گروه جهاد و مقاومت مشرق - حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلب نوشت:
فرمانده بود. بسیار شجاع و قاطع. اصلا توی کار و عملیات شوخی سرش نمی شد. شاید واسه همین بود کسی جرات نمی کرد باهاش رفیق بشه! یک گردان سیصد چهارصد نفره دستش بود. همه رو عین بچه های خودش می دونست.
جنگ تموم شد و فرمانده برگشت شهر. رفقا و همرزمان و همدوره ای هاش رئیس شدند ولی او، موج و ترکش و گاز شیمیایی... نگذاشتند دکتر و سردار و ... شود.
یکی از روزها که من واسه خودم، توی یکی از ارگانها مدیر شده بودم، فرمانده زنگ زد و گفت که می خواد بیاد اونجا و اومد. سر ناهار رسید. همه دور میز نشسته بودیم. جا باز کردیم اونم نشست و شروع کرد به سرعت غذا خوردن. احوالش را که پرسیدم، گفت: پول می خوام ... واسه دوا و درمونم ...
گفتم: باشه چشم. چقدر میخوای؟
گفت: 40 تومن (40 هزار تومن، نه 40 میلیارد تومن که نه من و نه اون میتونیم صفرهاش رو بشمریم!).
دست که بردم در جیبم، گفت: بازم پول داری؟
گفتم: بله. چطور مگه؟
گفت: پس 60 تومن بده.
و دادم.
بلند شد که بره، برگشت و با همان قاطعیت زمان جنگ گفت: از فردا زنگ نزنی بگی پولم رو بده، ندارم و بهت پس نمیدم.
گفتم: نوکرتم هستم. نوش جونت.
سرش را تکان داد و گفت: خب پس بیا پایین پول این آژانس رو که باهاش اومدم و می خواد منو برسونه خونه، حساب کن.
یکی دو ماه بعد اومد.
با هم دوتایی نشسته بودیم توی اتاق. همچنان برای من فرمانده گردان بود. به یکباره زد توی سرش و شروع کرد به گریه.
مُردم. سوختم. داغون شدم. فرمانده گردانم داشت جلوی من گریه می کرد و خودش را می زد. عاجز شده بود. نداشت. حتی برای درمان دردهایش که از خودش نبودند. از جنگ بودند. صد تومن بهش دادم تا به زخمهایش بزند. اشکهایش را پاک کردم، رویش را بوسیدم و خداحافظی کردم.
فرمانده رفت و دیگر نیامد.
کجایی فرمانده؟! جات که خوبه؟!
این برنامه آینده منم هست. واسه منم جا نگهدار دارم میام.
روحت شاد