امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود. صدای سرسام‌آور بلندگوها، سوهان روحمان بود.

 گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...

عراقی‌ها اسرایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند. حامد جلوی بچه‌ها چانه‌ام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی!؟» گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم، چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو می کنم، ولی نمی‌تراشم.» بعضی‌ها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود، این کار را نمی‌کردند. زیربار نرفتم. برایم مهم نبود کتک می خورم. دلم نمی‌خواست در آن سن، صورتم با تیغ آشنا شود. تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد. مرا درون محوطه‌ی سیمانی کمپ بردند. نگهبان‌ها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند. حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا نمی‌توانستم آن تنبیه را انجام دهم، پنجاه ضربه کابل درنظر گرفت. کابل‌ها را ولید به کمرم کوبید. کمرم بر اثر ضربات کابل‌ها کبود شد. برای ده، بیست کابل اولی خیلی درد داشتم، اما کابل‌های آخر دردش کمتر بود.


امروز یکشنبه دهم مهرماه ۱۳۶۷، اربعین آقا امام حسین علیه‌السلام است. برای اجرای برنامه‌های مذهبی محدودیت داشتیم. حیدر راستی قبل از ظهر، سراغم آمد. می‌خواست برای بچه‌های بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم. می‌دانستم عراقی‌ها اگر موقع مداحی سر برسند، کارمان ساخته است. حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در می‌آورد. وقتی حیدر می‌خواند ناخودآگاه گونه‌هامان خیس می‌شد. نمی‌دانم چرا مداحی ترکی این همه حزن انگیز است. این راز و رمز مداحی حزن‌انگیز ترکی که آنگونه دل آدم‌ها را می‌برد، به دلیل علاقه‌ی بیش از حد ترک‌ها به آقا ابوالفضل العباس علیه‌السلام است.


در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی می‌کردیم، دو نفر از بچه‌ها آینه‌دار پنجره بودند. آن‌ها با آینه راهروی بازداشتگاه را دید می‌زدند. قرار بود به محض دیدن نگهبان‌ها، آینه‌دار خبرمان کنند. با اینکه قرار ماه هنگام آمدن نگهبان‌ها قطع موقت مداحی بود، عراقی‌ها که اومدن از بس حس و حال معنوی بچه‌ها بالا بود، مداحی را قطع نکردیم. اشاره آینه دارها باعث قطع برنامه نشد. نگهبان‌ها پشت پنجره حاضر شدند. من با دیدنشان مداحی‌ام را قطع نکردم. حواسم به نگهبان‌ها و حرف‌هایشان نبود. کریم حرف‌های حامد را از پشت پنجره ترجمه می‌کرد.


- عالیه، خیلی خوبه، یعنی شما اینجا رو انقدر امن و بی‌خطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید!؟ پدرسوخته‌های مجوس! بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون!
 من و حیدر را به اتاق سرنگهبان‌ بردند. سعد با عصبانیت گفت: «من در جبهه‌های جنوب اسرای شما رو دیدم که پشت پیراهنشان و حتی روی پیشانی‌بندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا! شما می‌خواید کربلا رو تصرف کنید!؟ شما خوب بود یک دستگاه تریلر می‌آوردید، کربلا را می‌گذاشتید روی تریلر و با خودتان می‌بردید ایران و دست از سر ما برمی‌داشتید!

حامد گفت: «گریه ممنوع، عزاداری ممنوع، نوحه ممنوع، تجمع ممنوع. زیارت حسین ممنون، تفهمیم شد!؟»


تنبیه کسانی که برای امام حسین علیه‌السلام عزاداری می‌کردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود. علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود. محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش‌جان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنی‌اش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنیننه‌وین جانی ایکی دانا شالاق ویر، جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!»


- کابل به سرتون خورده، گیج شدید، خواهش نمی‌خواد.
- نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و می‌دونم چی می گم.
حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید، گفت: «این هم دو کابل دیگه، یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.»
وقتی برمی گشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن!؟»
- حضرت عباسی نفهمیدی!؟
- نه، نفهمیدم!
- آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین اقا امام حسین علیه‌السلام هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت!؟


یکه خوردم. این حرف را که شنیدم خیلی خجالت کشیدم و کم آوردم. گفتم:‌ «چرا خدایی می‌ارزید.» ذهن حیدر به کجا رفته بود. می‌گفت: «بذار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم!» به خاطر همین عقیده و مرامش بود که وقتی نوحه می‌خواند، حتی سامی و قاسم نگهبان‌های عراقی هم تحت تاثیر مداحی‌اش قرار می‌گرفتند.


به دلیل عزاداری اربعین، شب قبل به اسرای بازداشتگاه ها آب ندادند. حسن بهشتی پور که در بازداشتگاه شماره دو بود، از بچه‌های بازداشتگاه خواسته بود، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو را بخوانند.
از شدت تشنگی کلافه بودیم. صبح زود بهشتی پور را دیدم. گفت: «سید! چه خوب شد دیشب آب دادن، شب بدی بودی، اگه آب نمی‌دادن، بچه‌ها تا صبح از تشنگی تلف می‌شدن.»
- مگه آب به شما دادن!؟
- آره، یه مقداری آب دادن اما ته سطل پر از گِل و لای بود، ولی رفع تشنگی شد.


وقتی بهشتی پور فهمید بین تمام بازداشتگاه‌ها فقط به بازداشتگاه آن‌ها آب داده‌اند، تعجب کرد. خود بهشتی پور همیشه می گفت: «این نتیجه دعا کردن است!»
قبل از آمار ظهر، بسیجی‌ها و پاسدارها را از اسرای ارتشی جدا کردند. در مراسم اربعین، بسیجی‌ها و پاسدارها را مسبب برنامه و عامل قانون‌شکنی می‌دانستند. تعدادمان کم بود و با ارتشی‌ها که بیشرشان سرباز بودند، ارتباط برادرانه‌ای داشتیم. بیشتر کارهای شخصی‌مان را همین بچه‌های با غیرت ارتشی انجام می‌دادند.


امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود. صدای سرسام‌آور بلندگوها، سوهان روحمان بود. نوارها بیشتر ترانه‌های فارسی و عربی بود. بچه‌ها از اینکه روز رحلت پیامبر، ترانه از بلندگوهای اردوگاه پخش می‌شد، حرص می‌خوردند.

ادامه دارد...