کد خبر 732944
تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۰۶

بچه‌ها یکی پس از دیگری، مظلومانه در داخل آب افتاده و شهید می‌شدند تقریبا به نزدیکی‌های دشمن رسیده بودیم یوسف داشت با فاصله کمی از من حرکت می‌کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، یوسف قربانی در خردسالی پدر و مادرش را که از قشر مستضعف جامعه بودند از دست داد، یوسف به همراه برادرش در کنار مادر بزرگ در خانه‌ای محقر سال‌های اول دبستان را پشت سر می‌گذارد که ناگهان خداوند تنها پناهگاه آن‌ها را نیز از دنیا می‌برد و اینک یوسف و برادرش مانده‌اند و بی‌کسی در سختی‌های زندگی.

دوران نوجوانی یوسف قربانی

بعد از سه سال زمانی که یوسف سال چهارم ابتدایی را می‌خواند، همراه برادرش به تهران می‌روند و نزد فردی حدود چهار یا پنج سال زندگی و کار می‌کنند و دوباره به زنجان برگشته و در خانه‌ای کوچک ساکن می‌شوند.

یوسف به همراه برادرش سختی‌های زیادی را متحمل می‌شوند اما تجربه گرفته و آماده می‌شوند تا اندوخته خویش را در معرض ظهور قرار دهند. برادر یوسف هنرمند بود و بر روی سنگ و آجر، نقاشی و کنده‌کاری می‌کرد و همه او را به این لقب می‌شناختند و هیچ کس نمی‌دانست که در این هنر او چه چیزی نهفته بود.

دوران جوانی

با پیروزی انقلاب اسلامی و سپری شدن دوران ستم‌شاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب می‌گذارد و با تشکیل اولیه بسیج، جذب خیل عاشقان انقلاب می‌شود که در همین سال‌ها یوسف برادرش را نیز در سانحه رانندگی از دست می‌هد.

در دوران دفاع مقدس

با آغاز جنگ تحمیلی یوسف به سپاه پیوست و به عضویت اطلاعات عملیات گردان ولیعصر (عج) زنجان درآمد و لباس غواصی به تن کرد.

یوسف نقش موثری در عملیات‌های والفجر ۸ و کربلای ۵ ایفا کرد و سرانجام در ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید.

شهید یوسف قربانی از زبان هم‌رزمش

همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز.

یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که !!!!

خاطره‌ای از شهید یوسف قربانی

پیش از عملیات کربلای 5 بود ما در موقعیت شهید اوجاقلو و در کنار رود کارون، دوره آموزش غواصی را می‌گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی‌کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چته پسر؟ این همه اخم و تخم می‌کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برای چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نیومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی‌دونم اگه تو به جای من بودی چکار می‌کردی؟ فکر نمی‌کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی‌ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی‌زند!

او راست می‌گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ‌کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می‌آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود گاهی هم بچه‌ها او را به خانه خود دعوت می‌کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی‌داد و جزع و فزع نمی‌کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود.

شهادت

وقتی که عملیات کربلای 5 آغاز شد با هم در یک گروهان بودیم شب اول عملیات بود ما مسافت زیادی از دریاچه مصنوعی موسوم به آب‌گرفتگی در دشت شلمچه را با لباس‌های غواصی طی کرده بودیم.

دوشکا و تیربارهای دشمن شدیدا کار می‌کرد سطح آب را آتش پر حجمی پوشانده بود. پیشروی در آب با آن همه مواضع مثل سیم‌های خاردار و موانع خورشیدی واقعا دشوار بود. بچه‌ها یکی پس از دیگری، مظلومانه در داخل آب شهید می‌شدند تقریبا به نزدیکی‌های دشمن رسیده بودیم یوسف داشت با فاصله کمی از من حرکت می‌کرد.

یوسف ناگهان از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت گلوله از سمت راست اصابت کرد و از سمت چپ خارج شد نزدیک بود در آب بیفتد که من گرفتمش. خون از دهان و گوشهایش فوران می‌کرد و او سرش را آرام به چپ و راست می‌چرخاند صدایش کردم: یوسف! یوسف! یوسف او آرام آرام زار می‌زد نمی‌توانست چشمانش را باز کند.

دیدگانش پر از خون بود قطرات اشک امانم را برید خدایا! بچه ها چقدر غریبانه و دلگیر پرپر می‌شوند! لحظاتی بعد به آرامی نسیم سحری سر بر بالین شهادت گذاشت و به آرامشی به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت پیشانیش را بوسیدم و وداعش گفتم. او شهید یوسف قربانی از گردان ولیعصر (عج) زنجان، لشگر عاشورا بود.

منبع: ایسنا