به گزارش مشرق، برنامهی «ماه عسل» شب گذشته جمعه 26 خرداد 1396 قهرمانی از مردان هشت سال دفاع مقدس را به استودیو آورده بود. آقای زرگری این رزمندهی دوران جنگ بود که البته همسرش را قهرمان واقعی میدانست. زرگری به همراه همسرش به برنامه «ماه عسل» آمده بود. آنها بچهی فلاح(منطقهای در تهران) هستند.
زرگر: متولد سال 1340 هستم. 5 برادر و 2 خواهرم بودیم. یکی از برادرانم سال 1363 شهید شد. یکی دیگر از برادرانم جانباز است. یکی هم رزمنده بود. من سال 1360به جبهه رفتم.
علیخانی: فلاح خیلی منطقه عجیبی در شهر ما است. من باور نمیکردم. سالها قبل مراسمی برای شهدا در این منطقه برگزار شده بود. فکر میکردم تعداد شهدای منطقه «فلاح» در این مراسم اشتباهی بیان شده است. این منطقه چندین هزار شهید دارد. شاید اندازه چندین استان باشد.
زرگری: در کودکی شلوغ و بازیگوش بودم. در زمان انقلاب در سال 57 اعلامیه درمدرسه پخش کردند. منو گرفتند. از دیوار مدرسه بالا رفته بودم که گارد آن زمان به جرم توزیع اعلامیه دستگیرم کرد. آنقدر شیطنت داشتم که فکر میکردند من اعلامیه توزیع کردهام. مرا به کلانتری سمتِ گمرک بردند. یک شب ماندم. مدیر مدرسه وساطت کرد و آزاد شدم.
همسرم جزو بهترینهای محل بود. موردهای زیادی در نظرم بود. در نهایت با خدا صحبت کردم که یکی را میخواهم خوب باشد. گفتم بهترین باشد. الان هم بهترین کسی است که انتخاب کردم. وقتی خواستگاری رفتم جانباز بودم. دست و پایم فلج بود. کسی به من زن نداد. خانوادهی همسرم هم شاید قلبا راضی نبودند. اما انتخاب کردند. همسرم بهترین انتخابم بود چون از خدا کمک گرفته بودم.
مسجد رفته بودم. با برادر همسرم رفیق بودم. به من میگفتند که چرا زن نمیگیری؟ گفتم چه کسی به من زن میدهد.
خانم: ایشان با برادرم دوست بودند. همسرم مسوول بسیج مسجد بودند. 18 سال داشتم که دیپلم گرفتم، چند خواستگار داشتم. از دوستم قبلا خواستگاری کرده بودند و او را نپسندیدند. دوستم فهمید ایشان از من خواستگاری کرده، به من گفت؛ حالا که ازت خواستگاری کرده باید خیلی کتاب بخوانی. دوستم گفت؛ من خیلی کم اوردم به این دلیل مرا نپسندید.
در درس خواندن جدی بودم. دوست داشتم ماما شوم. هر کسی خواستگاری میکرد، خانواده ام جواب رد میدادند. چون میدانستند قصدم درس خواندن است. برادرم از طریق زن دادشم گفتند که خواستگار دارم. گفتم که میدانی که من درس می خوانم، ازدواج نمیکنم. زن دادشم گفت؛ اکبر زرگر از شما خواستگاری کردند. دانش آموز بودم با انجمن اسلامی خیلی به دیدن جانبازان میرفتیم. همیشه میگفتم سهم من از جنگ چیست. با خودم عهد بسته بودم درس بخوانم، اگر ازدواج کردم با یک جانباز ازدواج کنم. تقریبا به گوش مادرم رسیده بود که مادرم نگران بودند. چون همسرم جانباز بودند. سه روز مهلت خواستم جواب بدهم. زن دادشم خیلی تعجب کردند. وقتی ایشان را مطرح کردند. بهترین موقعیت برایم بود. مادرم میگفتند اگر به ازدواج با جانباز فکر میکنی مخالف هستم. میگفت؛ در زندگی با یک جانباز کم میآورم.
ایشان به برادرم گفته بودند چند شرط دارم. خواهرتان باید سه چیز را در الویت قرار دهند. آقای زرگر گفته بودند، شهید میشوند یا اسیر میشوند یا جانبازتر میشوند. ما به مرحلهای نرسیدم که همدیگر را ببینیم و باهم صحبت کنیم. به برادرم گفته بودند که به من بگویند؛ 10 درصد ضایعه روانی دارم. دستشون و پایشان فلج است. پول ندارند. ملک و املاک ندارند. یک دیپلمه هستند که برای وطن جنگیدهاند. برای عروسی هم پول ندارند. برای زندگی هرچه اسلام گفت قبول دارند.
علیخانی: با این شرایطی که ایشان مطرح کرند، چگونه جواب بله دادید؟
خانم: آن زمان که با جنگ تحمیلی مواجه شدیم. این بهترین فرصت بود تا در کنار کسی زندگی کنم که جانباز است تا بتوانم در جنگ سهیم باشم. مکتب و دینم برای من مهم بود. از پنجم ابتدایی با وضو به مدرسه میرفتم. در این موقعیت کسی به خواستگاری من آمده است که جهاد و شجاعت ایشان زبان زد بود.
بعد از سه روز جواب مثبت به زن دادشم دادم. خیلیها مخالف بودند. میگفتند حیف است درس را رها کنید. من تنها صدای ایشان را در مسجد شنیده بودم. «بله» به کسی دادم که چهرهاش را ندیده بودم. یک عکس به من نشان دادند، کسی بود که در جبهه زیر افتاب سوخته بود. تصمیم من جدی بود تا با یک جانباز ازدواج کنم. دنبال خط و خال طرف مقابلم نبودم. ملاکهای خوبی که از دین یاد گرفته بودم، حجت را برای من تمام کرده بود. یکسال طول کشید تا خانواده اجازه بدهند من عقد کنم. 5 مرداد 61 عقد کردیم، شهریور عروسی کردیم. خیلیها برای این ازدواج مرا سرزنش کردند.
علیخانی: داماد آن زمان، اکنون در 56 سالگی که در رو به روی من نشسته خیلی خوشتیپ است شما آدم خوبی را انتخاب کردید.
خانم: یک عروسی ساده گرفتیم. یک جهیزیه مختصر و یک کتابخانه با خودم کتاب بردم. خداوند به ما دو دختر داد.
زرگر: قهرمان واقعی همین همسرم است. خیلی در جنگ به من کمک کرد.
خانم: بعد از ازدواج تنها 28 روز با همسرم بودم. بیست و نهمین روز ازدواجمان، همسرم به جبهه رفت و 4 ماه به خانه نیامد. اولین بار پدرش خیلی ناراحت شدند و به ایشان گفتند که به مرخصی بیاید. یکسال به مرخصی آمد و دوباره به جبهه رفت. هنگامی که برگشت گفت میتوانیم با خانواده به مناطق عمیاتی برویم. ما به دزفول رفتیم. آن هنگام دخترم زهرا نیز متولد شده بود.
همسرم یک کُلت به من داد تا زمانی که در خانه نبود بتوانم از خودم دفاع کنم. آنجا خلوت بود. یک خانواده با ما زندگی میکردند. پس از یک هفته آن خانواده طاقت آن شرایط را نداشتند و آنجا را ترک کردند و ما تنها شدیم. زهرا دخترم تازه صحبت میکرد. گاهی ساعتها و روزها در خانه با دخترم زهرا تنها میماندم. گاهی منتظر بودم، ساعت 2 بعد ازظهر شود تا برنامههای تلویزیون آغاز شود و صدای گویندهی اخبار را بشنوم تا شاید صدای آدمیزاد از تلویزیون بشنونم. یک روز که همسرم به خانه برگشت برای فردا بعداز ظهرش با من قرار گذاشت که در ساعت 4 آماده باشم تا با هم به خریدبرویم.
اما فردا ساعت 6 شد نیامدند و در نهایت من شام زهرا را دادم و خواباندمش. ساعت 12 شب شد و باز هم همسرم نیامد. سخترین شب در سالهای جنگ برای من همان شب بود. من در خانه تنها بودم. شب حق روشن کردن چراغ نداشتیم که مبادا جنگندههای عراقی خانهها را برای بمبباران شناسایی کنند. از 12 شب مرا وحشت برداشت. صدای تویتای نظامی آمد. خیلی ترسیدم. از قبل حاج اقا به من سر نیزه و کُلت داده بودند. این صدا مرا به وحشت انداخت. با خدا این عهد را بسته بودم که حاظرم موشک بر روی خانه بخورد و متلاشی شوم اما دست سربازهای عراقی به من نرسد. آن شب صدای سربازان در خیابان به گوش میرسید.
گفتم شاید شهر سقوط کرده باشد. مرتب با خودم تمرین میکردم که اگر سربازان عراقی به خانه وارد شدند، چگونه خودم را از بین ببرم. من آن شب بارها مُردم. سختترین چیزها برای من این بود که به این فکر میکردم که اگر سربازان وارد خانه شدند و من خودم را از بین بردم تکلیف دختربچهام چه میشود. توان کشتن دخترم را نداشتم. خیلی حضرت ابراهیم را در آن شرایط یاد کردم. باز این اتفاق افتاد و هر دو ساعت صداهایی از بیرون میآمد. صبح که شد منتظر بودم که از تعاونی سپاه بیایند. اما کسی نیامد.
از پشت پتوی آویزان به پنجرههانگاه میکردم که چه خبر است. صبح که بلند شدم دیدم مواد غذایی در خانه نداریم. یک کیسه نان خشک در حیاط خلوت داشتیم که کپک زده بود از میان این نان ها تیکه تیکه شستم و به زهرا غذا دادم. بالاخره صبح شد و دیدم که حاجی امده است. فکر می کردم که خوابم. هفت حاجی امد و 8 برادرام از تهران برای دیدن من امده بودند. من آنقدراز دیدن آنان گریه کردم که راننده ای که آنان را آورده بود نیز گریه کرد.
زرگر: قهرمان زندگی من همسرم است، نمونههای مثل ایشان قهرمان هستند، کسانی که جانبازهای موجی را برای زندگی کردن انتخاب کردند.
در پایان برنامه فرزندان آقای زرگر نیز به صحنه ماه عسل آ»دند و دربارهی فعالیتهای پدر در پاکسازی مین از مناطق عملیتاتی میگویند.