ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...

امروز صبح، مرا بیرون بردند. سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه‌مان کنند. علی کوچک‌زاده، حسین شکری و من. بچه‌ها عکس رجوی را پاره کرده بودند. افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند. حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست‌هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند. شیرآب را که باز کرد، زیاد تقلا کردم رهایم کند. شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد. از بینی‌ام آب می‌ریخت. جرم من سوراخ کردن چشم عکس مجید نیکو، قاتل شهید آیت‌الله مدنی و پاره کردن عکس مسعود رجوی بود، همان عکسی که در یکی از دیدارهایش در منطقه خضرا با صدام گرفته بود. امروز،به میزان علاقه عراقی‌ها به سران گروهک منافقان بیشتر پی بردم!


مدتی بود شلوارم از چندجا پاره شده بود. دنبال نخ و سوزن می‌گشتم. طبق مقررات اردوگاه، داشتن هر شی نوک‌تیز ممنون بود.
برای ساخت سوزن خیاطی، یک تکه سیم خاردار پیدا کردم. یک سر سیم را روی کناره‌های محوطه سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود. در مرجله دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود، در مرحله سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده سیم قرار دادم و با سنگ محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود، در مرحله چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و به راحتی دوخت و دوز با آن انجام شود!


بعضی وقت‌ها برای نخ مشکل داشتیم. اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقی‌ها مقداری نخ بیرون می‌کشیدند.بعضی از نگهبان‌ها که شاهد ابتکار،خلاقیت و نوآوری اسرای ایرانی بودند، تعجب می‌کردند.
آن‌ها اقرار می‌کردند ایرانی‌ها با همین خلاقیت و نوآوری توانستند هشت سال مقاومت کنند. می‌گفتند: «شما اگر تحریم نبودید، ما را چه کار می‌کردید.» جمیل می‌گفت: «تا فلسطین هیچ‌کس جلودارتان نبود!» بچه‌ها نمونه‌هایی از خلاقیت‌ها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقی‌ها می‌کشیدند. مثل پل‌های خیبری در عملیات خیبر،پلی به طول سیزده کیلومتر. یا بستن چراغ روی قایق‌های بدون سرنشین. شب، در رودخانه کرخه نور و کارون برای فریب عراقی‌ها. آن‌ها به خیال اینکه ایرانی‌ها با قایق‌ها در حال پیشروی و عملیات هستند، ساعت‌ها روی قایق‌های بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن روی آن‌ها نصب بود، آتش تهیه می‌ریختند. یا تله برای تانک در مناطق عملیاتی دشت آزادگان. ایرانی‌ها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانال‌ها با چوب و خاک، کاری می‌کردند که تانک‌های دشمن در این کانال‌ها زمین‌گیر شوند. می‌گفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود.
ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید!

برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند. چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز!


پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی داده بود. هربار که می‌آمد نقشه پلیدی در سر داشت. طرح اعدام‌های مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ می‌برد، کنار دیوار قرار می‌داد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق می‌بست، چند نظامی با اسلحه می‌آمدند و به اسیر می‌گفتند قرار است اعدام شوی. یک بار این بلا را به سر من هم آورد. آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام می‌شوم!
وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد، بچه‌ها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچه‌ها، عراقی‌ها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند. بچه‌ها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند. عکس امام دست حامد بود. عکس را روی کارتن چسبانده بودند. ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم. به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد، تو می‌گی به طرف عکس رهبرم نشانه‌گیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمی‌کنم.» گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانه‌گیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم.


بعد از اینکه با مقاومت بچه‌ها مواجه شدند یک قدم عقب‌نشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند.
داشتم وارد بازداشتگاه می شدم که یک‌دفعه به زمین افتادم. از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت. سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید. حامد بود. او در حالی که عصایم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا می‌کوبید و از بچه‌ها می‌خواست صف توالت را خلوت کنند. وقتی می‌دیدم حامد با عصایم به بچه‌ها می‌کوبد، سختم بود.


دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آن‌ها را درآوردم و لابه‌لای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم. سعد آنجا بود. به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچه‌ها رو می‌زنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچه‌ها رو می‌زنین، نمیخوامش. من از دوستانم خجالت می‌کشم با این عصا راه برم!»
- اگه خجالت می‌کشی باهاش راه نرو!
- باهاش راه نمی‌رم، پا ندارم دست که دارم!
عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دست‌هایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. یک لنگه دمپایی‌ام کفش دست چپم بود.با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم.

ادامه دارد...

برچسب‌ها