هم سلولی ۴دیپلمات‌ ربوده شده سال ۶۱ در لبنان می‌گوید:آن ها گفتند که ما دیپلمات های ایرانی هستیم و در ایست و بازرسی فالانژها ما را ربودند. در آن زمان نمی دانستم که دیپلمات های ایرانی ربوده شدند و...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیئت نمایندگی دیپلماتیک کشور حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی توسط  مزدوران حزب فالانژ لبنان متوقف شده و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک – توسط آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی به گروگان گرفته شدند.

در این آدم ربایی سردار احمد متوسلیان وابسته نظامی سفارت ایران در بیروت، سید محسن موسوی کاردار سفارت ایران در بیروت، تقی رستگار مقدم کارمند سفارت ایران و کاظم اخوان عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی به اسارت درآمدند و طی اخباری رسمی و غیر رسمی بعدا تحویل رژیم صهیونیستی داده شدند. دقایقی بعد از ربوده شدن احمد متوسلیان و همراهانش، رادیو اسرائیل اعلام می‌کند: ژنرال احمد متوسلیان، طراح عملیات فتح المبین و بیت المقدس، در پست بازرسی «برباره» به اسارت گرفته شد. حالا با گذشت 34 سال از این واقعه هنوز اطلاعی از زنده بودن یا شهادت آنان به طور کامل در دسترس نیست.

مدتی بعد در 26 مرداد 1379خبری منتشر شد مبنی بر اینکه عیسی ایوبی یکی از روزنامه­ نگاران از روزنامه الدیار از حزب سوری ـ قومی لبنانی و معاون شبکه جهانی وولتر که به هنگام بازداشت دیپلمات­‌های ایرانی با آنها در زندان بوده است. در هجدهمین قسمت برنامه راز که چهارشنبه هفته گذشته با اجرای نادر طالب‌زاده و با موضوع ربوده شدن 4 دیپلمات ایرانی در لبنان از شبکه چهارم سیما پخش شد, عیسی ایوبی در گفت‌و‌گویی با عوامل این برنامه جزئیاتی از اتفاقات دوران اسارت و سرنوشت آنها گفت.

او می‌گوید:«از اولین باری که وارد سلول شدم قادر به حرف زدن و یا حرکت نبودم. همه آنها یا اکثر آنها از این تعجب کرده بودند که فرد دیگری را در کنار آنها قرار بدهند. آنها شروع به حرف زدن با هم کردند. من نمی‌توانستم بفهمم که آنها به هم چه چیزی می‌گویند. بعد حاج احمد را شناختم که از من درباره خودم و هویتم پرسید و اینکه چرا از آنجا سر درآوردم. او سؤال ها و خوش و بش معمول را داشت اما من قادر به پاسخ دادن نبودم چون نیمه بی‌هوش بودم و وضع جسمی خوبی نداشتم. یادم می‌آید آب را با دستان خودش در دهان من ریخت چون من قادر به حرکت نبودم. روی بدن من ملحفه کشید چون من سردم بود. او مرا در آغوش کشید تا کمی گرم شوم بعد روی بدنم پتو کشید و من را روی تشک گذاشت تا بخوابم. ساعاتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم آن بالای سر من بود اما هنوز هم نمی‌توانستم حرف بزنم. آن به من آب داد و مثل یک بچه به من غذا داد. بهم چای داد. آن همه این کارها را با دست خالی انجام داد و زبان ساده عربی با من صحبت می‌کرد و من را آرام می‌کرد و از من درباره خانواده و  دوستانم می پرسید.

من آن موقع نمی دانستم آنها چه کسی هستند و ملیت آنها چیست؟ بار دیگر از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم احمد به من آب و چای داد. از او تشکر کردم. او تعجب کرد که من قادر به صحبت کردن شدم. همه به من نگاه می‌کردند. از او پرسیدم کیست و همراهانش چه کسانی هستند؟ آن گفت که ما دیپلمات های ایرانی هستیم و در ایست و بازرسی فالانژها ما را ربودند. اگر راستش را بخواهید در آن زمان نمی دانستم که دیپلمات های ایرانی ربوده شدند. تعجب کردم که کشورشان آزادی آنها را خواستار نشده. به نظر نمی رسید که آنها شکنجه شده باشند. شاید هم علت متوجه نشدن این مسئله آن بود که من مدت کوتاهی با آنها بودم و بدن آنها کاملا پوشیده شده بود و در نتیجه من هیچ نشانه ای از شکنجه در بدن آنها نمی‌دیدم.

همه آنها از من مراقبت می‌کردند همه آنها زامن مراقبت می‌کردند به ویژه حاج احمد تلاش می‌کرد به هر شکل ممکن زخم‌های من را مداوا کند. آن زخم هایم را که سراسر بدنم بود شستشو می داد و به من کمک می‌کرد که بنشینم, دراز بکشم و بایستم. از آنجا که من بسیار نحیف و ضعیف شده بودم آن بسیار ازمن مراقبت می‌کرد و در عین حال جملاتی که افراد دیگه ای می‌گفتند برای من ترجمه می‌کرد و حرف های من را برای آنها ترجمه می‌کرد تا من احساس امنیت و آرامش کنم.حس می‌کردم او درباره حرف هایی که من می زنم توضیحاتی را می‌داد چون احساس می‌کردم جملات ترجمه شده او به فارسی از حرف های من طولانی تر بود. فکر می‌کنم در طول اقامتم در آنجا که حدود یک هفته بود آن ها در نهایت با من دوست شدند, احمد با من مهربان بود و با من خیلی حرف می زد.

احمد بیشتر مکالمات را هدایت می‌کرد و وضعیت ایران را تشریح می‌کرد چون من درباره ایسران هیچ چیزی نمی‌دانستم به غیر از اینکه ایران کشور دوست ماست. آن وضعیت ما را پس از انقلاب با تاکید تشریح می‌کرد. آن با من از اسلام و وظایفم سخن می‌گفت. مسلمان ها در اطراف من بودند. آن از اصول اساسی اسلام سخن می‌گفت.

من درباره ایران و فرهنگ و جامعه آن مطالب زیادی آموختم چون آن به من توضیح می داد که فقط حکومت و انقلاب ایران نیست که با آرمان ما و فلسطین همراه است بلکه اکثر مردم ایران مسائل را درک می‌کردند و حامی آرمان فلسطین هستند. در زمان شاه وضعیت این طور نبود .

همیشه به یاد می‌آورم که آنها چطور با گونه انسانی از من مراقبت می کردند,به من غذای گرم می دادند و به شیوه ایرانی که من دوست داشتم برای من چای دم می‌کردند. هر بار که نگهبان می‌آمد تا بپرسد آنها چه چیزی خارج از زندان می‌خواهند  احمد همیشه اول از من می پرسید که آیا چیزی می خواهم؟ البته من هرگز چیزی نخواستم چون دیلپمات ها بسیار سخاوتمندانه با من رفتار می‌کردند.

بعد از یک هفته ماندن در زندان که مملو از خاطرات و گرمای خاص بود زندان بان آمد و گفت که ما را از زندان می برند و باید خودمان را آماده کنیم. ما خوشحال بودیم و در عین حال تعجب کرده بودیم. از خودمان می پرسیدم که بادی برای چه چیزی خودمان را آماده کنیم. احمد از زندان بان پرسید خودمان را برای چه چیزی باید آماده کنیم؟ زنده بان توضیح داد هیچی. 5 نگهبان به ما نزدیک شدند. 3 نفر از آنها کیسه هایی را روی سر ما کشیدند. این رویه معمول آنجا بود.

آنها دست ما را بستن و ما را به سمت یک پله کان بسیار باریک هدایت کردند و در نتیجه ما در جایی بالاتر از کف زمین قرار گرفتیم. پله کان فلزی و به شکل مارپیچ بود. آنها ما را یک به یک سوار جیپ های نظامی فالانژها کردند. از لا بلای پارچه هایی که روی سرمان کشیده بودند می‌توانستیم کمی نور را احساس کنیم. آنها ما را در جایی نزدیک به  کارنت اینا بردند که در مجاورت زندانمان قرار داشت. آنها مجبورمان کردند صف بکشیم و در کنار صخره های نزدیک دریا بایستیم. حس بسیار وحشتناکی ما را فرا گرفته بود.

حس می‌کردم تصمیم گرفتم ما را قرار است اعدام کنند. با توجه به وضعیتی که داشتم آن موقعیت برایم قابل درک بود اما تعجب می‌کردم که همان سرنوشت در انتظار دیپلمات های ایرانی هم باشد چون می‌توانستند از آنها به عنوان برگ معامله استفاده کنند. اما من به حزب و گروهی تعلق نداشتم که بخواهند درباره من مذاکره کنند یا اینکه پدرم بخواهد برای من مذاکره کند.

ناگهان صدای تیر گلوله هایی را شنیدیم که شلیک شد. حس کردم جنازه افرادی در کنارم روی زمین افتاد اما گلوله ای به من نخورده بود. شنیدیم که در اطرافم عده ای فریاد و ناله می کردند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه شنیدم یکی از تیرانداز ها به من گفت این را به عهده من بگذار. لحظه ای فکر کردم آن خودش می‌خواهد مرا اعدام کند.

اما شانه های من را گرفت و من را به سمت جیپ برد. این در حالی بود که تیراندازی همچنان ادامه داشت. من به غیر از صدای افتادن آدم‌ها یا صدای آه و ناله و فریاد آنها در آن شب چیزی حس نمی کردم. بعد از چند دقیقه موتور جیپ ها روشن شد و من را به زندان زیرزمینی برگرداندند. فردای آن روز من را به سلولی بردند که قبلا به همراه دیپلیمات های ایرانی آنجا بودم یا زندانی که همان و شکل و اندازه را داشت. آن موقع اواخر ژانویه 1983 بود. چند ماه بعد توانستم به گونه ای معجزه آسا از زندان فرار کنم.

من اطلاعات و رازهای زیادی را دارم که می توانم بگویم اما این فرصت به من داده نشد که بتوانم حرف بزنم. آن دیلپمات های خیلی خونگرم بودند و آشنایی با آنها خیلی لذت بخش بود. احمد تحصیل کرده بود و ذهن بازی داشت و با من خیلی مهربان بود. بعضی از آنها هر از گاهی با زبان عربی با من صحبت می کردند اما همواره احمد واد عمل می‌شد تا مسائل را برای من روشن کند.»

منبع: تسنیم