کد خبر 757272
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۵۳

«اسکویی» همواره یک کلاه مشهدی پشمی و سفید بر سر داشت، همچنین دندانی با روکش طلا در بین دندان‌های پیشینش بود. «اسکویی! با این کلاه پشمی سفید و دندان طلا، بهترین گرا برای تک‌تیراندازهای عراقی هستی.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حمید بوربور از رزمندگان بهداری لشکر 27 محمد رسول الله (ص) به تشریح نحوه آشنایی خود با «میرعبدالله اسکویی» تا شهادت وی پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

هفته دوم بهمن ماه 65؛ دو سه روزی بود که به عنوان راننده آمبولانس، همراه با حدود 30 نفر از دیگر همرزمان در قالب چهارمین کاروان از سپاهیان حضرت محمد (ص) به پایگاه شهید ممقانی شلمچه آمده بودیم.

آن روز من و «محمدرضا سهمی» خادم الحسین بودیم. پس از صرف صبحانه، «سهمی» ظروف را برای شست و شو بیرون برد. من هم قصد داشتم درون سنگر را که قریب به چهل پنجاه نفر نیرو در آن استراحت می‌کردند، جارو بزنم. برای همین منظور از بچه‌ها خواهش کردم تا برای دقایقی از سنگر خارج شوند تا بتوانم کارم را انجام دهم.

دقایقی بعد همگی رزمندگان به جز جوانی 26 ساله که همچنان در گوشه‌ای نشسته و سخت در افکار خود بود، از سنگر بیرون رفتند. به او نزدیک شدم، بار دیگر از او خواستم تا در صورت امکان به بیرون از سنگر برود. متواضعانه نگاهی به چهره‌ام انداخت و گفت: «اگر اشکالی ندارد من همین جا بمانم.» گفتم: «تنها اشکال ماندن تو این است که گرد و غبار اذیتت می‌کند» پاسخ داد: «این طوری راحتم»

من که اوضاع را چنین دیدم و احساس کردم خیلی در افکار خودش است، کنارش نشستم و گفتم: «ببخشید. احساس می‌کنم در افکار خودت غرق هستی. کمکی از من برمی‌آید تا خدمتی کرده باشم؟» تبسمی کرد و گفت: «از لطف شما ممنونم» بعد ادامه داد: «من میرعبدالله اسکویی هستم. دیگر از این دنیا خسته شدم. برایم دعا کن و از خدا بخواه شهید شوم» گفتم: «ان شاالله که مشکلات همه برطرف شود و سرانجام همه ما پس از سال‌ها زندگی عزت‌مندانه و موفقیت‌های پیاپی با شهادت همراه باشد»

آن روز برای دقایقی پای صحبت‌هایش نشستم تا شاید کمی دردهایش التیام یابد. اسکویی همواره یک کلاه مشهدی پشمی و سفید بر سر داشت، همچنین دندانی با روکش طلا در بین دندان‌های پیشینش بود. برخی از دوستان به مزاح به او می‌گفتند: «اسکویی با این کلاه پشمی سفید و دندان طلا، بهترین گرا برای تک تیراندازهای عراقی هستی»

در طول مدت یک ماهه که با هم بودیم و تا زمان شهادت وی، هیچ گاه با او برای جابه جایی مجروح هم مسیر نشده بودم، ولی گاهی که برای استحمام به پایگاه شهید ممقانی می‌آمدم، او را می‌دیدم.

بچه هایی که با او کار کرده بودند، می‌گفتند: «هر زمان به خط مقدم می‌رفتیم و به مقصد می‌رسیدیم، اسکویی بی‌قرار همواره در پی روزنه‌ای بود تا به داخل خطوط عراقی‌ها نفوذ کند و این راز سر به مهر تا پس از شهادت برایمان مبهم مانده بود»

همچنین اسکویی خیلی به آن طرف خاکریز سرک می‌کشید، همچون کسی که به دنبال گمشده‌ای باشد، تا سرانجام در یکی از همین سرک کشیدن‌ها، تک تیرانداز عراقی با سلاح سیمینوف سر ایشان را نشانه رفت. عجیب این است که پیش بینی مزاح گونه بچه‌ها سرانجام به وقوع پیوست. گلوله سیمینوف درست به ناحیه دهان وی اصابت و از پشت گردن این شهید بزرگوار خارج شد.

پس از شهادت وی طبق شنیده‌ها از همرزمان، پی به آن راز سر به مهر بردیم. گویا برادر و یا یکی از اقوام نزدیک وی در مرحله اول کربلای پنج شهید شده و پیکر مطهرش در منطقه مانده بود.

شهید میرعبدالله اسکویی در تاریخ یازدهم اسفند ماه ٦٥ و در سن ٢٦ سالگی در خط پرورش ماهی به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه ٢٩ گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

منبع: دفاع پرس