهرهاي تابستان گرم نبود. کولر نبود، تلويزيون نبود اما آدم‌هايي بودند که خيلي عجيب بودند؛ مثلاً کودکي دوازده ساله – به اسم سعيد – که فيلم‌هايي را که با برادرش توي سينما مي‌ديد براي ما پلان به پلان تعريف مي‌کرد. بعضي از فيلم‌هايي را که تعريف مي‌کردع من بعدها ديدم و چقدر شگفت‌زده شدم وقتي ديدم او حتي يک سکانس کوچک را از قلم نينداخته بود. حافظه و نيروي خيال او هنوز هم براي من غريب است. از آن مهم‌تر قصه‌هايي بود که براي ما مي‌ساخت. اسمشان را گذاشته بود «خواب» - يعني که شب‌ها آنها را در خواب مي‌بيند تا روزها براي ما تعريف کند – که قهرمانانش ما بوديم و اغلب بهترين نقش را به برادر کوچک‌ترش مي‌داد: مسعود؛ قهرمان شکست‌ناپذيري که همه دوست مي‌داشتيم در روياهاي قصه‌گو شبيه‌اش باشيم. از هرکس دل خوشي نداشت، نقشش را در خواب – قصه‌هايش منفي مي‌کرد؛ مثل هادي و بيژن نامي که هميشه نقش ادم بد را بازي مي‌کردند. رحيم درازه‌اي هم بود که هم در واقعيت و هم در «خواب»هاي سعيدع موذي بود و آب زير کاه. نوع تعريف کردن فيلم‌ها و خواب‌هاع چنان دراماتيک و با حرکات دست و ميميک چهره‌اش همراه بود که بزرگسالان هم نمي‌توانستند خودشان را از جاذبه روايت‌گري او برهانند. سعيد بي‌شک نابغه‌اي مسلم در روايت‌گري بود.
بعد بزرگ‌تر شديم و انگار با شتابي غريب همه از هم دور شديم و کتاب هنوز توس دستم بود. شانزده ساله بودم که شروع کردم به خواندن کتاب‌هاي فلسفي. بعد به زبان و ادبيات عرب علاقه‌مند شدم و تا بيست سالگي فقط فلسفه و ادبيات عرب مي‌خواندم، بعد حافظ، بعد سپهري. همه پول تو جيبي‌ها تبديل مي‌شد به کتاب که پدرم هرگز مخالفت نکرد. در دانشگاه هم کتاب‌هاي متفرقه بيشتر از کتاب‌هاي فني – درسي بود. توي خوابگاهع هيچ دانشجوي فني‌اي به اندازه من کتاب متفرقه نداشت؛ يعني که من هنوز کمي فاصله داشتم. اين فاصله هيچ خوشايند نبود و حالا هم نيستع چون حاصلش تنهايي و تک‌افتادگي و انزواست. من ديگران، ديگرانِ ساده بدون دغدغه يک جهتي را – نه مثل خودم چند جهتي که در يک دست ادبيات، در دستي فلسفه، در دستي مهندسي و در دست ديگر عقل معاش انديش دارند؛ و مگر آدم چند دست دارد؟ خيلي دوست دارم. بعد سينما آمد و چند فيلم کوتاه هشت ميلي‌متري که چند جايزه گرفتند و فهميدم اين کاره نيستمع بش که ضايعات کار زياد بود؛ کلي آدم و امکانات و پول و انرژي و جنگ اعصاب براي ساختن دقايقي فيلم که هرگز قدرت و تأثيرگذاري ادبيات را نداشت. اصلاً مديوم سينما هرگز نمي‌تواند عميق باشد، چون فيزيک و عينيت داردع برخلاف موسيقي و ادبيات که خيال و ذهنيت تا هرکجا که هنرمندي بتواند، به او امکان پيشروي مي‌دهند. چيزهايي درون ما هست که به تعبير کيشلوفسکي – کارگردان بزرگ لهستاني – سينما نمي‌تواند آنها را نمايش دهدع چون ابزارش را نداردع چون به اندازه کافي هوشمند نيست؛ ادبيات اما مي‌تواند.
اولين داستانم را سال 1369 نوشتم و منتشر کردمغ مجله کيان، «دو چشمخانه خيس.» اولين کتابم خرداد ماه 1377 منتشر شد: «عشق روي پياده‌رو»، دوازده داستان کوتاه. بعد کتاب‌هاي ديگر از راه رسيدند و همه در روزهايي که چه شتابناک مي‌گذرندع انگار نيامده تمام شده‌اند. از طلوعي تا غروبي انگار فقط چند دقيقه است و من حالا که نگاه مي‌کنم مي‌بينم سي و چند داستان کوتاه نوشته‌ام در چهار مجموعه داستان و دو داستان بلند و يک نمايشنامه و چهل يادداشت بر حواشي چهل عکس و يک کتاب درباره مباني تئوريک قصه‌نويسي. ترجمه‌هايي هم داشته‌ام: بيست داستان کوتاه (همه از کارور)، تعدادي شعر، باز هم از کارور و يک کتاب درباره کيشلوفسکي؛ فيلمسازي که با تمام وجود تحسينش مي‌کنم، که براي همه عمر من کافي است.
از آن بچه‌هاي کودکيع گاه کسي را مي‌بينم روي موتور با زني بر ترک موتور – لابد همسرش – و چند بچه قد و نيم‌قد – فرزندانش – روي باک که هيچ شيطان و فضول به نظر نمي‌رسند. کساني را هم نمي‌بينمع مثلاً بيژن که پناهنده شد به استراليا، يا رحيم درازه که مي‌گويند گوشه زندان است به خاطر قاچاق مواد مخدر. دو سال پيش مسعود را ديدم که هيچ شبيه قهرمان‌هايي که برادرش در فيلم – خواب‌هاش توصيف مي‌کرد، نبود. موهاش ريخته بود و صورتش پر از چروک. از زندگي. از مصائب زندگي. توي گورستان بوديم که ديدمش. نشسته بود روي سنگ گوري. سنگ گور شهيدي. گور روايت‌گري که خواب‌هاش زماني براي من از هر قصه‌اي حقيقي‌تر بود و اکنون خودش پيوسته بود به خوابي بلند، به بلندترين خوابي که مي‌توان ديد.

منبع:خردنامه همشهري ويژه داستان