من از تو می‌خواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری‌نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من می‌شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - بیش از یک سال از فراق علی می‌گذرد اما داغ این فراق هنوز آن‌قدر برای خانواده آقاعبدالهی تازه است که حجله اش همچنان نبش کوچه برپاست؛ با پرچمی که مزین به نام حضرت زینب سلام الله علیها است و چند تصویر از شهید، با چشم‌هایی زیبا و آرام که گویی به رهگذران نگاه می‌کند و رازی در آنها نهفته است... به راستی در این چشم‌های زیبا چه رازی است که عقیله بنی هاشم خریدار آنها شد و صاحب آنها که بود و چگونه در عنفوان جوانی به این مقام رفیع رسید؟ برای بیشتر دانستن درباره او مهمان خانواده مومن و باصفای آقاعبداللهی شدم. گوشه گوشه خانه رنگ و بوی تنها پسری را می‌دهد که دیگر نیست اما تو گویی حالا بیشتر از همیشه هست و می‌توان حضورش را حس کرد. جوانی که در وصیتنامه‌اش نوشت؛ «خواسته من از شما این است که لحظه‌ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.» لباس سبز پاسداری‌اش به دیوار خانه آویزان است با عکسی از حضرت آقا بر سینه لباس که خود نشانه‌ای گویاست از عشق و ارادت علی به سیدعلی؛ سر خم می‌سلامت شکند اگر سبویی...
***
* چند فرزند دارید و علی‌آقا بچه چندم شماست؟
- محمدآقا عبدالهی پدر شهید: چهار فرزند دارم سه دختر و یک پسر که علی آقا بودند و علی فرزند آخر و متولد 10 مهر 1369 بود.
 
* شما نام علی را برایش انتخاب کردید؟
- نام علی را مادرشان انتخاب کردند.
- مادر شهید: به دلیل خوابی که دیدم اسم علی را انتخاب کردم. در زمان بارداری خواب دیدم که در مراسم روضه بودم دنبال پسر بچه‌ای می‌رفتم برای مراقبت از او و اسمش را صدا می‌زدم علی. برای همین اسم پسرم را علی انتخاب کردم.
 
* چطور بچه‌ای بود؟
- مادر شهید: آرام و با ادب بود. در هشت سالگی علی آقا خواب دید که یک آقایی که رو دوش خود شال سبزی دارد به همراه سيد محمد حسين طباطبايي (حافظ قرآن) راه می‌رفتند و دست روی سر علی کشیدند و گفتند: من حضرت محمد(ص) هستم و تو را به فرزندی قبول کردم.
 
* اینکه تنها پسر خانواده بود باعث توجه بیشتر شما به او نمی‌شد؟
- مادر شهید: چرا دقیقاً چون بعد از سه دختر آمده بود خیلی عزیز کرده بود. همه چیز برایش فراهم می‌کردیم. ولی حجب و حیا داشت و هیچ وقت از ما چیزی نمی‌خواست . همه چیز را ما خودمان برایش فراهم می‌کردیم.
 
* ارتباطش با معلمین دوران تحصیل چگونه بود؟
- پدر شهید: با معلم‌هایی که مذهبی بودند دوست بود حتی یک معلم دینی داشت که منزلشان خیابان خراسان بود و زمانی که هیئت می‌گرفت علی آقا می‌رفتند.
 
* معیارهایش برای انتخاب دوست چه بود؟
- پدر شهید: دوست هایش همه بچه مسجدی و هیئتی و مذهبی بودند.
 
 
* درسش خوب بود؟
- پدر شهید: درسش متوسط بود. به کارهای فنی علاقه داشت به همین دلیل هنرستان رشته الکترونیک رفت.
 
* اوقات فراغت و تفریح چکار می‌کرد؟
- مادر شهید: عضو فعال بسیج بود.کوه‌نوردی و راپل و سقوط آزاد!
 
* علی آقا تحصیلات دانشگاهی هم داشت؟
- پدر شهید: بله دانشگاه آزاد واحد یادگار امام(ره)رشته الکترونیک درس خواند.
 
* چطور وارد سپاه شد؟
- پدر شهید: پاسدار سپاه انصار قسمت فاوا بودند. به کارهای نظامی علاقه داشتند و مشورت با من باعث شد که سپاه را انتخاب کردند.
 
* چطور ازدواج کرد؟
- مادر شهید: از 18 سالگی می‌گفتند که برایم زن بگیرید ولی چون سربازی نرفته بود و شغل نداشت من مخالفت می‌کردم. پیگیر سربازی شد چون پدر جانباز بود و خودش بسیجی بود کسر خدمت گرفت و 3 ماه رفت خدمت. سال 90 وارد سپاه شد و یک دوره آموزشی یک ساله در دانشگاه امام حسین(ع) گذراند. وقتی به استخدام سپاه درآمد من برایش دنبال همسر گشتم و زن عمویش خانواده‌ای را معرفی کرد و رفتیم برای خواستگاری. در زمان خواستگاری نیز به همسرش گفته بود که اگر جنگ شود من می‌روم و آرزویم شهادت هست. سال 91 ازدواج کردند.
 
* فرزند هم دارند؟
- پدر شهید: بله. امیرحسین 14 ماهه بود که علی آقا رفتند سوریه و الان حدود دو سال و نیم دارد.
 
* خصوصیات اخلاقی و روحیات علی آقا چگونه بود؟
- پدر شهید: عشق و ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشتند و در کارهای سخت همیشه به ایشان متوسل می‌شدند و ذکر ایشان را بر لب داشتند. به نماز اول وقت، روزه و احکام دینی و خمس مقید بود . به قول و قرار خیلی حساس بود و برایش مهم بود. از مردم آزاری بدش می‌آمد. یک روز که سفره را از پنجره به بیرون تکان دادم یک مقدار نان روی ماشینی که پارک بود ریخت. علی آقا خیلی ناراحت شد به من گفت برو ماشین مردم را تمیز کن حق‌الناس هست. اگر با دوستانش بحث می‌کرد همان روز می‌رفت و حلالیت می‌گرفت.
مغرور بود. هیچ وقت التماس کسی را نمی‌کرد ولی برای موافقت گرفتن از فرمانده خود برای رفتن به سوریه التماس کرد تا موافقت کند.
 
* تصمیمش برای رفتن به سوریه را چطور مطرح کرد؟
- مادر شهید: یک روز آمد منزل ما گفت چند وقت است دنبال کارهای رفتنم به سوریه هستم ولی کارهایم درست نمی‌شود، فکر می‌کنم شما راضی نیستید! قبلا هم گفته بود برایم دعا کنید. من گفتم: الهی هر چه صلاح است پیش بیاید. علی گفت نه مامان! این‌جوری نگو! دعا کن خدا صلاحش را در این کار قرار بدهد.
همیشه در روضه با خودم می‌گفتم زمانی که امام حسین(ع) تنها ماند اگر جوانان ما بودند نمی‌گذاشتند امام حسین(ع) تنها بماند. وقتی علی آقا این را گفت، آن حرف‌ها یادم آمد و گفتم الان همان موقع است اگر بگویم نه، همان کاری را کردم که در آن زمان با امام حسین(ع) کردند و ایشان تنها ماندند. این شد که تا گفت می‏خواهم بروم گفتم موافقم تا این حرف را زدم چشمانش برق زد و گفت از شما به جز این توقعی نداشتم.
- پدر شهید: وقتی به من گفت، گفتم تکلیف همسر و فرزندت چه می‌شود؟ گفت: مگر دوستانم که رفتند بچه نداشتند؟ عبدالله باقری بچه داشت، امین کریمی و... گفتم مامانت چه می‌گوید؟ گفت مامان راضی هست. گفتم پس من هم راضی هستم.
 
* دلایلش برای رفتن چه بود؟
- مادر شهید: یکی از دوستانش پرسیده بود چرا می‌روی اگر اینجا جنگ شد برو. علی گفته بود: اگر اینجا جنگ شود و بروم، می‌شود دفاع از وطنم اما الان فقط می‌روم برای دفاع از اهل بیت.
 
* چند بار اعزام شد؟
- پدر شهید: یک بار.
 
* می‌دانید آنجا چه کار می‌کرده است؟
- پدر شهید: آنجا اسمش ابوامير بود به خاطر اسم پسرش. هميشه براي رزم آماده بود، در فاوا مشغول بود و بعد از سه روز که آنجا بودند از فرمانده خود اجازه می‌گیرد و می‌رود به خط مقدم. علی آقا در منطقه‌ای استراتژیک و مشرف به خان‌طومان، زمستان در هوای ۸ درجه زیر صفر، ۴۰۰ متر جاده صعب‌العبور را سینه‌خیز تا دل تکفیری‌ها می‌رود تا جاده را شناسایی کند.
 
* علی آقا چطور و کی به شهادت رسید؟
- پدر شهید: 23 دی سال 94 در خالدیه خان طومان، دو روز بعد از شناسایی با دو تا از دوستانش به خط می‌رود. یکی از دوستانش شهید می‌شود و آن یکی برمی‌گردد. از علی آقا خبری نمی‌شود که شهید شده یا اسیر. فرمانده‌اش می‌گفت؛ پشت بیسیم اعلام می‌کرد مهمات برسانید این‌ها چیزی نیستند فقط مهمات بیاورید. رفتم برای رساندن مهمات 15 متریش بودم که پشت بیسیم گفت آمدن و نیامدنتان دیگر فرقی ندارد. سپاه و بنیاد شهید می‌گویند شهید شده است.
 
 
* خود شما فکر می‌کنید شهید شده؟
- پدر شهید: زمانی که داشت می‌رفت احساس کردم شهید می‌شود.
- مادر شهید: من می‌گویم بر می‌گردد.
 
* وقتی آنجا بود تماس هم داشتید؟
- مادر شهید: زمانی که تماس می‌گرفتند به دلیل مسائل امنیتی زیاد صحبت نمی‌کرد.
ر مورد امیر حسین صحبت کردند و به شوخی گفتند این بار برگردم باید برویم خواستگاری!
- پدر شهید: آخرین تماس 22 دی با همسرش بود که در مورد امیر حسین صحبت کردند و به شوخی گفتند این بار برگردم باید برویم خواستگاری!
 
* چگونه به شما خبر شهادت را دادند؟
- پدر شهید: چهار روز بعد ازآخرین تماس علی، همسرش تماس گرفت که پیگیر شوید چرا علی زنگ نمی‌زند. با همکارش تماس گرفتم تلفنش را جواب نداد و پیام هم ارسال نشد. به همراه حاج خانم رفتیم بیمارستان بقیه‌الله. هردو بیقرار شده بودیم. چند روز پیگیر بودیم بیمارستان و محل کارش سر می‌زدیم اما بی‌نتیجه بود تا روز 30 دی ساعت 7:30 از محل کار تماس گرفتند که می‌خواهیم بیاییم به شما سر بزنیم.
از تماس دو ساعت گذشت. از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کردم که دیدم چند نفر از همکاران و دوستانش آمدند داخل کوچه. با حاج خانم و همسر علی آقا آمدیم پایین و آنجا فهمیدیم...
- مادر شهید: اصلا باور نکردم حالم آن‌قدر بد شد که من و خواهرش را بردند بیمارستان.
 
* تا حالا به خواب شما آمده است؟
- پدر شهید: دوبار. یک‌بار خواب دیدم که ایشان با دو تا از دوستانشان هستند و من هم راننده و علی آقا به عنوان بازرس ویژه سپاه در حال سرکشی به سپاه انصار و ولی امر هستند و می‌دانم که سه روز دیگر شهید می‌شوند و دوستانش به من می‌گویند حاج آقا شما چه کردید که علی آقا می‌خواهد شهید شود چه دعایی کردید؟ همان کار را برای ما هم بکنید. با‌ گریه از خواب بیدار شدم. بار دوم هم خواب دیدم در سوریه هستم و علی آقا از ناحیه سر مجروح شده و سرش روی پای من هست و دارد شهید می‌شود.
- مادر شهید: خواب دیدم از اسارت برگشته است.
خواهرش هم خواب دیده بود که با لباس خاکی رزم برگشته و خواهر با‌گریه سجده شکر می‌کند و علی می‌گوید من اسیر بودم برای همین نمی‌آمدم چون می‌دانستم از این کارها می‌کنید! و بعد هم خواهرش را بلند می‌کند.
 
* اگر یک بار دیگر علی آقا را ببینید به او چه می‌گویید؟
- پدر شهید: (با اشک) دوست دارم برگردم به گذشته و قدر نشناسی‌هایی که نسبت به او داشتم را ادا کنم...
- مادر شهید: (با اشک) دوست دارم اگر زنده هست برگردد و فقط دورش بگردم...
 
* هنگامی که فرزند شهید بزرگ شود و بگوید از پدرم برایم بگویید به او چه می‌گویید؟
- پدر شهید: از غیرت، شجاعت و مردانگی پدرش برایش می‌گویم. به او می‌گویم پدرت هیچ چیز کم نداشت. از همه امکانات، خانواده، همسر و تنها فرزندش گذشت و رفت. این گذشتن خیلی مردانگی می‌خواهد که کار هر کسی نیست.
 
* و سخن آخر؟
- پدر شهید: من از صدا و سیما و مطبوعات گله دارم که در بحث معرفی شهدای مدافع حرم به مردم کوتاهی می‌کنند. کوتاهی رسانه‌ها و جراید باعث می‌شود که برخی گمان کنند که علی‌آقا و امثال او برای پول به سوریه رفتند و نمی‌دانند اینها از همه چیز خود گذشتند و رفتند. واقعا شهدای مدافع حرم مظلوم‌اند.
 
* وصیت شهید به فرزندش امیر‌حسین؛
امیرحسین گلم، پسر بابا!
پسر عزیزتر از جانم سلام. در ابتدا برای شما دعا می‌کنم تا شهید راه اسلام و ولایت باشید. امیرحسین عزیزم اگرچه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیار بسیار تو را دوست دارد و به خاطر نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آنها هم خشنود باشند و می‌دانم با شاد کردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می‌شوم.ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی‌توانم ابراز کنم ولی بدان که تو همه بود و نبود پدرت بوده‌ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خودم نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند.
 
من از تو می‌خواهم تماماً گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری‌نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من می‌شود.
** حسین داوری