کد خبر 717942
تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۳۲

شاعران اشعاری درباره ولادت حضرت عباس (ع) سروده اند که در گزارش به برخی از آنها اشاره می‌کنیم.

به گزارش مشرق،‌ چهارم شعبان، سال روز ولادت پرچم دار بزرگ کربلا، حضرت عباس بن علی علیه السلام است. عباس بن علی علیه السلام در سال 26 هجری قمری، در مدینه، دیده به جهان گشود. وی در دامان امیرالمؤمنین علی علیه السلام و مادر گرامی اش به گونه ای پرورش یافت که به مظهر غیرت، ایثار و شجاعت، بدل گشت. عباس بن علی علیه السلام در طول حیات خویش از محضر پدر و برادرانش، بیشترین بهره را برد و جامع فضایل نیکو گردید. آن بزرگوار آن چه را از محضر آن سه امام معصوم آموخته بود، در کربلا آشکار ساخت و حماسه ساز نام آور عاشورای حسینی شد.
 
شاعران اشعاری درباره حضرت عباس (ع) سروده‌اند که در اینجا برخی از این اشعار را ذکر می‌کنیم:


جمعمان جمع که تا نقش خیالی بزنیم
کوچه باغی برویم و پر و بالی بزنیم
 
پای حافظ مِی از شعر زلالی بزنیم
جمعمان جمع بیایید که فالی بزنیم
 
شاهِ شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
 
بگذارید از این فاصله بویی بکشیم
در ِخُم را بگشاییم و سبویی بکشیم
 
تیغ ابروی کجش را به گلویی بکشیم
صد و سی و سه نفس نعره ی هویی بکشیم
 
از دلِ ما چه به جا مانده؟ که غارت کرده
پسر سوم زهراست قیامت کرده
 
ماه و خورشید دو حیران و دو سرگردانند
سالها دل سر ِ این طایفه میگردانند
 
بال در بال فرشته غزلی میخوانند
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
 
آمده تا ز علی تیغ دو دَم را گیرد
قد برافرازد و بر دوش علم را گیرد
 
جمع مِهر و غضب و جذبه و زیبایی را
در تو دیدیم مسیحایی و موسایی را
 
محشری کن که ببینند دل آرایی را
برده ای ارث از این سلسله آقایی را
 
حق بده مات شود چشم ، تماشا داری
هرچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
 
آسمان پیش قدم‌هات به حیرت افتاد
کهکشان وقت تماشات به زحمت افتاد
 
موج برخاست و از آنهمه هیبت افتاد
کوه تا نام تو را بُرد به لکنت افتاد
 
این علی هست خودش هست جنابش آمد
خوش به حال دلِ زینب که رکابش آمد
 
تشنه خاکیم و ترک خورده ولی دریا تو
شوره زاری همه با ماست وَ باران با تو
 
و نوشتیم که یا هیچ پناهی یا تو
دلمان قُرص بُوَد ، قُرص چرا؟ زیرا تو
 
بعد مرگم به هوای حرمت پر گیرم
من کفن پاره کفن زندگی از سر گیرم
 
رگِ پیشانی تو تا که تَوَرم می‌کرد
لشگر انگار که با مرگ تکلم می‌کرد
 
دست و پا را نه فقط راهِ نفس گم می‌کرد
بیرقت در وسط دشت تلاطم می‌کرد
 
تو سلیمانی و تختت وسط میدان است
چقدر سر ز سر ِتیغ تو سرگردان است
 
میکشی تا وسط معرکه ها طوفان را
بند آورده نگاهت نفس میدان را
 
 تا که ارباب بگیرد به سرت قرآن را
میدرد نعره ی تو زَهره ی سرداران را
 
شور ِآن قله که آتش فوران کرد تویی
آن کماندار که ابروش کمان کرد تویی
 
سایه بان دلِ زینب دلِ ما هم با توست
حاجتی گرچه نگفتیم فراهم با توست
 
ماهِ شب های محرم تویی و دم با توست
ای علمدار ِ ادب شور محرم با توست
 
دستِ ما نیست که در پای غمت می‌گرییم
لطف زهراست که زیر علمت می‌گرییم
 
بی تو از چشم حرم خونِ جگر می‌ریزد
خون از ساقه ی صد تیر و تبر می‌ریزد
 
و رباب اشک به لبهای پسر می‌ریزد
خیز از خاک و ببین خاک به سر می‌ریزد
 
ابرویت بند دلش بود که از هم وا شد
وای بر حال سکینه که سرت دعوا شد
 
شعر از حسن لطفی
 

*******

مُرشِدَم گفت که امروز طرب باید داشت
مثل تسبیح فقط ذکر به لب باید داشت
 
نرسی پای پیاده نفسی تا معراج
رهرو راهِ خدا مرکب شب باید داشت
 
ای که سلمان شده و در پی مِنّا شدنی
بر سر سفره ات از یار رطب باید داشت
 
سائلی بر در این خانه تفاوت دارد
پیش ارباب کرم دست طلب باید داشت
 
از مقامات ابالفضل چنین دانستم
پیش از هرچه در این راه ادب باید داشت
 
هرکه از سیره ی سقا خبری داشت پرید
هرکه از راهِ ادب بال و پری داشت پرید
 
دل من حرف به اندازه دنیا دارد
هر چه امروز قلم حرف زند جا دارد
 
چشم طبعم به قد و قامت سروی خورده
که چنین قامت شعرم قد و بالا دارد
 
یا الهی به ابالفضل شده مشق شبم
لفظ بی صحبت از دوست چه معنا دارد
 
بین خورشیدترین های دو عالم امشب
ماهی از راه رسیده که تماشا دارد
 
شوق بانوی کلابیه عظیم است که حال
تُحفه ای پیشکش حضرت زهرا دارد
 
جان به قربان کسی که ز امامش حکم
انّ العباس دَقّ العلم و دَقّا دارد
 
پرورش یافته ی آل عبا عباس است
عالِم غیر معلم به خدا عباس است
 
از دلِ تو به خدا نیست دلی دریاتر
از دو چشم تو ندیده ست کسی گیراتر
 
به خدا ماهِ شب چهاردهم مُعتَرف است
نیست از ماهِ بنی هاشمیان زیباتر
 
در دلِ جنگ چنانی که همه می‌گویند
بعد مولا نبُوَد از تو کسی مولاتر
 
آن که گفته رفع الله به ما فهمانده
نیست از رایت عباس علمی بالاتر
 
گرچه سیراب دهد آب به تشنه ساقی
آنکه لب تشنه دهد آب بُوَد سقاتر
 
شب میلاد تو با حالِ خراب آمده ام
با لب تشنه پی ِجرعه ی آب آمده ام
 
دلِ من جز تو نبوده است گرفتار کسی
نه گرفتار کسی نه پی ِدیدار کسی
 
مرغ باغ ملکوتِ توام و ننشینم
غیر دیوار تو یک لحظه به دیوار کسی
 
جز سر کوی تو جایی خبری نیست که نیست
مشتری ات نرود بر سر بازار کسی
 
سر سال آمده و آمده ام محضر تو
راه انداختن ِ من ، نبُوَد کار کسی
 
زیر دِین احدی نیستم الّا عباس
نشوم غیر تو یک لحظه بدهکار کسی
 
دلم از بس که ندیده است تورا سنگ شده
به هوای حرم علقمه دلتنگ شده
 
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
یاد لبهای علی اصغر و دریا افتاد
 
علقمه گفتم و دیدم که سواری بی دست
تیر آنقدر به او خورد که از نا افتاد
 
علقمه گفتم و دیدم که عمودی آمد
ناگهان در وسط معرکه سقا افتاد
 
شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند
گذر گرگ به آهوی حرم ها افتاد
 
وسط این همه سرنیزه و شمشیر و سنان
ناگهان چشم علمدار به زهرا افتاد
 
روضه ی دست بریده وسط علقمه بود
روضه خوان دست بدون رمق فاطمه بود

*******
 
دریای عشق همدم ساحل نمی شود
بی نُقل یار گرمی محفل نمی شود
 
بیدل شدن طریقه ی عشاق کربلاست
هر آدمی که عاشق و بی دل نمی شود
 
ای ساقی حسین سرم زیر پای توست
هر که تو را شناخت که عاقل نمی شود
 
از کودکی به پای امامت نشسته ای
بی خود کسی خدای فضائل نمی شود
 
ساقی خانواده ، علمدار بی نظیر
کرب و بلا بدون تو کامل نمی شود
 
بعد از تو انعکاس حسین بن فاطمه
دیگر کسی حسین شمایل نمی شود
 
روز ازل که نام تو را جار می زدند
نقش مرا به نام علمدار می زدند
 
داری دل ترک زده را بند می زنی
با زلفِ شمس فاطمه پیوند می زنی
 
بالا بلند عشق، تو با خاک پای خود
طعنه به ارتفاع دماوند می زنی
 
پیشانی تو قبله خورشید عالم است
وقتی به نام فاطمه سربند می زنی
 
وقتی میان ابروی خود می زنی گره
آتش به آسمان خداوند می زنی
 
معلوم می شود غضبت برطرف شده
با دیدن رقیه که لبخند می زنی
 
خود را به آب و آتش صحرای کربلا
تا اهل خیمه تشنه نباشند می زنی
 
مثل همیشه در دل صحرا علم بزن
حس غرور زینب کبری قدم بزن
 
چشمان تو ادامه شب‌های فاطمه
با دست توست رحمت فردای فاطمه
 
هستند در کنار تو دلگرم دختران
قُرص است با تو پشت پسرهای فاطمه
 
می‌زد به روی بازوی تو بوسه ها پدر
یک بوسه جای خویش و یکی جای فاطمه
 
ابری بیار و سایه به زینب هَدیه کن
ای بچه شیر حیدر و رعنای فاطمه
 
تنها حسین پشت رَدِ دست‌های توست
بر خاک دید رَدِّ قدم‌های فاطمه
 
چشم فرات پاسخی از مشک تو ندید
مانده هنوز ماتِ معمای فاطمه
 
شعر از مسعود اصلانی

 ******


بـاد  از  جــانـب  صـــحرا   خـــبری  آورده
آسـمان  قـید  نزولش  خدمه  باران   است
 
ابرهامان همه  در معرض  اشک شوق اند
و  زمیـن چـشم به راه  قـدم بـاران  اسـت
 
بر روی خـاک پر وبـال ملـائـک پـهن اسـت
از  مـسـیر  گــذر  اُمِّ بـنین  آمــده انــد
 
هـمه دور سـر ایـن مـاه پسـر  می گـردند
دسـت  بـوس  پـسر  اُمِّ بـنین  آمـده انـد
 
در  توان  چه کسی  هست  که با آمدنش
خلق  را  وجه ی  او  سر  به  سجود آورده
 
فاطــمه  بـنت  اسـد  اُمِّ  اسـد  گــردیــده
کودکــی هــای علــی را بـه  وجــود آورده
 
خــانه با  آمدنــش  رونق بـــسیار  گــرفت
باغ  را  عــطر گل یـــاس بـــهاری  کـــرده
 
ســـالها  منتـــظر  آمدنـــش  زیــــنب بود
روی او فــــاطمه  ســـرمایه گــذاری  کرده
 
نه فقـــط  شیـــعه به  او بــاب الحـوائج گوید
از دخیل نگــهش گـَـبر مســـلمان  گــردد
 
دســــت او پنجـره  فولاد همه ادیان است
او اشـــاره  کــند  ایران هـمه سلمان گردد
 
شعر از مصطفی صابر خراسانی  

منبع: باشگاه خبرنگاران