گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید اسدالله قرهمحمدی از شهدای مسجد بابالحوائج در جنوبغرب تهران است. بسیج این مسجد که از فعالترین پایگاههای مقاومت منطقه 17 تهران به شمار میرفت، شهدای زیادی را در دوران دفاع مقدس تقدیم کرده است. تصویر شهید قرهمحمدی در شبستان مسجد بابالحوائج آشنای هر بینندهای است. سالها بود این تصویر را میدیدم و دوست داشتم از این شهید بزرگوار بیشتر بدانم. عاقبت سعادتی نصیبم شد تا در یک بعد از ظهر تابستانی دقایقی همکلام مریم قرهمحمدی خواهر شهید شوم. حاصل همکلامیمان را پیش رو دارید.
عکس شهید قرهمحمدی را سالهاست در مسجد بابالحوائج میبینم، ایشان بسیجی همین مسجد بودند؟
بله، من و خواهر و برادرانم زاده و بزرگ شده همین منطقه هستیم. برادرم از وقتی نوجوان بود به این مسجد رفت و آمد میکرد. متولد 1348 بود و دوران انقلاب 9 سال بیشتر نداشت اما به قدر خودش همراه برادر بزرگترمان فعالیت میکرد. اسدالله تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و بعد وارد انقلاب و جنگ شد. بعد از انقلاب مدتی در خیاطی کار میکرد تا اینکه به جبهه رفت.
دیگر درسش را ادامه نداد؟
چرا بعد از ورود به جبهه چون فهمیده بود رزمنده باید از همه لحاظ خودش را تقویت کند، تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. در همان جبهه هم درسش را میخواند و هم به کارهای رزمیاش میرسید. کلاً بچه پرتلاشی بود. در مقطعی برادر بزرگترمان جانباز شد، اسدالله هم در خیاطی کار میکرد و هم به او کمک میکرد.
پس برادر بزرگتان هم جانباز دفاع مقدس هستند؟
بله او که جانباز شد اسدالله هنوز سنش به جبهه نمیرسید. وقتی مادرم فهمید اسدالله قصد جبهه رفتن دارد، به او گفت پسرم تو دیگر نرو، برادرت که جانباز شده، تو لااقل اینجا بمان اما اسدالله قبول نکرد. اصرار داشت که برود. سال 63 که برای اولین بار اعزام شد، 15 سال داشت. با رئیس بسیج پایگاهشان هماهنگ کرده بود تا در شناسنامهاش دستکاری کند و دو سال سنش را بزرگتر نشان بدهد. عاقبت با همین کار توانست برود. آن روزها ما خبر نداشتیم که شبها بعد از تعطیلی خیاطخانه به دوره آموزشی تخریب و خنثیسازی مین میرود. فکر میکردیم شبها که دیر میآید در مسجد فعالیت میکند اما یک شب که مادرم رفت مسجد دنبالش، دوستانش گفتند اسدالله به دوره تخریب میرود.
چند بار به جبهه اعزام شدند؟
بین سال 63 تا 64 سه بار اعزام شد. یک بار زانویش زخمی شد که در بیمارستان بستریاش کردند. تا خوب شد دوباره به جبهه برگشت. بار سوم هم که رفت شهید شد. مادرم تعریف میکند دفعه آخری که اسدالله میخواست برود، شب قبل از اعزام خواب امام حسین(ع) را میبیند که از او یاری میطلبد. صبح با اصرار مادرم این خواب را برایش تعریف میکند. بعد صبحانهاش را طبق معمول، خودش آماده میکند و موقع حاضر شدن میگوید میروم تا کربلا. مادرم میگوید وقتی برادرت از خانه خارج شد حرف عجیبی زد. گفت مادرجان من عکس ندارم! فقط یک عکس دارم. نفهمیدم منظورش چیست. بعد از گفتن این حرف انگار میخواست چیز دیگری بگوید کمی مکث کرد ولی حرفش را نزد و برای همیشه رفت.
در چه عملیاتی شهید شدند؟
در والفجر 8 شهید شد. 21 بهمن 1364. پیکرش را برایمان نیاوردند. تا سالها فکر میکردیم اسیر شده اما شهریور 1376 باقی مانده پیکرش را آوردند. او را در قطعه 50 بهشت زهرا دفن کردیم. پدر مرحومم و مادرم که اکنون بیمار است، سالها در انتظار آمدن اسدالله چشم به راه ماندند و عاقبت به تکههایی از استخوانش بسنده کردند.
شهید اسدالله قرهمحمدی را چطور تعریف میکنید؟
نوجوانی بود مثل باقی نوجوانهای کشورمان الا اینکه شور انقلابی و سختیهای جنگ آبدیدهاش کرده بود. موقع شهادت 16 سال داشت اما مردی شده بود برای خودش. اسدالله اهل نماز و روزه و قرآن و مسجد بود. قرآن راه درست را نشانش داد. او رفت تا راه را به ما هم نشان بدهد. برادرم یک جوان سادهزیست بود. مادرم میگوید یک بار برای خودش لباسی در خیاطخانه دوخت اما آن را نپوشید و به برادر دیگرمان داد چراکه میترسید پوشیدن این لباس نو تجملگرایی باشد. جوان سادهای بود. سادهزیست و سبک از میانمان رفت.
منبع: روزنامه جوان