یکی از خادمین می­ ماند در اردوگاه تا صبح روز بعد همه­ ی شرایط را مهیا کند برای ورود دختران تحت پوشش. اتوبوس از اردوگاه دور می­ شود و بچه­ ها برای خادم مانده در اردوگاه دست تکان می­ دهند.

گروه فرهنگ و هنر مشرق - باورتان می­ شود در این دنیای شلوغ و پرهیاهو کسی پیدا بشود که بگوید: «بچه­ های یتیم  را با پولی که من می­ دهم ببرید تفریح، عالی­ترین پذیرایی را برای آنها داشته باشید،  بهترین­ ها را برای­شان مهیا کنید، تلاش کنید که همه­ ی لحظات­شان پر از شادی باشد، تکریم­شان کنید، موقع بازگشت به خانه هدیه ­ای هم بدهید دست­شان، حواس­تان باشد کم­شان نگذارید...»

باورتان می­ شود؟!... من هم اگر در مقام یک خادم افتخاری با آن بچه­ های یتیم همراه نمی­ شدم شاید سخت بود باور کنم در این روزگار سخت چنین بچه ­های یتیم و چنان جوانمردانی یافت شوند.

قرارمان ساعت هشت صبح بود جلوی ساختمان انجمن تکفل و سرپرستی ایتام قم. کسی که قرار بود همه­ ی هزینه­ی تفریح جانانه­ ی بچه­ های یتیم را تقبل کند سفارش کرده بود: «بچه­ ها را با اتوبوس ببرید که راحت تر باشند!»

دقایقی از ساعت هشت صبح شنبه 24 تیر 1396 گذشته بود که راه افتادیم. اتوبوس پر از پسربچه­ هایی بود که در چند خصیصه مشترک بودند؛ گرد و غبار غریبی بر سر و صورت­شان جاری بود، گرد و غباری که چشمت را خیس می ­کرد، خصیصه­ ی دیگرشان این­که همه­­ ی آن پسربچه­ ها از نعمت پدر بهره نداشتند، باورش مشکل است که پسرهایی مثل شاخ شمشاد باشند اما از جنس پائیز، و دیگر این­که هیچ وقت کلمه­ ی قشنگ پدر روی زبان­شان ننشیند. فکرش را بکنید.... چقدر سخت است که هیچ­وقت نتوانی نام پدر را زمزمه کنی...

مقصد، اردوگاه پیامبر اعظم بود در روستای ییلاقی وشنوه قم، که با مساعدت و حمایت آقای مهجوری مدیر دلسوز آموزش و پرورش شهر کهک تدارک و فراهم شده است.

در راه با پسربچه­ های همراه حرف می­ زنم. می­ فهمم که هنوز وشنوه را ندیده ­اند...اهل قم باشی و وشنوه را ندیده باشی چیز عجیبی است.... محمدمتین و محسن آن­قدر نازنین و خواستنی هستند که محوشان می­ شوم. چیزی کنارم نیست جز کیسه­ ای قند. یک حبه قند برمی­ دارم و می­دهم به دست محمدمتین. می­ خواهم محبتی نثارش کرده باشم. حبه­ ی فند را می­گیرد و با حجب و حیایی کودکانه بر دهانش می­ گذارد. نمی­توانم هضم کنم که او هیچ­گاه نتوانسته نام قشنگ «پدر» را بر زبان بیاورد...

سید، درهای اردوگاه را به مهربانی به روی ما می­گشاید، اردوگاهی باصفا که جست و خیز پر از مهر و شادی بچه­ های یتیم را در انتظار نشسته است. در چشم برهم زدنی با کمک بچه ­ها فرش­ها را می­ گسترانیم. سفره­ای پر از مهربانی پهن می­ شود، نان، پنیر، گردو، چای و یک دریا عشق از دست خادمان این بچه­ ها روی سفره­ ها می ­نشیند. بانی این اردو سفارش کرده بچه­ ها را حسابی تکریم کنیم، مغز گردو را با اصرار تعارف می­ کنیم و بچه­ ها نیاز ندارند، کودک و نوجوان هستند و طعم پدر را نچشیده ­اند اما یک دنیا قناعت و کرامت در رفتارشان موج می­ زند...

صبحانه تازه تمام شده که زمین خاکی فوتبال بیرون از اردوگاه بچه­ ها را به طرف خودش می ­کشد. همه با هماهنگی و هدایت مربی­شان روانه می­ شوند و ساعتی بعد خسته و خاکی برمی ­گردند لبریز از لذتی که از بازی فوتبال نصیب­شان شده است. این­ بار جست و خیز در محوطه­ ی داخلی اردوگاه اوج می ­گیرد.

هیاهوی بچه­ ها هنگام بازی آن­قدر شیرین است که من هم همراه بقیه ­ی خادمین در آن همه شادی غرق می­ شوم. فضای مصفای اردوگاه و درختان پر از سیب و گردو چنان چشم­نواز است که بچه ­ها انگار لحظه ­ها را از یاد برده ­اند. فقط وقتی خوراکی­ های دل­نواز از راه می­ رسند می­شود بچه­ ها را از آن­همه هیجان بیرون کشید و به بسته­ ای چیپس مهمان­شان کرد. بسته ­های چیپس هم وسیله ­ای شده برای بازیگوشی بچه­ ها. دسته­ دسته دور هم می ­نشینند و کودکانه شادی می­ کنند. خوردن چیپس بچه­ ها را می­ کشاند به نشستن زیر آلاچیق­ ها و مشغول شدن به بازی منچ و مار پله. مربی بچه ­ها هم مثل آنان قاطی­شان می­ شود و این­بار بازار هیاهو و شیطنت روی صفحات پارچه­ای منچ و مار پله داغ شده است.

ظهر نزدیک است. اتومبیلی که باید غذا را بیاورد از راه می­ رسد. هندوانه­ های درشت و رسیده را آورده که برای قاچ می­ کنیم. بچه­ ها با هندوانه ­ها مشغول می­ شوند تا فرصتی و فراغتی باشد برای خادمین که تکه­ های رنگین و خوش­ طعم جوجه را به سیخ بکشند، قرار است منقل بزرگ آتش را مهیا کنیم تا بچه­ ها خودشان جوجه را کباب کنند.

بزم مفصلی برپا می­ شود هنگام پختن و خوردن ناهار. بچه­ ها هر یک سیخ جوجه­ ی خود را روی ذغال کباب می­ کنند و می ­آیند کنار دیگ برنج. گوجه ­ی پخته ­ای هم می­ نشیند کنار پلوی کره اندود و لذیذشان. نوشابه­ ای خنک هم عطش زیبای­شان را فرو می­ نشاند. غوغایی برپاست. وصف شادی و لذت بچه­ ها هنگام صرف چنین ناهاری گفتنی نیست و فقط دیدنی است. آماده شدن ناهار توسط پسربچه­ ها تدبیر قشنگی بوده که دلنشین جلوه کرده است.

هنوز صفای ناهار در جان بچه ­ها باقیست که باز هم پای توپ به وسط می ­آید. خادمین بچه ­ها وسایل به­ جا مانده از ناهار را جمع و جور می ­کنند. فلاسک آب سرد هم پی­ در پی آماده می­شود. سید باصفای متصدی اردوگاه هم بچه­ ها را به ماءالشعیر خنک مهمان می ­کند. مربی اعزامی از انجمن تکفل و سرپرستی ایتام باز بچه­ ها را گرد هم می­آورد تا برای­شان مسابقه­ ای ذهنی ترتیب بدهد.

خورشید کج کرده طرف مغرب. دیدار از خانه­ ی ملاصدرا در شهر کهک، و نیز صرف یک بستنی دلچسب از برنامه­ های باقی­مانده­ ی این اردو است، تا بچه ­ها به موقع برسند به شهر، و مادران­شان بتوانند طبق قرار قبلی رأس ساعت شش عصر فرزندان خود را مقابل ساختمان انجمن و تکفل سرپرستی ایتام تحویل بگیرند.

قرار می ­شود موزهای زرد و خنک هنگام خروج از اردوگاه تقدیم­شان شود که تناول کنند تا روشی هم باشد برای کنترل و هدایت آنان به اتوبوس. بچه­ ها آن­قدر شادند که بلااستثناء همگی پوسته­ های موز را از پنجره ­های اتوبوس بیرون می­اندازند و خادمین آنان عاشقانه همه­ ی پوسته­ ها را جمع می­ کنند تا محیط جلوی اردوگاه پاکیزه و تمیز بماند.

یکی از خادمین می­ ماند در اردوگاه تا صبح روز بعد همه­ ی شرایط را مهیا کند برای ورود دختران تحت پوشش. اتوبوس از اردوگاه دور می­ شود و بچه­ ها برای خادم مانده در اردوگاه دست تکان می­ دهند.

دیدار از خانه­ ی ملاصدرا و خوردن بستنی دلنشین باباعلی در روستای ورجان تکه­ی تکمیلی پازل اردوی یک­روزه­ ی پسربچه­ های تحت پوشش انجمن سرپرستی تکفل و ایتام قم است.

دقایقی از ساعت شش عصر گذشته که اتوبوس مقابل ساختمان انجمن توقف می­ کند و پسربچه­ ها شاد و خندان دست در دست مادران خویش روانه­ ی خانه می­ شوند. خادمین و عوامل اجرایی اردو هم دست در دست هم می­ دهند تا اردوی روز بعد را که ویژه­ ی دختران تحت پوشش است پربارتر و دلنشین­ تر از اردوی پسرها برگزار کنند.   

*

یکشنبه صبح وقتی دخترها وارد اردوگاه می­ شوند سفره ­ی صبحانه­ شان آماده است. نان تازه و پنیر و مغزگردو هم همراه با اتوبوس حامل­شان از راه رسیده که چای و قند و شکر داخل سفره را برای یک صبحانه جانانه آماده می­ کند. برنامه ­ی اردویی دخترها هم شبیه پسرها است با این تفاوت که زیارت امامزاده هادی مدفون در روستای وشنوه هم در برنامه­شان هست. دخترها لبریز از شوق و ذوق به زیارت می­روند و عطر زیارت عاشورای دسته­ جمعی­شان محوطه­ ی مصفای امام­زاده را مصفاتر می­ کند. خادم امام­زاده هم دخترها را به زردآلوهای آب­دار باغ امام­زاده مهمان می­ کند.

پختن جوجه ­کباب ناهار دخترها برخلاف اردوی پسرها بر عهده ­ی خودشان نیست و این­کار را خادمین یر عنده دارند. بازی­ها هم جنس­شان دخترانه است که محوطه­ ی اردوگاه را از خادمین آقا خالی می­ شود تا دخترها آسوده ­تر جست و خیز کنند....

اردوی دخترها هم تمام می­شود. آن­چه از دو روز اردو باقی مانده یک دنیا عشق است که فقط ذره­ای از آن بر این قلم جاری شده است. / امیرحسین انبارداران