گروه جهاد و مقاومت مشرق - خبر آزادی خرمشهر برای خیلی از مردم کشورمان ماندگار و تاریخی بود اما برای بچههای این شهر که سالها در خرمشهر زیسته بودند و دوران مقاومت را با گوشت و پوستشان احساس کردند، «آزادی خرمشهر» طعم و مزهای دیگر داشت. سیدمحمد فضلیمجد مشهور به محمود فضلی از جمله همین رزمندگان است که سال 39 در خیابان ستایش خرمشهر (محله پشت دادگستری) متولد شد. او سالها در خرمشهر زیست و زمانی که دشمن به آن حمله کرد، تا رمق داشت جنگید و یکی از پاهایش را در دوران مقاومت خونینشهر از دست داد. گفت و گوی ما با محمود فضلی، مروری بر مقاومت رزمندگان خرمشهری و حال و هوای این شهر در آن ایام دارد.
با وجود اینکه خیلی از ساکنان خرمشهر عربزبان هستند، این سؤال مطرح میشود که چرا جوانان این شهر فریب شعارهای جداییطلبانه را نخوردند و حامی انقلاب ماندند؟
من هم پدرم عربزبان بود و هم مادرم اما ما ملیت ایرانی داریم و به آن افتخار میکنیم. بنابراین سرنوشتمان را با ملت ایران یکی میدانیم. حضرت امام در آغاز شروع نهضتشان تعبیری به این مضمون داشتند که سربازان من در گهوارهها هستند. ما بچههای خرمشهری که در زمان انقلاب و جنگ حضور داشتیم، مصداق بارز همین فرمایش امام بودیم. در واقع ندای انقلاب ما را جذب کرد و مثل خیلی از جوانهای ایرانی سعی کردیم از انقلاب اسلامی دفاع کنیم.
شما فعالیتهای انقلابی هم داشتید؟
مقارن با پیروزی انقلاب من در دبیرستان درس میخواندم. البته چون پدرم فوت کرده بود، یک مقطعی مجبور به ترک تحصیل شدم و در کارگاه تعمیر و سیمپیچی موتورهای کشتی کار میکردم. کمکم که بحث انقلاب داغ شد، ما هم کتابهای ممنوعه مثل انقلاب الجزایر، انقلاب شیلی و... را مطالعه میکردیم. همان ایام در پیادهروی محل کارم، روبهروی فلکه اردیبهشت که اکنون به نام فلکه شهدا شناخته میشود، یک کتاب قطور قدیمی بدون جلد پیدا کردم که در مورد ولایت فقیه و حکومت اسلامی بود. این کتاب را مخفیانه به خانه آوردم و شبها مطالعه میکردم. مادر وقتی از موضوع کتاب مطلع شد، چون فکر میکرد دارم کار خطرناکی میکنم، آن را به همراه سایر کتابهایم روی پشت بام سوزاند. من خیلی از این قضیه ناراحت شدم، اما جرقه انقلاب در وجودم زده شده بود. عاقبت یک روز که در محل کارم صدای تظاهرات عدهای از جوانان خرمشهری را شنیدم، بدون اینکه طلبم را از صاحبکارم بگیرم، به انقلابیون پیوستم و بعد از آن در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکردم.
بعد از انقلاب چه کار میکردید؟ چطور با جنگ روبهرو شدید؟
بعد از پیروزی انقلاب دوباره ادامه تحصیل دادم و عضو انجمن اسلامی دانشآموزان دبیرستانمان شدم. کمی بعد به عضویت اتحادیه انجمن اسلامی دانشآموزان درآمدم. در همین اتحادیه از طرف سپاه مأمور شدیم «ذخیره دانشآموزی سپاه» را راهاندازی کنیم. اوایل انقلاب چون بسیج شکل نگرفته بود، نیروهای داوطلب عضو ذخیره سپاه میشدند. در نیروی ذخیره من مسئول هسته و تحقیقات محلی و فرستادن دانشآموزان به آموزش بودم. شهید سیدمحسن هاشمی و سیدمرتضی هاشمی هم مصاحبه و گزینش را انجام میدادند. ما دانشآموزان و داوطلبان را بعد از جذب برای آموزشی یک هفتهای به پادگانی میفرستادیم که در کیلومتر پنج جاده خرمشهر به اهواز قرار داشت. چند باری که دانشآموزان را فرستادیم، به فکرمان رسید چرا خودمان در این آموزشها شرکت نکنیم. در تدارک رفتن به آموزش بودیم که جنگ شروع شد.
پس هنوز آموزش ندیده بودید که بعثیها به خرمشهر حمله کردند؟
بله، خوب یادم است مقارن با شروع جنگ، یک شب در ساختمان اتحادیه انجمن اسلامی بودیم. آقای چم سورکی از بچههای اتحادیه که برادرش در اتاق بیسیم کشتیرانی خرمشهر کار میکرد گفت: برادرم شنیده عراقیها اعلام کردهاند فردا به طور گسترده به ایران حمله میکنیم. نیمه شب بود که چم سورکی این خبر را به ما داد. همان لحظه خودمان را به مقر سپاه رساندیم و دیدیم وانت و ماشین است که همین طور از ساختمان سپاه خارج میشود. فهمیدیم خودشان از خبرها مطلع هستند. پرسیدیم ما چه کار کنیم؟ گفتند در داخل شهر گشت بزنید و مراقب ستون پنجم باشید. صبح همان روز رفتم پادگان آموزشی تا ببینم بچهها چه کار میکنند. اوضاع آنجا هم بههم ریخته بود. بچهها میگفتند از شلمچه ما را مورد اصابت قرار میدهند و پادگان باید تخلیه شود. شهید سیدمحسن هاشمی آن زمان در دوره آموزشی بود. از پادگان که به ساختمان اتحادیه برگشتم، دیدم یکسری از بچههای رزمنده در مسجد امام صادق(ع) تجمع کردهاند. در آنجا آقای احمد فروزنده و بچههای سپاه به مردم اسلحههایام. یک تحویل میدادند و به عنوان ضمانت شناسنامه تحویل میگرفتند. شهید هاشمی روی پشت بام همین مسجد بود. اسلحهای در یک دست و قرآنی در دست دیگرش داشت. با فریاد من را متوجه خودش کرد. برگشتم و تا در آن هیبت دیدمش به یاد حرف حضرت امام افتادم که فرمودند «با یک دست قرآن و در دست دیگر سلاح برگیرید و از اسلام انقلاب دفاع کنید.» خیلی طول نکشید که شهید هاشمی به همراه جمعی از رزمندگان به جاده خرمشهر به اهواز اعزام شدند و همان جا سیدمحسن به شهادت رسید.
شما هم به محل درگیری با دشمن اعزام شدید؟
من چون آموزش نظامی ندیده بودم، تا مدتی وظیفهام گشت در شهر و مراقبت از ستون پنجم بود. موتورسیکلتی داشتیم که در اختیار اتحادیه بود، با آن میرفتیم و در شهر گشت میزدیم.
واکنش مردم نسبت به شروع جنگ چه بود؟
خیلیها فکر میکردند جنگ زود تمام میشود یا اینکه یک درگیری مرزی است و دامنهاش به داخل شهر کشیده نمیشود. بنابراین خیلی از اهالی روزهای اول جنگ از شهر خارج نشدند و همین امر باعث شد در مراحل بعدی، تعدادی از غیرنظامیها اسیر شوند. چند روزی که گذشت و دامنه جنگ به داخل شهر کشیده شد، مردم مجبور شدند بدون برداشتن کوچکترین اسباب و اثاثیهای شهر را ترک کنند.
خانواده شما هم به خارج از شهر رفتند؟
من مادر و چهار خواهر داشتم که سه تا از خواهرها متأهل بودند. یکی از خواهرهایم که همسرش رودسری بود، همراه مادرم به آنجا رفت. بنده خدا مادرم رفت و دوباره بازگشت تا سراغ من و دیگر خواهرانم را بگیرد. یک خواهر دیگر هم به بندر دیلم رفت. دیگری را که چند بچه قد و نیم قد داشت خودم به آن طرف کارون رساندم تا به شادگان برود. بعدها خواهرم تعریف میکرد که مجبور شده با یک نوزاد شیرخوار در آغوش و دو، سه بچه کوچکش از میان نخلستانها حدود 70 کیلومتر راه بروند تا به شادگان برسند. میگفت در میانه راه در حالی که اطرافمان گلولههای خمپاره دشمن منفجر میشدند، مجبور بودیم از آب مانده و گندیده داخل گودالها استفاده کنیم. من و یکی از خواهرانم که مجرد بود در خرمشهر ماندیم. من صبح تا شب فعالیت میکردم و خواهرم تنها در خانه میماند. در یکی از روزهای اولیه شروع جنگ، یک گلوله توپ به چند متری خانهمان برخورد میکند. ترکش هایش در خانه را سوراخ سوراخ میکند و یکی از ترکشها به گلوی خواهرم میخورد و چند ترکش دیگر هم به تنش اصابت میکند. من از موضوع بیخبر بودم تا اینکه یکی از بچههای آشنا خبر داد که خواهرت مجروح شده است. سریع به خانه رفتم و دیدم در خانه سوراخ سوراخ شده و خبری از خواهرم نیست. در بیمارستان به خواهرم رسیدم. اوضاعش خیلی بد بود و آمادهاش میکردند تا به شهر دیگری منتقلش کنند. گفتند میخواهی با او بروی؟ گفتم نه باید بمانم و اینجا وظایفی دارم. دیگر از خواهرم خبر نداشتم تا بعد از چند ماه که فهمیدم او را به بیمارستان نمازی شیراز فرستاده بودند.
کمی بعد هم که خودتان مجروح شدید و شما که مسئولیت رزمی نداشتید، چطور وارد درگیریها شدید؟
من روز دهم مهرماه مجروح شدم. چند روز اول جنگ در مسجد جامع به عنوان نیروی امدادی فعالیت میکردم تا اینکه یک روز رفتم به بیمارستان سر بزنم که دیدم یک گلوله خمپاره نزدیک چند بسیجی خورد و تعدادی از آنها را به شهادت رساند. در همین حین یک ماشین که تعدادی رزمنده درونش بودند مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و توقف کرد. جلوتر رفتم و دیدم دو اسلحه ژ. 3 با نارنجک تفنگی، کف وانت افتاده است. ترسیدم مبادا مهمات منفجر شود. اسلحهها را برداشتم بردم مقر سپاه و تحویل دادم. اما به مسئول مربوطه گفتم یکی را به خودم بدهید. قبول کردند و قرار شد در کوچه کنار مسجد پست بدهم تا مبادا ستون پنجم از طریق کوچه به مسجد و نیروهایش آسیب برسانند. سر پست یک گلوله خمپاره چند متریمان اصابت کرد که ترکشی از آن به سینهام خورد. ترکش درست شبیه تیغه تبر تیز و برنده بود، اما چون رمق نداشت، آسیبی به من وارد نشد. همان جا بودیم که خبر دادند عراقیها به پلیس راه رسیدهاند. به آنجا اعزام شدیم تا جلویشان را بگیریم.
مجروحیتتان هم در همین جا رقم خورد؟
بله در همین ماجرا مجروح شدم. آن روز قبل از پلیس راه یک درگیری مختصر داشتیم. من چون ناوارد بودم کم مانده بود موقع تیراندازی به بچههای خودمان آسیب برسانم. بعد گفتند عراقیها در پل نو هستند. نزدیک پل نو یکسری ساختمانهایی قرار داشت به نام منازل صد دستگاه که متعلق به اداره بندر بود. بعد از عقبنشینی عراقیها، ما به طرف منازل صد دستگاه رفتیم تا در آنجا پدافند کنیم. در همین حین یک گلوله از بین موهای سرم عبور کرد. نگو تک تیرانداز دشمن مرا هدف قرار داده بود. کمی که جلوتر رفتیم، یک گلوله دیگر از کنارم عبور کرد که پشتش آتش روشن بود. آن زمان نمیدانستم نام این گلولهها چیست. به هرحال به صد دستگاه رسیدیم. سیدعباس از رزمندههای قدیمیتر از ما خواست پخش شویم و یکجا تجمع نکنیم. من و عبدالخالق امینیانفر و سیدمرتضی هاشمی و شهید رضا شریفی به یکی از خانهها رفتیم. من میگفتم نباید وارد خانهای بشویم که به تازگی گلولهای کنارش منفجر شده و معلوم است عراقیها گرایش را گرفتهاند. اما امینیانفر میگفت باید داخل شویم. در همین گفت و گوها بودیم که یک گلوله خمپاره نزدیکمان اصابت کرد. تا چند لحظه چیزی نفهمیدیم. به خودم که آمدم دیدم دمر روی زمین افتادهام و یک نفر که سر تا پایش خاکی است جلویم ایستاده. خوب نگاه کردم دیدم امینیانفر است. گفت رضا شهید شده است. خواستم از زمین بلند شوم که احساس کردم پایم سنگین شده و تکان نمیخورد. سرم را برگرداندم دیدم مچ پایم متلاشی شده و به پوستی آویزان است. خود امینیانفر و دیگر بچهها کمک کردند تا به جاده برسم و کمی بعد موتوری را متوقف کردند و من را روی ترکش نشاندند. امینیانفر هم پشتم نشست. خلاصه من را به بیمارستان بردند آنجا یک آشنایی داشتیم به اسم ابراهیم آبیار که به مورو معروف بود. مورو تا من را دید گفتها محمود تویی؟ گفتم آره منم و بعد بیهوش شدم. مرا به بیمارستان آرین (طالقانی فعلی) آبادان برده و از آنجا به بیمارستان سینای اهواز منتقل میکنند. نهایتاً به بیمارستان لقمانالدوله تهران اعزام شدم که آنجا دوباره پایم را عمل کردند و به دلیل عفونتی که داشت، از زیر زانو قطع کردند.
خبر آزادی خرمشهر را در کجا شنیدید؟
سال 60 دوباره به منطقه برگشتم و مدتی در آبادان بودم تا اینکه در بنیاد شهید شادگان مسئولیتی گرفتم. همان جا خبر آزادی خرمشهر را شنیدم. از فرط خوشحالی سریع برگه تردد گرفتم و به تنهایی خودم را به خونینشهر رساندم. وقتی وارد شهر شدم، هنوز اجساد نیروهای دشمن در اطراف جاده دیده میشد. شهر تقریباً ویران شده و چیزی ازش نمانده بود. اصلاً نمیدانستم کجای خرمشهر قرار دارم تا اینکه خودم را به مسجد جامع رساندم و از مختصات آن، خیابانها و کوچههای شهر را حدس زدم. خانه خودمان هنوز سرجایش بود. نیمه ویران، اما میشد گفت هنوز یک خانه است. خرمشهر، شهر من، آزاد شده بود.
منبع: روزنامه جوان / علیرضا محمدی