به گزارش مشرق؛ ابوالقاسم وردیانی نویسنده، شاعر و منتقدی است که در حوزه ادبیات دفاع مقدس و شعر قلم می زند و به عنوان رزمنده در مناطق عملیاتی حضور داشته است. وی سالها مسئول و کارشناس انجمن های ادبی و کلاسهای آزاد شعر و داستان و ادبیات بوده و سردبیری چند نشریه را در کارنامه خود دارد. از نوشته های او می توان به رمان متخصص، کمین آخر، از موج تا اوج، رقص گندمزار و مجموعه شعر به مرگ می خندند، اشاره کرد. آخرین اثر منتشر شده او رمان " پروانه ها زیر باران" است که بر اساس زندگی و مبارزات سرلشکر شهید سید موسی نامجوی نوشته شده است. این کتاب در سال 1395 توسط انتشارات آجا در 344 صفحه، مصور، قطع وزیری و شمارگان 2000 نسخه به چاپ رسیده است.
گفتگوی ما را با نویسنده رمان پروانه ها زیر باران در پیش رو دارید
-شما یکی از نویسندگانی هستید که بخش عمده آثارتان در حوزه دفاع مقدس به نگارش در آمده است. شما جنگ را در مناطق عملیاتی تجربه کرده اید و این تجربه زیسته و عینی، نگاه شما را نسبت به سایر نویسندگان دفاع مقدس که چنین تجربه ای ندارند، متفاوت و خاص تر کرده است. به نظر شما چرا زندگی مردان نقش آفرین در دفاع مقدس باید در قالب داستان و رمان نوشته شود؟
- هشت سال جنگ، تجربه یگانه ای بود و نسلی که آن را تجربه کرده، کم کم دارد جای خود را به نسل های بعدی می دهد. جنگ و خاطرات آن دارد در لایه های زمان کم رنگ می شود. در گزارشات و مستندنگاری، تاریخ شفاهی و کتابهای تحقیقی و پژوهشی در حوزه دفاع مقدس، مخاطب از فاصله ای دور و به صورت کلی ماجرا و کسانی که ماجرا را شکل داده اند، می بیند. این مکتوبات با توجه به قالب وهدف نگارششان نمی توانند آنطور که باید از نزدیکان افراد شاخص و کلیدی مانند پدر، مادر، همسر و فرزندان ایشان، که نقش اساسی در این ماجراها دارند و در شرایط بحرانی و بر سر دوراهیها، تصمیمساز و حتی هدایتکننده آنها هستند، نام ببرند. اینجاست که ضرورت استفاده از هنر و در اینجا به طور خاص هنر داستان نویسی خودش را نشان می دهد. داستان ابزاری است که طیف وسیعی از مخاطبان را در بر می گیرد. داستان میدانی است که همه در آن میتوانند با شخصیتهای داستان زندگی کنند و از مرتبه شناختن فراتر رفته، آنها را لمس کنند.
- از رمان پروانه ها زیر باران و مراحل نگارش آن بگویید:
آیا کار جدیدی در دست دارید؟
زندگی جانباز دکتر حسین حسن زاده نمین را برای روایت فتح نوشته ام که مراحل آخر صفحه آرایی را می گذراند. فعلا هم پروژه روایت داستانی زندگی شهید دکتر محمدعلی رهنمون را در دست تحقیق و نگارش دارم. مجموعه شعر سرزمین بکر نگاه تو هم مراحل نشر را می گذراند.
-آیا این مجموعه شعر هم در حوزه دفاع مقدس است؟
-خیر. مجموعه ای است از سروده هایم در چند سال گذشته با موضوعات مختلف.
-و سخن آخر؟
ادبیات دفاع مقدس نیاز به نگاهی تازه دارد. ما گرفتار کلیشه ها هستیم. ما در داستانهای دفاع مقدس نیاز به شخصیتی داریم که رشد می کند، متحول می شود و در روند داستان شکل می گیرد. متاسفانه در خیلی از کتابهای این حوزه شخصیت ها چنان شبیه به هم هستند که تشخیص دادنشان از هم دشوار است. انگار فقط نام شخصیت عوض شده است. ما در این داستانها با شخصیت هایی آنچنان کامل رو به رو هستیم که با انسان های معمولی فاصله دارند و این فاصله همزاد پنداری و تاثیرپذیری را که هدف ادبیات داستانی دفاع مقدس است، کم می کند. البته در رفع این اشکال گامهایی برداشته و کتابهایی هم نوشته شده اما اصلا کافی نیست و باید خیلی بیشتر از اینها کار کرد.در پایان از اینکه این فرصت را به من دادید متشکرم.
بخشی از رمان پروانه ها زیر باران
سهرابی به شهریاری که آن طرف خیابان توی کوچه تنگ و باریکی گیر کرده بود، نگاه کرد. تمام نیرویش را توی پاها جمع کرد. از پشت دیوار بیرون پرید. به سمت عراقیها که پشت یک خودروی سوخته پناه گرفته بودند، شلیک کرد. بعد دوید آن طرف خیابان و خودش را انداخت توی کوچه. با عصبانیت سر شهریاری فریاد زد:
- چرا اومدی؟ میتونستی همون اهواز بمونی! مگه نامجو نگفت خرمشهر واویلاس؟ بیخود کردی داوطلب شدی!
شهریاری خودش را به دیوار چسبانده بود و تکان نمیخورد. گلولههای دشمن تکههای آجر و سیمان را از دیوار میکند و به اطراف میپاشید. سهرابی گفت:
- نمیشه اینجا موند! بجنب...
بعد به طرف انتهای کوچه دوید. شهریاری بیاختیار دنبال او کشیده میشد. هر دو به طرف انتهای کوچه دویدند. کوچه به خیابانی کمعرض میرسید. دیوار کنار خیابان خراب شده بود و آجر و تیرآهنهای کج ریخته بود روی آسفالت وسط خیابان. سهرابی خودش را به دیوار کوچه چسباند و سرک کشید توی خیابان. چند نفر از اهالی خرمشهر داشتند از انتهای خیابان به طرف دشمن که سر چهارراه موضع گرفته بود، شلیک میکردند. عراقیها هم با رگبارهای کوتاه جواب آنها را میدادند. سهرابی برگشت و به انتهای کوچه نگاه کرد. میترسید نیروهای عراقی آنها را تعقیب کرده باشند. خبری نبود. نمیشد کاری کرد. باید همان جا میماندند تا درگیری تمام شود. نشست کنار دیوار و خشابش را در آورد. هنوز چند تیر فشنگ داشت. دست برد و جیب خشابش را وارسی کرد. یک خشابِ پر دیگر هم توی جیب خشاب بود. شهریاری کنار او نشست و به دیوار روبهرو خیره شد. صدای درگیری و حرکت نفربرها از دور شنیده میشد. خورشید میرفت غروب کند. شدت تیراندازی کم شده بود. شهریاری سرش را گذاشت روی لوله تفنگ و بریده بریده گفت:
- تو نمیترسی؟
- معلومه که میترسم!
- فکر میکنی چی میشه؟
سهرابی کلاه آهنی را از سرش برداشت. باد کمجانی سرش را خنک کرد. احساس میکرد توی همین چند ساعت، چند سال بزرگتر شده است. نگاهش نسبت به همه چیز تغییر کرده بود. با آرامشی که برای خودش هم عجیب بود، گفت:
- اگه کمک نرسه کارمون تمومه!
شهریاری خودش را جمع و جور کرد. با نوک انگشت صفحه ساعتش را پاک کرد و با صدایی ضعیف گفت:
- فکر نمیکردم اینجوری بمیرم!
- کی گفته قراره بمیریم؟ اگه یه کم تکون بخوری و به اون ژ-سه مثه چوبدستی نگاه نکنی، خیلی کارا میشه کرد!
شهریاری به تفنگش نگاه کرد. انگار برای اولین بار است که آن را میبیند. خشابش پرِ پر بود. سهرابی ادامه داد:
- درسته که گیر افتادیم اما بچهها موقعیت ما رو میدونن، حتماً میان دنبالمون! فقط تا اون موقع باید مقاومت کنیم.
- دمِ عموم گرم! اگه عقد کرده بودیم صدیقه ازدواج نکرده بیوه میشد...
- ول کن بابا! حالا وقت این حرفا نیس. باید به نامزدت نشون بدی که با یه مرد شجاع ازدواج کرده.
شهریاری زیرچشمی به او نگاه کرد و گفت:
- تو میخوای شجاعتت رو به کی نشون بدی؟
سهرابی غافلگیر شده بود. تا حالا به این قضیه فکر نکرده بود. کلاه آهنی را سرش گذاشت و گفت:
- نمیدونم. فقط میدونم که نباید بذارم این کثافتا جلوتر بیان!
شهریاری دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما سهرابی گفت:
- فکر کنم یه تانک داره نزدیک میشه!
- یا اباالفضل! به دادمون برس!
به آرامی از کنار دیوار سرک کشید. تانک عراقی داشت به طرف چهارراه میآمد تا به عراقیهای آنجا کمک کند. اگر تانک آنجا مستقر میشد، دیگر نمیشد جلوی عراقیها را گرفت. سهرابی دندانهایش را به هم فشار داد و گفت:
- کاش آرپیجی داشتیم!
- حالا چیکار کنیم؟
ناگهان صدایی از پشت سر بلند شد. سهرابی به سرعت بلند شد و تفنگش را به طرف صدا گرفت. توی تاریک روشن کوچه کسی به سرعت به طرف آنها میدوید. سهرابی به زانو نشست و آماده شلیک شد. تفنگ را از ضامن خارج کرد. انگشت اشارهاش را گذاشت روی ماشه و خلاصی ماشه را گرفت و منتظر ماند. صدای گریه لحظهبهلحظه به آنها نزدیکتر میشد. زنی بچه به بغل به طرف آنها میدوید. سهرابی بلند شد. شهریاری هم از جا پرید و گلنگدن کشید. زن تازه آنها را دیده بود. ترسید. خواست برگردد.