ما حتی پشت ماشین هم در کیسه‌خواب زندگی کرده‌ایم. یادم هست مدتی در یکی از اتاق‌های ادارات شهرداری به‌همراه خانواده شهید علوی به سر می‌بردیم. یک‌وقت‌هایی هم در کانتینر زندگی می‌کردیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه می خوانید، گفتگویی با زینت طوسی؛ همسر شهید حسن آقاسی‌زاده، شاگرد ممتاز دانشگاه تورنتو است.

همسرتان شاگرداول دانشگاه تورنتو بودند. آیا وقتی با ایشان ازدواج کردید، اصلا گمان می‌کردید که سال‌ها در مناطق جنگی زندگی کنید؟

حسن‌آقا کارشناسی‌اش را با رتبه برتر از دانشگاه تورنتو گرفت. در همان سال‌ها روزنامه‌های بزرگ دنیا مصاحبه‌های زیادی را از او چاپ کردند. در آن زمان، من هنوز تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بودم و ایشان کارشناسی ارشد داشتند. با اینکه در اروپا زندگی می‌کرد، اما از پدر‌ومادرش خواسته بود برایش همسر ایرانی بگیرند و گفته بود «نمی‌خواهم همسرم دانشگاه‌رفته باشد.» یک سال نامزد و یک سال دیگر هم عقد بودیم و بعد از آنکه درسش تمام شد، به مشهد آمد. نامزدی‌های آن‌موقع شبیه الان نبود؛ حتی ما یکدیگر را ندیده بودیم. وقتی که عقد انجام شد، از من خواستند که صورتم کاملا ساده باشد؛ حتی زمانی‌که برای خرید عروسی رفتیم، به‌جای آینه و شمعدان، ابتدا مقنعه خریدیم، چراکه برایشان حجاب واجب‌ترین موضوع بود. یک هفته بعد از عقد، جنگ شروع شد؛ ما هم چمدانی کوچک بستیم و ۲۹مرتبه شهر به شهر و جا‌به‌جا تغییرمکان دادیم.

علت این همه جا‌به‌جایی چه بود؟

شهید مدام ماموریت می‌رفت. کار ایشان طوری نبود که به‌طورثابت در مکانی خاص مستقر باشند؛ بلکه برای مهندسی به جاهای مختلف سفر می‌کردند. ایشان علاوه‌بر هماهنگی و همکاری با وزارتخانه‌‌ها و مهندسی یگان‌ها و تیپ‌های مهندسی، درجهت احداث سدهای خاکی و کانال‌های انحرافی آب‌، ایجاد خاک‌ریزهای پدافندی‌، جاده‌های پشتیبانی‌، نصب پل‌های ثابت و شناور و ترمیم آن فعال بود. به‌گفته دوستانش حدود ٢هزارو۴۰۰ پروژه مهندسی را در هشت سال دفاع مقدس انجام داده است.

و در این ۲۹ مرتبه، همان چمدان کوچک همراه شما بود؟

دقیقا. ما حتی پشت ماشین هم در کیسه‌خواب زندگی کرده‌ایم. یادم هست مدتی در یکی از اتاق‌های ادارات شهرداری به‌همراه خانواده شهید علوی به سر می‌بردیم. یک‌وقت‌هایی هم در کانتینر زندگی می‌کردیم. در بهترین حالت اتاقی دوخوابه داشتیم که توالت و حمامش یکی بود؛ حتی اجاق‌گاز کوچکی هم برای آشپزی همان‌جا گذاشته بودم و برای بچه‌ها غذا درست می‌کردم. همین‌طور یادم هست دیوار یکی از خانه‌هایی که زندگی می‌کردم، شکاف عمیقی داشت. یک‌مرتبه مادرم برای دیدنمان آمده بود، نگران شد و گفت: «دخترجان مراقب باش جانوری از شکاف دیوار نیاید و به بچه‌هایت آسیبی نزند». حتی آن‌وقت‌ها لیوان هم نداشتیم و در شیشه مربا چای می‌خوردیم. تازه جنگ و بمباران بود و اصلا نمی‌شد از خانه بیرون رفت. گاهی که موشک می‌زدند، مجبور بودم سه طبقه را با دو فرزند قد‌ونیم‌‌قد به پایین بدوم و باز همان مسیر را بالا بروم؛ اما بااین‌حال زندگی و همسرم را عاشقانه دوست داشتم و به همه می‌گفتم: «آدم باید جایی زندگی کند که همسرش همان‌جا باشد.»

شهرآرا آنلاین / حمیده وحیدی

برچسب‌ها