به گزارش مشرق، نه دهه شصتی است و نه دهه هفتادی. سالهاست که غرور و قدرت جوانی را پشت سر گذاشته است. ادعایی در رزم و تخصص جنگی ندارد. اما مدعی تجربههای جنگی است. ۱۷ ساله بود در حالیکه فقط ۱۷ روز از آغاز تجاوز صدام به کشور میگذشت به جبهه رفت. چند باری هم مجروح شد اما مجروحیتش او را خانه نشین نکرد. از هر راهی برای گریز از بندهای دنیایی استفاده میکرد تا دوباره به جبهه برگردد. ۱۹ ساله بود که اسیر شد. هشت سال از ایامی که میبایست بهترین سالهای عمرش باشد را در زندانهای رژیم بعث عراق سپری کرد. اما شکنجههای روحی و جسمی و استخوانهایی که ۵ بار در اسارت شکست، او را به ستوه نیاورد.
بعد از آزادی زندگی جدیدی را شروع کرد و با ۵۰ درصد جانبازی روزگار میگذراند که شنید طبل جنگ در سوریه به صدا در آمده و حرم اهل بیت(ع) در خطر تجاوز تکفیریها قرار گرفته است. باز هم همانند سالهای جوانی طاقت نیاورد در خانه بماند. بازنشسته شده بود و ایام استراحت خود را آغاز کرده بود اما راهی سوریه شد تا تجارب رزمندگیاش را به گروههای مقاومت منتقل کند. برای او بازنشستگی از مبارزه معنا نداشت. در سوریه هم با شجاعت و استقامتش همه را شگفت زده میکرد. روحیه دادن به مدافعان حرم را یکی از وظایف اصلیاش میدانست و متواضعانه به مدافعان جوان میگفت: «آمدهام تا پیش مرگتان باشم.» در نهایت در سوریه هم برای چندمین بار جانباز شد و چشم چپش را از دست داد.
«سید نصرالله اکبرزاده» فرزند شهید سیف الله اکبرزاده است. او که اصالتا اهل بهبهان است با لهجه شیرین جنوبی در سن ۵۴ سالگی خاطرات فراوانی از سالها دفاع مقدس در جبهههای جنوب، اسارت عراق و حرم اهل بیت(ع) در سوریه را روایت میکند. جنگیدن در جبهه جنگ تحمیلی را کافی نمیداند و درباره جانبازیهای پی در پیاش میگوید: «ما قسم خوردیم که هر جا نیاز بود جانباز رهبر و انقلاب باشیم.»
سینه من را جلوی گلوله تانک گذاشتند تا منفجرم کنند
* از دوران اسارت در رژیم بعث عراق بگویید. افسران صدام با شما چه شکنجهها و برخوردهایی داشتند؟
تا میتوانستند آزارمان میدادند. همان ابتدا که عدهای با هم اسیر شده بودیم برای اینکه حساب کار دستمان بیاید، همه را به نوبت کتک زدند. نوبت کتک زدن من که رسید، چون قد و قامتم ورزیده بود، از من پرسیدند: "أنت حرس؟"، من هم آن زمان هنوز زبان عربی بلد نبودم و گفتم: "حرس" نمیدانستم که حرس به زبان عربی یعنی پاسدار. آنها هم یک مرتبه به عربی داد زدند که پاسدار پیدا کردیم و من را به هر نحوی که میتوانستند زدند. با قنداق تفنگ میزدند، تف روی صورتم میریختند. ریش من را میکشیدند، موی سر را با فندک میسوزاندند، گفتم: "مگر من چکار کردم؟" سینه من را جلوی گلوله تانک گذاشتند و دستهایم را گرفتند، راننده تانک هم رفت که به اصطلاح من را منفجر کند. یک مرتبه یک نفر از بالا داد زد که او را پایین بیاورید، من هم اشهدم را گفتم و آماده این بودم که با گلوله تانک منفجر و پودر شوم. آن فرد رسید و من را پایین آورد. فهمیدم مقداری فارسی بلد است. گفت: "تو پاسداری؟" گفتم: "نه." گفت: "خودت گفتی؛ گفتی حرس." گفتم: "من که عربی بلد نیستم، فکر کردم از غذا حرف میزنند."
از حرفهایی که در خلوت و به دور از چشم دیگر بعثیها به من گفت فهمیدم او از دوستداران امام خمینی(ره) است. میگفت: "من مجبور هستم اینجا بمانم. هشت سال در نظام هستم و برادرم در پادگان خوچان اسیر است." گفت: "ولی حواست باشد که در بازجوییها پاسدار بودنت را قبول نکن و اگر قبول کردی کارت تمام است." بعد از مدتی ضعف شدید گرفتم و بیهوش شدم.
با پای زخمی حدود ۲۰۰ متر من را روی زمین کشاندند
در همان حالت بیهوشی احساس زخم و درد کردم، چشمم را باز کردم دیدم یک نفر پایم را گرفته است و همینطور پایم را میکشد. دیدم یک سودانی است که برای رژیم بعث میجنگد و قدش دو متر است. پایم بسته بود، گفتم زخمی هستم. متوجه زبان من نمیشد. آمد پایش را روی گلویم گذاشت و لوله اسلحه را هم گذاشت داخل دهانم و بعد از تهدید، حدود ۲۰۰ متری من را کشاند. نمیدانستم من را کجا میبرند اما فقط من نبودم. اسرای دیگری را هم آوردند همانجایی که من را برده بودند. حدود دویست- سیصد نفر میشدیم. ماشینهای نظامی آمدند و ما را به مقر پشتیبانی بردند، آنجا هرچه که به همراه داشتیم از ما گرفتند و دستهایمان را بستند، با توجه به رفتارهایی که تا آن ساعت با ما داشتند، ما حتی انتظار این را داشتیم که همانجا تیربارمان کنند، ما فقط تنها چیزی که در زمزمه داشتیم یکی توسّل به ائمه معصومین(ع) بود و دیگری گفتن اشهدمان بود و آماده هر اتفاقی شده بودیم.
نفرین پیرمرد رزمنده یقه افسر بعثی را گرفت
مجددا ما را با دست بسته حرکت دادند و به منطقه پشتیبانیشان بردند. آنجا فرمانده با سبیلهای کشیده آمد و حرف زد و مترجم شروع به ترجمه کرد. یک پیرمرد سید تهرانی با سنی حدود ۶۵ یا ۷۰ سال بین ما بود. ریش سفید و زیبایی داشت. صحبتهای فرمانده عراقی که تمام شد، آمد ریش سیّد را گرفت و مقداری از موهای آن را کند، گفت: «جوانها که آمدهاند جبهه، تو دیگر برای چه آمدهای؟» دیدم سیّد زمزمهای کرد و صورتش قرمز شد. من پیش خودم گفتم سیّد نفرین کرد. فرمانده عراقیها که سخنانش تمام شد سوار یک جیپ شد و رفت. حدود ۵۰۰ متر از ما فاصله گرفته بود که جیپ را زدند و فرمانده و جانشینش و بیسیمچی کلاً پودر شدند. به سیّد گفتم: "چه چیزی زیرلب گفتی؟" گفت: "من به امام حسین(ع) گفتم که مهمان تو هستیم اگر اینها اینطوری میخواهند به ما عکس العمل نشان دهند من باور نمیکنم که جدّم هستی، از امام خواستم و ایشان پودرش کرد."
رزمندگان دفاع مقدس در سخت ترین موقعیت با آگاهی عمل کردند/ماجرای ناکامی استفاده تبلیغات بعثیها از اسرا
* بعد از آن شما را به اردوگاه اسرا منتقل کردند؟
نه؛ بعد از آن ما را به منطقه دیگری بردند و دیدیم سفره پهن کردند و انواع و اقسام شیرینی و میوه و آب و تشکیلات گذاشته بودند. نزدیک جبهه العماره بود. بچهها گرسنه و خسته و زخمی بودند. به سمت سفره رفتیم بعد تعدادی از بچهها که مشکوک بودن ظاهر قضیه را میدیدند، گفتند که: "از این غذا نخورید" برای کسی که ۴۰ ساعت آب غذا نخورده باشد تحمل نخوردن آن غذاها سخت بود. بعد چند نفر از عراقیها آمدند دست به گردن ما انداختند و گفتند شما برادران ما هستید. این غذاها برای شماست. آن را بخورید. اما بچههای خودی گفتند: "احتمالا اینها میخواهند با این صحنهها تبلیغات کنند، نخورید." مقاومت این بود، هشت سال دفاع مقدس این نیروها را داشت و این انسانها را داشت که حتی در سختترین موقعیتهایی که جانشان در خطر بود؛ با آگاهی عمل میکردند.
بعد از گذشت حدود ۱۰ دقیقهدیدیم که ۳۰-۲۰ فیلمبردار از کشورهای جهان آمدند و شروع به فیلمبرداری کردند و رفتند. حدس فرماندهان خودی بین اسرا درست بود. همه این صحنهها برای تبلیغات بود. بعد از رفتن خبرنگارها و فیلمبرداران، بعثیهای عراق به جان ما افتادند و چهارتا چهارتا ما را به هم بستند و کتک زدند.
در میان کتکهای مردم عراق یاد مصیبت حضرت زینب(س) در اسارت افتادم
از قبل در میان مردم شهر عراق تبلیغات کرده بودند که دشمنان شما را گرفتیم. آنهایی که بچههایتان را کشتند را بیایید و ببینید. ما را با ایفا به سمت شهر العماره بردند. اول شهر پل بزرگی بود. وارد العماره که شدیم دیدیم مردم (زن و مرد) دو طرف خیابان ایستادهاند و با هر چه که در دستشان است مثل چوب، دمپایی، بیل، سنگ و... ما را میزدند. بیش از سه ساعت ما را در این خیابانها چرخاندند و شکنجه کردند. من در میان همین کتک زدنهای مردم، یک لحظه یاد آن مصیبتهای حضرت زینب(س) در زمان اسارت در شام افتادم و شروع به گریه کردن کردم. یک عراقی پرسید: "تو چرا گریه می کنی؟" من که نمیخواستم او ضعف من را ببیند به او گفتم: " یاد پدر و مادرم افتادم"
بعد از آن ما را به اتاقهای چهار متر در سه متر که متعلق به یک مدرسه بود بردند. آنجا خالی بود و فقط پنجرههای میلهای داشت. ۶۰ الی ۸۰ نفرمان را داخل اتاق انداختند و بستند و رفتند. مابقی بچهها را هم در سایر اتاقها به همین صورت. بیشتر از ۲۴ ساعت بعد یعنی فردای آن روز ساعت ۱۱ آمدند و در را باز کردند، بچهها همه زخمی بودند. در این مدت در هر اتاق چند نفر شهید شدند. در اتاق آب و خون جمع شده بود و شهدا در آن وضعیت جان داده بودند. پای شهدا و بعضی زخمیها را کشیدند و خدا میداند کجا بردند.
ماجرای تحول نگهبان سودانی بعثیها در اسارتگاه
بعد از آن همه مکافات، نفری یک لیوان آب به ما دادند و یک نان و گفتند: "میخواهیم شما را پیش دکتر ببریم." قبل از عزیمت چون وقت نماز شده بود همه با هم شروع کردیم به نمازخواندن بعد از نماز که شعار «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج)...» را خواندیم، بعثیها به جان ما افتادند. دیدم یکی از سودانیها در کیوسک از دور در حالیکه ما را تماشا میکند مثل مادری که بچهاش را از دست داده است، گریه میکند، به یکی از بچههای ما به عربی گفته بود: "به ما گفتند شما مجوس و آتش پرست هستید و نماز نمیخوانید، شما الان اذان و اقامه گفتید و نماز خواندید و تازه فهمیدم که شما هم مثل ما هستید." اینطوری مغز آنها را شستشو داده بودند.
وقتی به زعم آنها برای امور درمانی راهی شدیم، پیش خود گفتیم باز خدا را شکر دیگر با دکترها طرفیم. آنها قسم خوردهاند و وظیفهشان درمان مجروحین است. چشمهای ما را بستند و سوار اتوبوسمان کردند و به یک زیر زمینی بردند. همین که وارد میشدیم، یک پس سری به ما میزدند و ما را روی تخت میخواباندند. من پشت شانه ام ۱۸ بخیه خورد. در واقع دو نفر آمدند، دو پایم و دو نفر دیگر دو دستم را گرفتند و خانمی هم با سوزن نخ آمد و بدون بیحسی شروع کرد به دوختن. اولی، دومی و سومی را زدند و واویلا از درد. دیگر من از درد و ضعف زیاد بیهوش شدم تا شب که به هوش آمدم. فردای آن روز ما را به زندان عراق یا استخبارات عراق فرستادند. حدود ۴۵ روز آنجا بودیم و شکنجههای مختلف داشتیم و بازجوکننندگان مان هم منافقین و گروه مسعود رجوی بودند.
در دوره اسارت حافظ قرآن، استاد نهج البلاغه و استاد عربی شدم/ماجرای زیارت کربلا با ماشین شخصی افسر بعثی
* هر چند دوران اسارت پر از شکنجه و درد و ناراحتی است اما سالهایی از جوانیتان را آنجا در کنار سایر رزمندگان سپری کردهاید. خاطره خوب هم باید داشته باشید. بهترین خاطرهتان از زمان اسارت چیست؟
ما تا سال ۶۹ در اسارت ماندیم. در آنجا کارمان حفظ کردن دعاها و قرآن و نهج البلاغه بود. روزی که اسیر شدم، اسم خودم را هم نمیتوانستم بنویسم ولی در اواخر دوره اسارت حافظ قرآن، استاد نهج البلاغه و استاد عربی شده بودم. اینها از نعمتهای اسارت من است. یادم هست سال ۶۸ یک فرمانده عراقی آمد و بعد از کلی تعریف و تمجید از صدام گفت یک خبر خیلی مهم برایتان داریم، گفتم: "خب چه چیزی است؟" گفت: "میخواهیم شما را به کربلا بفرستیم، صدام منت بر شما گذاشته است. کسی حرفی دارد؟" من بلند شدم و گفتم: "من مسأله دارم." گفت: "بیا جلو و بگو مساله چیست؟ " گفتم: "اگر حرفی بزنم ناراحت نمیشوی؟" گفت: "نه." گفتم: "صدام منت ننهاده است. بلکه امام حسین(ع) منت گذاشته است." گفت: "نه صدام منت نهاده است. امام حسین(ع) کیست؟" گفتم: "پس این دعوت امام حسین(ع) نیست."
بعد دستور داد و من را به زندان انفرادی انداختند. کلی هم شکنجه کردند. خیلی کتک خوردم به طوری که تمام بدنم خونی شد و بعد از آن دوباره من را بیهوش در انفرادی انداختند. شب به سراغم آمدند. دکتر آمد و پایم را به وسیله آتل بست و گفت: "قبول میکنی که صدام منت گذاشته است؟" من هم مثل دیگران آرزو میکردم که روزی در کربلا باز شود و خودمان را در آن بیندازیم و عقدههایمان را بگشاییم و برایم سخت بود که به زیارت نروم. شب با همان حال، دعا کردم.
امام حسین(ع) گفت: همان زمانی که قیام کردی زیارتت قبول شد
زمانی که شروع به خواندن دعای توسل کردم. گفتم: "آقا امام حسین(ع)! شما من را دعوت کردی، من نخواستم بگویم صدام منت گذاشته است چون چنین نیست." آن زمان در سلول انفرادی تشنه و گرسنه بودم و تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که زیارت امام حسین(ع) را از دست ندهم. بعد از توسل دعای ندبه را شروع کردم، تا اینجا را که خواندم: «کی میشود که ما وارد چشمههای زلال تو شویم و از آنها آب گوارا بخوریم؟ کی میشود از آن سایه و برکات تو بهرهمند شویم؟» تا این جا را که خواندم بیهوش شدم و در حالت بیهوشی دیدم که به حرم امام حسین(ع) رفتهام و آقا جلوی حرم را آبپاشی میکند، رسیدم جلو و گفتم: "سلام علیکم آقا" بعد یک مرتبه گفت: "علیک سلام یا زائری" گفتم: "آقا یعنی زیارت من قبول شد؟" گفت: "همان زمانی که قیام کردی قبول شد."
بعد از این ماجرا من را به زیارت کربلا که وعده داده بودند، نبردند. بعد از دو ماه همان فرماندهی که میگفت صدام منت نهاده من را صدا کرد و با خود برد به اتاقش. دیدم سفرهای انداخته است که میوه و تشکیلات دارد. قبل از آن هر وقت من را میدید با نفرت با من برخورد میکرد. اما آن روز به من گفت: "سید سلام." گفتم: "علیک سلام." گفت: "من میخواهم تو را به زیارت امام حسین(ع) ببرم." گفتم: "چطوری میخواهی من را ببری؟"
گفت: "الان اوضاع فرق کرده است. آنها را با اتوبوس و چشمهای بسته بردهاند ولی تو را با ماشین خودم میبرم و در هر شهری هم که خواستی میتوانی دور بزنی." گفتم: "داستان چیست؟ حرف اصلیات را بگو." گفت: "مادر من مسلمه است و نماز و عبادتش را انجام میدهد. در خواب دیده است زمانی که صحرای محشر به پا میشود او را به طرف جهنم میبرند. او داد میزند که آخر من چه بدی کردهام؟ به او میگویند که یکی از بچههایت باعث شده است که یکی از زوار امام حسین(ع) به کربلا نرود و تا او راضی نشود، تو به بهشت نمیروی."
این زن مومنه و مسلمه از خواب پریده بود و فردای آن همه بچههایش را که نظامی بودند جمع کرده بود و گفته بود: "یکی از شما باعث شدید که من به جهنم بروم. بگویید کدام یک از شما باعث شده است که یکی از زوار امام حسین(ع) نتواند زیارت کند؟ من شیرم را حرامتان میکنم." بعد سرگرد مفید که فرمانده من بود گفته بود: "من این کار را کردهام." مادرش گفته: "میروی با ماشین خودت به حرم امام حسین(ع) میبریاش وگرنه شیرم را حرامت میکنم." این ماجرا باعث شد من به توفیق زیارت آقا برسم. این زیارت هم لطف امام حسین(ع) و ائمه به من بود.
فاطمیون شهادتطلبانهتر از ایرانیان عمل میکنند/شجاعت در بچههای فاطمیون بارز است
* آقای اکبرزاده! وقتی برای شرکت در خط مقاومت اسلامی راهی سوریه شدید، چقدر با مدافعان حرم سایر کشورها که در جبهه سوریه حضور دارند آشنا شدید و معاشرت داشتید؟ رزمندگان زینبیون و فاطمیون چگونه بودند؟
با بچههای افغانی، عراقی، پاکستانی تعاملاتی داشتیم. نیروهای فاطمیون و رزمندگان افغانستانی واقعا شجاع هستند. یادم هست یکی از رزمندگان فاطمیون پدر و برادرش شهید شدند. هرکاری کردیم عقب برگردد، برنگشت. گفت: "من با حضرت زینب(س) عهد بستهام که تا شهید نشوم برنگردم." گفتیم: "برو تشییع جنازه و بعد از آن خواستی دوباره برگرد." گفت: "نه" هرکاری کردیم نرفت. میگفت: "خداروشکر پدر و برادرم رفتند." ما ایرانیها ادعا میکنیم سرباز امام خمینی(ره) و امام خامنهای هستیم، باید خیلی درجهمان بالاتر از دیگر رزمندهها باشد ولی در میدان میبینیم آنها شهادتطلبانهتر از ما عمل میکنند.
عراقیها خیلی بچههای خوبی هستند، ولی شجاعت در بچههای فاطمیون واقعاً بارز بود و هیچ ترسی از جنگ و داعش و النصرة ندارند. البته امکانات آنجا و شناخت ما محدود بود. رزمندگان زینبیون هم خوب هستند. زینبیون در واقع بچههای خیلی خوب و مخلص پاکستان هستند ولی به اندازه فاطمیون شجاع نیستند.
* چه مدت سوریه بودید؟
من ۲۵ آبان ۹۴ رفتم و دی ماه برگشتم، آنجا از ناحیه چشم مجروح شدم. انشاءالله در روز قیامت جلوی دوستانم شرمنده نباشم. آقای رضازاده به بدنش موشک خورد و پودر شد و آقای علیخانی کاسه سرش در کل از بین رفت، ولی من فقط جانباز شدم.
ماجرای شهیدی که از کارهای ما فیلم میگرفت/میگفت میدانم که شما شهید میشوی و من شهید نمیشوم
* زیارت حضرت زینب(س) هم رفتید؟
بله؛ سه بار حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) و دیگر مقبرهها را زیارت کردیم. جایتان خالی بود. وقتی کسی آنجا میرود دیگر از آن عالم نفسانی در میآید و به حالت عرفانی و معرفتی میرسد. آن زمانی که من رفتم، فقط رزمندههای مدافع حرم داخل حرم بودند. آنکه در جوار این حرم است شاید قدر حرم را نداند ولی کسانی که از حرم دورند تشنه دیدار هستند. همه بچهها دل پُری داشتند و آنجا عقدههای دلشان را نزد حضرت خالی کردند.
* با کدامیک از شهدای مدافع حرم همرزم بودید؟
فرامرز رضا زاده و محمدرضا علیخانی همراهم بودند. آنجا با هم بودیم و رضازاده از هر صحبتی که میکردیم و غذایی که میخوردیم، فیلم میگرفت و صحبتهایمان را مینوشت. از او میپرسیدم: «هدفت از این کار چیست؟» گفت: «من میدانم که شما شهید میشوی و من شهید نمیشوم. میخواهم اینها را برای خانوادهتان ببرم.» در حالیکه خود او در جریان یک انفجار پودر شد به طوریکه هیچ چیزی از پیکرش پیدا نشد. اما من زنده بازگشتم. شهید رضازاده یکی از شهدای مدافع حرم خوزستان است.
به کج زبانان توصیه میکنم زیر سایه ولایت بیایند/هنوز مشتاق رفتنم
* آیا کسانی که شرایط مشابه شما را دارند، یعنی جانبازان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس همچنان مشتاق به حضور مستشاری در سوریه و عراق هستند؟
بله؛ بچهها عموما دوست دارند. البته معمولا اجازه حضور داده نمیشود. ولی چند تن از دوستان من هم آنجا در این فعالیتهای مستشاری حضور داشتند.شهید علیخانی دوبار رفت، من خودم صرفاً به خاطر نابینایی چشمم نمیروم وگرنه هنوز مشتاقم. چون ما با خدا عهد بستیم که تا آخرین قطره خون در مقابل دشمنان بایستیم. هر زمان و هر جای دنیا هم که نیاز باشد ما سر به جان، فدای آقا میشویم.
و این را هم بگویم که اساس نابسامانی سوریه و عراق به خاطر این بوده است که محوریت نداشت. داعش به این دلیل در عراق نفوذ کرد که محوریتشان یکی نبود، ما الان در زیر سایه ولایت در حال حرکت هستیم و خداوند نعمتش را به ما نازل میکند ولی برخی متاسفانه قدر نمیدانند و بعضی به گونهای کج زبانی میکنند ولی من به اینها توصیه میکنم که همه زیر سایه ولایت بیایند. این کشور با این عظمت در امنیت است و این امنیت هم به لطف محوریت رهبری و نیروهای مخلص است.
چشمی که من در این راه از دست دادهام چقدر میارزد؟
* آقای اکبرزاده؛ از زمانی که به عنوان یک جانباز مدافع حرم شناخته شدید، مردم با شما چه برخوردی داشتند؟ عموما چه سوالاتی از شما داشتهاند؟
بیشتر سوال میکردند که شما در آنجا چقدر به نیروهای داعش ضربه زدید؟ و اهداف شوم آنها را که برای مردم تعریف میکردیم. خیلی مشتاقتر میشدند که بشنوند. البته خیلیها هم بودند که دوست داشتند به سوریه بروند، بیشتر جوانها که نزد من میآمدند و برایشان توضیح میدادم و برنامه را موشکافی میکردم، اصلا از این رو به آن رو میشدند. میگفتند: «ما میخواهیم برویم، درست است که گرفتاریهای مختلف داریم ولی ما ایرانی هستیم، ایرانی غیرت و مردانگیاش بالاتر از همه است.» جوانهای ما بهترین جوانها هستند.
البته تعداد اندکی هم وجود دارد کهمیگویند: «شما که رفتید و آمدید، نفری ۴۰_۳۰ میلیون پول به حسابتان ریختند و شما برای پول رفتید.» به هرحال انسانها که یک نظر و یک دست نیستند، گاهی به این فکر نمیکنند، الان چشمی که من در این راه از دست دادهام چقدر میارزد؟ حاضر هستم همه زندگیم را هزینه کنم تا چشمم خوب شود. یا این همه جوانهای ما آنجا جانشان را دادند.