کد خبر 7193
تاریخ انتشار: ۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۷

فرمانده، سرگردان رؤياهايش بود. به من نگاه مي‌کرد؛ اما از آرزوهايي که در انتظارش لحظه‌شماري مي‌کرد، چيزي نمي‌يافت. نگاهي به سربازها کرد و با کلمات زشتي درآمد که: «هه... از روي اين‌ها عبور خواهم کرد...

گروه فرهنگي مشرق- "هنگ ترسوها"، مجموعه خاطرات يک سروان عراقي است که حال هواي آن سوي خطوط ايران را روايت مي کند. اگر چه آثاري که از زبان سربازان عراقي جنگ را روايت مي کنند کم نيستند، اما هنگ ترسو ها از آن جهت که روايت فرماندهان مياني ارتش عراق و مناسبات آنها است خواندني است.
***
من در منطقه سيد صادق، فرمانده گروهان هنگ اول تيپ 413 بودم. فرمانده هنگ، سرهنگ دوم حميد هيثي که من از سال 1984 همراهش بودم، از نظامي‌هاي زبده آموزش‌هاي رزمي لشکر 14 بود.
در همان هنگام که سيد صادق، روزهاي آرامي را پشت سر مي‌گذاشت، بصره در آتش پرسوزي که دامن هور را به بازي گرفته بود، مي‌سوخت؛ اما انگار فرمانده هنگ از اين آرامش دل‌خوش نبود؛ خصوصاً اينکه شنيده بود درجه سرهنگ دومي هم‌دوره‌اش، خزعل سامرايي، با يک تلگراف، به سرهنگ تمامي ارتقاء يافته است. او در همان روز به من گفت: «سروان! خبر تازه چه داري؟»
- هيچي، قربان! مگر چيزي شده؟
آهي از سر سوز کشيد و گفت: «مي‌گويند سرهنگ دوم خزعل سامرايي، سرهنگ تمام شده. او هم‌دوره من در دانشکده نظامي بود و از کودن‌ترين دانشجويان به شمار مي‌آمد.»
فرمانده هنگ در حالي که به سيگار اهدايي فرماندهي – که هر ماه به افسران هديه مي‌شد – پک مي‌زد، مرا گرفته بود به حرف. چون دوست داشتم از کم و کيف هدفش سر در بياورم، در آمدم که: «اما، جناب فرمانده! حتماً درجه‌هاي جديدي در کار است که براي ما هم خواهد آمد.»
نيشخندي زد و گفت: «هه... هه... برايت مي‌آيد؛ به همين خيال باش!»
حرکاتش را زير نظر گرفتم و آرام آرام غرق افکارش شدم. چقدر دوست داشتم که همان دم اجلش برسد! چرا که اين ترسوها، تاجراني بودند که با روح ما معامله مي‌کردند و برايشان مهم نبود که چه کسي کشته مي‌شود. آنان از بازار برده‌فروشي، فقط براي به چنگ آوردن مدال دست و پا مي‌زدند. چون مي‌خواستم بيشتر بشنوم، گفتم: «قربان! حالا چه کار مي‌خواهيد بکنيد؟»
از طرح بزرگي که در سر داشت و پرتو آن از دريچه ذهنش سوسو مي‌زد، گفت.
- با فرمانده تيپ تماس مي‌گيرم و از او مي‌خواهم که نام هنگ يا تيپ را در تنگ نام خود و خاندانم بگنجاند تا از اطلاعيه راديو پخش شود. آنوقت، اين خبر را از دور و نزديک خواهي شنيد!
- و بعد؟
- آنگاه در برابر رئيس جمهور مي‌ايستم و او هم‌زمان با آويختن مدال رافدين يا شجاعت به گردنم، يک اتومبيل مرسدس 280 نيز به من هديه خواهد کرد.
فرمانده، سرگردان رؤياهايش بود. به من نگاه مي‌کرد؛ اما از آرزوهايي که در انتظارش لحظه‌شماري مي‌کرد، چيزي نمي‌يافت. نگاهي به سربازها کرد و با کلمات زشتي درآمد که: «هه... از روي اين‌ها عبور خواهم کرد. جمجمه اينها را يکي‌يکي روي هم مي‌گذارم تا بتوانم به قلعه صعود کنم!»
فرمانده هنگ، يک روز براي سرکشي از سنگرهاي گروهان که در ارتفاعات 2000 قرار داشتند، به منطقه آمد. بعد از آنکه تمام تپه‌ها و ارتفاعات مخصوص گروهان را از زير چشم گذراند، گفت: «همراه با پيروزي‌هاي جديد، يک بار ديگر شما را در ارتفاعات جديد مي‌بينيم و گزارشي از روحيه بالا و شوقي که به درگيري و نبرد نشان مي‌دهيد، به فرمانده تيپ ارائه مي‌کنم.»
او حرف مي‌زد و من هم‌زمان با بالا رفتن تپش قلبم، احساس کردم که معده‌ام به قار و قور افتاده است! در همان حال به استوار عبدالله کاصد لعيبي نگاه کردم؛ دو پايش از هول خبر مي‌لرزيد!
سرهنگ دوم حميد هيثي که حالا سرمست پرده‌برداري از فکر حمله به ارتفاعات ايران بود، خداحافظي کرده و از منطقه دور شد.
سرهنگ، درشت‌اندام بود و باد شکمش، قيافه‌اش را بيشتر شبيه کودن‌ها مي‌کرد. هميشه خيمه هيکلش را به ستون عصايي تکيه مي‌داد که در سر بالايي‌ها و سرازيري‌ها مددکارش بود. باسنش نيز بزرگ بود؛ به طوري که افراد هنگ مي‌توانستند عکس‌هاي خنده‌آوري را به آن بچسبانند! در اجراي اوامر، سخت‌گيري و به محض شنيدن خبر حمله ايراني ها، مرخصي‌ها را لغو مي‌کرد. او همراه رفيق هم‌پياله‌اش، سرگرد سعود دليمي – افسر استخبارات هنگ – نوشانوش مجالس شراب‌خوري را رونق مي‌داد و با آنکه دستور مؤکد آمده بود که از نوشيدن شراب در مقر هنگ خودداري شود، کارش را اين طور توجيه مي‌کرد «رئيس جمهور در دفتر کارش شراب مي‌نوشد؛ چرا ما ننوشيم؟»
بعد از رفتن فرمانده هنگ از منطقه، از پيک مخصوصم خواستم که به فرماندهان جوخه‌ها اطلاع دهد تا به مقر گروهان بيايند.
نيم ساعت نشد که دو افسر گروهان به مقر رسيدند. نمي‌دانم چرا، اما هر دو خيلي نگران بودند. يکي از آنها، ستوان حيدر حسن بصري، فرمانده جوخه يک و ديگري ستوان عبدعلي فرح سوداني فرمانده جوخه دوم بود.
يکي از ايستگاه‌هاي راديويي خليج [فارس]، ترانه‌اي از ام کلثوم [از خوانندگان معروف و متوفاي مصري که شهرت جهاني داشت] پخش مي‌کرد. به آنها گفتم که خود را با ترانه‌ ام‌کلثوم سرگرم کنند. چيزي نگذشت که پيک، يک شيشه آبجوي گرم براي ما آورد. کمي يخ خواستم و بعد، يک ساعت را با ام‌کلثوم و آبجو سر کرديم.
بعد از عيش و نوش، رو به فرماندهان جوخه‌هايم کردم و گفتم: «برادران! حقيقت اين است که نمي‌دانم به شما چه بگويم! از اينکه از اسرار پرده برمي‌دارم، متأسف هستم... ولي به هر حال، ما کارگردانان صحنه هستيم. همان‌طور که مي‌دانيد، امروز فرمانده هنگ از منطقه بازديد کرد. او از اينکه دوستانش در مناطق ديگر به درجه‌هاي بالا رسيده‌اند و خودش هنوز در درجه سابقش درجا مي‌زند، دلش گرفته و براي رهايي از اين حزن، نقشه حمله به ارتفاعات مقابل را که در دست ايراني‌هاست، ريخته است. او قصد دارد اين حمله را به اسم هنگ تمام کند تا در پايان، شاهد به آغوش کشيدن هديه‌هاي مخصوص باشد.»
من براي آن دو از چگونگي آغاز و زمان و سمت و سوي حمله و پشتيباني ونيروهاي احتياط و مراحل آن گفتم و اينکه طبيعت منطقه مورد نظر، از پستي و بلندي و دره‌هاي شيب‌دار شکل گرفته که سدي در برابر استفاده از نيروي موتوري به حساب مي‌آيد و لازم است که هجوم، شبانه و با ستون پياده انجام شود تا از تيررس چشم ديده‌بان‌هاي دشمن در امان باشيم.
بعد از آنکه محورهاي مهم حمله را همراه مکان‌هاي تجمع قوا برايشان تشريح کردم، از پشتيباني‌ هلي‌کوپتر‌ها نيز گفتم و چون هم‌زمان با تشريح از نقشه نيز کمک مي‌گرفتم و روي ميز کوچک نظامي عملاً محور راهکارها و هدف‌ها را مشخص مي‌کردم، توانستم شرح مبسوطي ارائه دهم.
ادامه دارد..