انتخابات ناخودآگاه من را به یاد شهید حسین لشکری می‌اندازد. سید اسرای ایرانی که 18 سال تمام در اسارت دشمن بعثی بود. اولین اسیری که دادیم و آخرین آزاده‌ای که آزاد شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - انتخابات ناخودآگاه من را به یاد شهید حسین لشکری می‌اندازد. سید اسرای ایرانی که 18 سال تمام در اسارت دشمن بعثی بود. اولین اسیری که دادیم و آخرین آزاده‌ای که آزاد شد. شاید یکی از دلایل تقارن این یادکرد، زمان شهادت وی است. این خلبان سرافراز کشورمان 19 مردادماه 88 در بحبوحه فتنه‌ای که پس از انتخابات ریاست جمهوری رخ داد، به شهادت رسید. زمانی که هنوز آتش فتنه داغ بود هم رئیس‌جمهور قانونی برای شهادتش پیام داد و هم کسی که خودش را برنده انتخابات می‌دانست و فتنه‌انگیزی می‌کرد. به هرحال در این روزها که باز به انتخابات نزدیک می‌شویم دوباره یاد شهید لشکری افتادم که به شکل اتفاقی کتاب «روزهای بی‌آینه» خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان شهید حسین لشکری به دستم رسید. این اتفاق میمون باعث معرفی «روزهای بی‌آینه» شد.
   واکاوی زندگی یک زن
«این کتاب، روزهای بی‌آینه، زندگی واقعی زنی را واکاوی می‌کند که با عشق و اشتیاق در 17 سالگی پای سفره عقد می‌نشیند، در 18 سالگی طعم مادر شدن را می‌چشد و همان سال، آغاز انتظار و چشم به راهی 18 ساله اوست...»
روزهای بی‌آینه از اشاره آغازین کتاب، تکان‌دهنده است. التهاب در بطن سرنوشتی نهفته که در این کتاب روایت می‌شود. زندگی مرد و زنی که رسماً 30 سال زن و شوهر بودند، اما در اصل تنها 12 سال از این مدت را زیر یک سقف گذراندند و الباقی به اسارت حسین لشکری گذشت.


قبل از اینکه وارد بخش اصلی کتاب بشویم، نویسنده ترجیح داده است مختصری با زندگینامه شهید لشکری آشنایمان کند: «حسین لشکری بیستم اسفندماه 1331 در دهکده ضیاءآباد واقع در شمال‌شرق قزوین به دنیا آمد. در سال 1350، پس از گرفتن دیپلم برای خدمت سربازی به خراسان اعزام شد...» اما «روزهای بی‌آینه» که از نثری روان و گرم برخوردار است، به این راحتی‌ها بخش معرفی‌نامه را فدای بیان یک زندگینامه خشک و بی‌روح نمی‌کند. اینجاست که از زبان خود شهید و از زاویه خاصی با بخشی از زندگی او آشنا می‌شویم: «من در کنار همسرم هستم؛ همسری که 18 سال انتظار و خون دل خوردن آنقدر او را خسته و رنجیده کرده که بدون اینکه خودش متوجه باشد یا بخواهد، کوچک‌ترین ناملایمات او را از روال عادی زندگی خارج می‌کند. در کنار پسرم هستم؛ پسری که روزهای اول بازگشتم از اسارت مرا به اسم حسین صدا می‌کرد و هم اکنون بعد از گذر سال‌ها بهتر یکدیگر را درک می‌کنیم...»
شهید حسین لشکری از خلبانان نیروی هوایی کشورمان بود که در پاسخ به شرارت‌ها دشمن بعثی، قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، در یک عملیات هوایی شرکت می‌کند و روز بیست و هفتم شهریور سال 59 با سقوط جنگنده‌اش به اسارت دشمن درمی‌آید. بعثی‌ها او را سال‌ها در زندان انفرادی و دور از دید ناظران صلیب سرخ نگه می‌دارند تا روزی از لشکری به عنوان سندی بر تجاوز ایران رونمایی کنند. به این ترتیب او تا 15 سال پس از اسارت مفقود بود و بعد از این تاریخ، اجازه نامه‌نگاری به وی داده می‌شود. نهایتاً بعد از آمد و شدها و مذاکرات متعدد، حسین لشکری هفدهم فروردین ماه 1377 پس از 18 سال اسارت به وطن بازمی‌گردد.
   فصل اول
«بیستم هر ماه روضه داشتیم. مهمانخانه سه اتاق بزرگ تو در تو داشت با پنجره‌های بلند. روزهایی که روضه داشتیم، پرده‌ها را کنار می‌زدیم و زن‌ها می‌آمدند کیپ تا کیپ می‌نشستند و صدا به صدا نمی‌رسید... سینی‌های چای پر و خالی می‌شد. دخترها وظیفه‌شان را می‌دانستند. مادر می‌گفت: «بیایید، بروید، باید مردم بدانند توی این خانه شش تا دختر هست...»
فصل اول «روزهای بی‌آینه» روایتگر بخشی از زندگی مرضیه لشکری است که در خانه پدری می‌گذرد. حسن انتخاب نویسنده کتاب «گلستان جعفریان» کم نظیر است. روایت را از روضه شروع می‌کند و می‌فهمیم که با خانواده‌ای مذهبی و سنتی آشنا هستیم. بعد همان روزی که مرضیه از دیوار کوتاه خانه شلوغ و پر روضه‌شان حیاط خانه دوستش پروین را دید می‌زند و می‌بیند که آقایی با لباس نظامی دارد از پله‌ها پایین می‌رود، ما کم کم با محیط زندگی مرضیه لشکری و خانواده‌اش و همین طور حسین آقا لشکری که پسر دختر عمه خانواده است، آشنا می‌شویم.
از همین جا روایت کتاب به روانی و زیبایی پیش می‌رود و با تردستی نویسنده، خودمان را درگیر زندگی منیژه لشکری می‌یابیم و دوست داریم بدانیم این دختر نوجوان که در یک خانه پر از درخت انگور در محله دامپزشکی تهران زندگی می‌کند، چطور با حسین آقایی ازدواج خواهد کرد که گذری به تهران آمده و می‌خواهد برای گذراندن دوره خلبانی به امریکا سفر کند.
«16 سالم بود. حسین آمد نزدیک ما، اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد با دو تاشوهرخواهرهایم دست داد و نام خواهرهایم را یکی یکی پرسید. بعد رسید به من و گفت: منیژه خانم درسته؟. . بعدها حسین گفت: همون روز توی باغ از تو خوشم اومد و تو رو برای خودم انتخاب کردم.»
   ازدواج با یک خلبان
در فصل بعدی کتاب ما با رفت و آمدهای حسین لشکری به منزل پدری منیژه لشکری که با هم فامیل هستند رو به رو می‌شویم. بیان روایت دیدارهای جزئی منیژه لشکری و حسین لشکری، آنقدر شیرین است که آدم دوست دارد کتاب در همین فصل دوم توقف کند. در همینجاست که ماجرای زیبا و عجیب خواستگاری شهید لشکری از همسرش روایت می‌شود. چون منیژه زبان انگلیسی‌اش خوب نیست، از حسین آقا می‌خواهد انشای انگلیسی برایش بنویسد. اما او به جای نوشتن انشایی درباره خانواده، به زبان انگلیسی می‌نویسد که منیژه را دوست دارد. منیژه هم بی‌خبر از همه جا «دل نامه» حسین را سر کلاس می‌خواند و دبیر زبانشان از تعجب شاخ درمی‌آورد: «دختر ساده! هر کسی این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می‌کنه.» این دو با هم در بهار سال 58 پیوند زناشویی می‌بندند و بعد از ازدواج، در تابستان همان سال به پایگاه شکاری دزفول می‌روند که محل کار حسین لشکری است. در همانجا اولین روزهای با هم بودن را تجربه می‌کنند. جنگ هنوز تحمیل نشده بود و این زوج جوان روزهای شیرینی را تجربه می‌کردند. «حسین گفت: به به چه بوهای خوبی میاد. ناهار چی داریم؟ گفتم: پلومرغ. چشم‌هایش را گشاد کرد و گفت: پلو مرغ! بلد بودی درست کنی؟ گفتم: بله. با هم ناهار خوردیم و خیلی تشکر کرد. چند روز بعد که روح‌انگیز خانم را دیدم، گفتم: دست شما درد نکنه روح‌انگیز خانم. مرغ خوشمزه‌ای بود. روح‌انگیز خندید. من هم خندیدم. »
   فصل بی‌خبری
دکتر نگاهی به من کرد و بعد رو به حسین گفت: «جناب سروان همسرتون حامله است، مراقب باشید. » بعد از به دنیا آمدن علی تنها فرزند خانواده لشکری، زندگی آنها وارد مرحله جدیدی می‌شود. اما هرچه علی شیرین‌تر می‌شود، اوضاع مرزهای غربی کشور بیشتر خراب می‌شود. «حسین گفت: گریه نکن عزیزم، دل منم برای تو و علی تنگ میشه. باور کن بیای اونجا، اذیت میشی. مناطق مرزی ناامنه، از صبح تا یازده، دوازه شب باید تو پایگاه بمونم. نمی‌تونم کنار تو و بچه باشم. بیشتر خلبان‌ها خانوماشون رو فرستادند تهران... »
از اینجا به بعد دیگر اوضاع این خانواده عادی نیست. زندگی آنها وارد روال غریبی می‌شود که شاید از بین میلیون‌ها خانواده تنها برای یک خانواده اتفاق بیفتد. روز جمعه، بیستم شهریورماه 1359 که حسین لشکری پسرش علی را بغل می‌کند و می‌بوسد تا به مأموریت برود، نه او و نه همسرش نمی‌دانستند که این خداحافظی 18 سال تمام طول می‌کشد. هفت روز بعد هواپیمای او داخل خاک عراق سقوط می‌کند. اما بدتر از این اتفاق، عدم اطلاع از سرنوشت حسین لشکری است و اینکه کمی بعد اعلام می‌شود او به شهادت رسیده است.  «کم کم از گوشه و کنار زمزمه هایی بلند شد که باید ازدواج کنم. پدر حسین و برادرش به منزل پدرم آمدند. پدرش گفت ما قبول کردیم که پسرمون شهید شده. منیژه جوونه اگه خودش مایله، بچه رو بده به ما و زندگی تازه‌ای رو شروع کنه. » اما همسر شهید قبول نمی‌کند و چشم انتظار بازگشت لشکری می‌ماند. «می‌رفتم آتلیه و عکس می‌انداختم. بیست و پنج سالگی... بیست و هفت سالگی... سی سالگی... می‌خواستم حسین تغییرات مرا ببیند. » دوران بی‌خبری 15 سال طول می‌کشد و نهایتاً در خردادماه سال 74 اعلام می‌شود که حسین لشکری زنده است و صلیب سرخ جهانی او را دیده است. «وقتی نامه او را به دستم دادند، دستم می‌لرزید؛ نمی‌توانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم، بوسیدم؛ کاملاً شوکه شده بودم. کسانی که دور و برم بودند من را روی صندلی نشاندند. »
اما تا لحظه معاوضه حسین لشکری هنوز سه سال باقی مانده بود: «سه سال برای همدیگر نامه نوشتیم و عکس فرستادیم. عکس‌هایش را که می‌دیدم افکار جور واجوری به سراغم می‌آمد. فکر می‌کردم اگر طی این سال‌ها یک زندگی با حداقل امکانات هم داشت این شکلی نمی‌شد.»
   فصل بازگشت
نهایتاً دوران جدایی تمام می‌شود و حسین لشکری به خانه باز می‌گردد. «اسفند 76 از نیروی هوایی و ستاد آزادگان با من تماس گرفتند و گفتند به احتمال قوی، فروردین 1377 حسین لشکری معاوضه خواهد شد... ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می‌دیدمش... دریای جمعیت برای من راه بازکردند. رو به روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت حالت چطوره؟ گفتم خوبم. » بعد از بازگشت شهید لشکری به خانه، روای کتاب «منیژه لشکری» به قلم توانای نویسنده این کتاب فضایی را به تصویر می‌کشند که خواننده با ابعاد خاصی از زندگی این دو آشنا می‌شود. حالا دیگر زندگی آنها مثل قبل نبود «آنقدر می‌رفت توی خودش که می‌ترسیدم. انگار توی این دنیا نبود. می‌رفتم سراغش و به حرف می‌گرفتمش. اوایل روی خوش نشان می‌داد. اما بعد فهمیدم این جور مواقع دوست دارد مزاحمش نشوم... پول‌ها را نمی‌شناخت. همه را برایش توضیح دادم: این هزار تومنیه، این 2 هزار تومنیه... بعضی از میوه‌ها را هم نمی‌شناخت. یکبار کیوی را دید و گفت چرا سیب‌زمینی گذاشتی روی میوه‌ها.»  توصیف نوع رابطه پدر با پسری که 18 سال تمام تنها با تصویر پدر انس گرفته بود نیز جالب است: «علی اوایل با حسین غریبگی می‌کرد، پدرش را به اسم کوچک صدا می‌کرد. انگار نمی‌توانست راحت بگوید: پدر» ازدواج علی در 22 سالگی و به دنیا آمدن «محمدرضا» نوه شهید لشکری تحولی عمده در زندگی شهید پدید می‌آورد. گویی او دیگر خاطرات تلخ اسارت را از ذهن پاک کرده است: «هر روز که حسین و محمدرضا دوتایی می‌رفتند بیرون، محمدرضا با 10 تا سی دی و چند تا ماشین برمی‌گشت به خانه. . . خیلی وقت‌ها غذایی که درست می‌کردم محمدرضا نمی‌خورد. می‌گفت بابا حسین یالا برو پیتزا بخر! اگر 10 شب هم بود حسین می‌رفت و می‌خرید. . . »
   و باز جدایی
حسین لشکری نهایتاً در 19 مردادماه 1388 بر اثر عوارض ناشی از 18 سال اسارت شهید می‌شود. «منیژه تموم شد... حسین‌آقا تموم کرد...گوشی از دستم افتاد... روز تشییع جنازه وقتی صورت حسین را باز کردند بغضم ترکید. از ته دل جیغ می‌کشیدم. دست خودم نبود، می‌سوختم...»
نقطه پایانی کتاب آنجایی است که خانم لشکری روایتی را از زبان همسر شهیدش تعریف می‌کند. زمانی که آقای مارک از نمایندگان صلیب سرخ عکس منیژه لشکری را می‌بیند و متوجه می‌شود او 18 سال برای بازگشت همسرش صبر کرده، به شهید لشکری می‌گوید: «زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته 18 سال در بی‌خبری مطلق منتظر بمونه. این باورکردنی نیست. زن‌ها و مردهای ایرانی مثال زدنی‌اند.»

منبع: روزنامه جوان / علیرضا محمدی