گروه جهاد و مقاومت مشرق - پیش از این که زنگ خانه را به صدا درآورم، سوالات زیادی از «محمد میرمحکم» در خصوص فرزندان شهیدش و فعالیتهای انقلابی خودش در ذهنم تداعی میشد. با فشردن زنگ خانه، تمام تمرکزم متوجه صدایی شد که از پشت آیفون ما را به داخل خانه راهنمایی کرد. با دیدن پیرمرد تمامی سوالات بار دیگر به ذهنم هجوم آوردند. وقتی روبرویش ایستادم، در چشمانش مرد بزرگی را دیدم که تمام توان جوانی را برای برپایی و حفظ انقلاب گذاشته است و با وجود موانع در این مسیر، خم به ابرو نیاورده است.
«محمد میرمحکم» پدر شهیدان «عباس، احمد و محمود» در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با عضویت در گروه «فداییان اسلام» فعالیتهای انقلابی خود را شروع و با افراد بزرگی همچون «احمد کاشانی» فرزند آیت الله کاشانی و شهید نواب صفوی فعالیت کرد. یک بار هم توسط تودهایها مورد ضرب و شتم قرار گرفت اما به لطف الهی زنده ماند. او ماند تا فرزندان رشیدی را پرورش دهد و تقدیم انقلاب کند.
ابتدای ورود به خانه، تابلویی قدیمی که بیش از 50 سال قدمت داشت، نظرمان را جلب کرد. این پیرمرد قصهگو که سینهاش مالامال از خاطرات دوران انقلاب، جنگ و شهادت فرزندانش است، با لبخندی که بر لب داشت، گفت: «پدر و مادرم هستند. این عکس در یک خانه 12 متری به ثبت رسیده است. آن زمان خانهها کوچک بود اما مردم کنار هم خوشحال بودند.»
تنها دختر خانواده میرمحکم، به همراه مادر به استقبال ما میآیند. دقایقی از ورودمان به خانه نگذشته بود که شوخیهای پدر و مادر خانواده آغاز شد. هر کدام از یکدیگر میخواستند تا مراقب خودشان باشند. فراز و نشیبهای 63 سال زندگی مشترک نه تنها آنها را از کنار هم بودن دلسرد نکرد بلکه در دوران کهولت نیز از کنار هم بودن، لذت میبرند.
پس از پذیرایی به سراغ خاطرهگویی از شهدا میرویم. پدر شهید میگوید: «هیچ کدام از فرزندانم را در امور فرهنگی و مبارزاتی محدود نکردم. اجازه دادم تا خودشان راهشان را انتخاب کنند. عباس و اصغر هر دو در دوران پیش از پیروزی انقلاب در پخش اعلامیه و تظاهرات فعالیت داشتند. برای اینکه ما نگرانشان نشویم، فعالیتهایشان را از من و مادرشان پنهان میکردند. بعد از شهادتشان از گوشه و کنار میشنیدم که هر کدام چه کارهای با ارزشی انجام دادند. بعد از اینکه عباس وارد ناجا شد، باز هم به نوع دیگری فعالیت انقلابی داشت.
بعد از شهادت عباس، یک روز آقایی به درب مغازه آمد و گریه کرد. گفت شما عباس را نمیشناختید. گفتم ماجرا از چه قرار است که ادامه داد: «من راننده یکی از اتوبوسهای تهران ـ مشهد در پایانه جنوب بودم. روزی عباس نزدم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که این کار تو آخر و عاقبت ندارد. گفتم چه کاری؟ عباس پاسخ داد: «میخواهی سوار اتوبوس شوم تا بیشتر برایت بگویم که چه کاری؟!» من دست و پایم را آن لحظه گم کردم. عباس ادامه داد: «این بار با شما کاری ندارم اما اگر تکرار شود. شما را به قانون میسپارم.» راننده اتوبوس میگفت که دیگر بعد از آن ماجرا قاچاق موادمخدر را ادامه ندادم. این امر به زندگیام برکت داد.»
پدر قصهگو دستهایش را بر روی پایش میکشد تا تسکینی بر دردهایش باشد. بر روی پاهایش کمبودیهای ناشی از واریس به چشم میخورد. وی متوجه نگاههای سنگین ما میشود و به شوخی میگوید: «پای چپم گناه زیاد کرده که امروز تقاص میدهد. در دوران پیش از انقلاب تیری به پای چپم اصابت کرد. یک مرتبه شکست و حالا واریس گرفته است. با دردهایی که میکشم بار گناهانشان پایین میآید.» تواضع این پیرمرد برایمان بسیار تحسین برانگیز بود زیرا وی معتقد بود که من کاری برای این انقلاب نکردم، در حالی که برخی امروز ادعا میکنند سهمی از انقلاب دارند.
مادر شهید که تا این لحظه به حرفهای همسرش با دقت گوش میکرد و گاهی با تکان دادن سر سخنان وی را تایید میکرد، در تکمیل سخنان همسرش میگوید: «خاطرات و رفتارهای ریز فرزندانم را به خاطر ندارم. خداوند شش پسر و یک دختر به من عطا کرد که سه فرزند پسرم را در راه خدا دادم و هرگز پشیمان نشدم. زمانی که میخواستند به جبهه بروند از زیر قرآن ردشان میکردم و برایشان آش پشت پا میپختم. گاهی فاصله پختن آشها آنقدر به یکدیگر نزدیک میشد که همسرم به شوخی «آشی» صدایم میکرد.
چهار پسرم و همسرم در دوران جنگ تحمیلی به جبهه رفتند. همسرم در جهادسازندگی کرمانشاه فعالیت داشت. اصغر در کردستان و سه پسر دیگرم در مناطق عملیاتی جنوب بودند. درست است که من راضی بودم که بروند اما به هر حال مادر هستم و طاقت دوری فرزندانم را نداشتم و گریه میکردم. هنگام اعزام به من سفارش میکردند که مادر بعد از رفتن ما و حتی شهادتمان گریه نکنید.
عباس در پدافند هوایی بود و در تپه قوچ علی مجروح شد. کلیههایش در منطقه بر اثر سرما آسیب دیده بود. روزی از مسجد به خانه آمد و گفت که سه دختر حاضر هستند با وجود جانبازی با وی ازدواج کنند. به منزل هر سه دختر رفتم و یکی از آنها را برای عباس انتخاب کردم. خداوند فرزند دختری به وی عطا کرد که حالا او هم ازدواج کرده و دو فرزند دارد. عباس پنج سال درگیر مجروحیت بود تا سرانجام در بیمارستان بر اثر مشکلات کلیوی به شهادت رسید. در وصیتنامه اش خطاب به من نوشته بود که مادران شهدا گریه نمیکنند، شما هم گریه نکنید و شما من را به خاک بسپارید. زمانی که هر سه آنها را داخل قبر گذاشتم، گفتم: «شما را به خدا سپردم. برای من و پدرتان هم دعا کنید که به راه راست هدایت شویم.» حالا از فرزندانم چه آنهایی که شهید شدند و چه آنهای که در قید حیات هستند، راضی هستم. هر چه از فرزندانم میخواهم دریغ نمیکنند. زمانی هم که کاری از دستشان برنمیآید، سه برادر شهیدشان به یاریمان میآیند.»
پیش از این رهبر معظم انقلاب، حسن روحانی رئیس جمهور و شهیدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران به دیدار خانواده شهیدان میرمحکم آمده بودند. مادر شهید که از حضور حضرت آقا در منزلشان خاطرات شیرینی دارد، به ما میگوید: «با این که فرزندانم میگفتند که گروهی برای دیدار با ما و گفتوگو به منزل ما میآیند اما در دل میگفتم که ای کاش حضرت آقا هم میآمدند. از صبح منتظر هستم تا ایشان هم بیایند. روزی که حضرت آقا به منزل ما آمدند، به من گفتند که چیزی نیاز ندارید. من آن روز به قدری ذوق زده بودم که چیزی به ذهنم نرسید و تشکر کردم، اما ایشان چفیهای به عنوان یادگاری به ما دادند. با خود میگفتم که اگر این بار حضرت آقا آمدند، چفیه دیگری از ایشان بگیرم. مهمان حبیب خداست و خوشحالم که به منزل ما آمدند اما حقیقتا دعا میکردم که حضرت آقا میهمان ما باشند.»
پدر شهیدان میرمحکم که بر اثر سخنان همسر لبخندی بر لب داشت، ادامه داد: «زمانی که رئیس جمهور به خانه ما آمد، از من پرسید که شما اهل کجا هستید؟ گفتم: «محلاتی». خطاب به آقای شهیدی گفت که پارتی بازی کردید و اول ما را به منزل همشهریهایتان آوردید. افراد زیادی بعد از شهادت فرزندانم ما را مورد لطف قرار دادند و به دیدارمان آمدند اما باید بگویم که حضور حضرت آقا در خانه ما حال و هوای دیگری داشت.»
پدر شهید گویی با قهقهههایش به جنگ با دلتنگی میرود. او ناملایمات زندگی را فراموش کرده و دلش را به فرزندانی خوش کرده است که مایه روسفیدیاش در دنیا و آخرت شدهاند. وی در پاسخ به سوالم که آیا مورد اصابت ترکش کنایه و نیشهای برخی مردم کوتهفکر شده است یا خیر، گفت: «برخی میگویند، ثروت کشور در اختیار خانوادههای شهدا است. اما آیا مادر، پدر و یا همسری راضی میشود که به خاطر مال دنیا از عزیزش دور باشد؟» گاهی دلتنگشان میشوم و در خواب میبینمشان که خوشحالند و با من شوخی میکنند. وقتی بیدار میشوم به دنبالشان میگردم بعد از دقایقی به خاطر می آورم که آنها به شهادت رسیده اند.»
تلخی و دلتنگی جملاتش را با خاطرهای از فرزند شهیدش ـ محمود ـ شیرین میکند و ادامه میدهد: «آخرین دیدارم با محمود مقابل مغازه بود. از شهریار یک کیسه پلاستیک سیب آورده بودم. برای خداحافظی به دم مغازه آمد. گفتم: «تو هنوز چشمت درد میکند. چطور میخواهی بروی؟» محمود پاسخ داد: «آخرین بار است که به جبهه میروم.»
دستش را داخل کیسه کرد و یک سیب برداشت. سیب قرمز را نشانم داد و گفت: «آقاجان چه سیب قشنگی است.» انداخت بالا و ادامه داد: «دیگر نمیبینیش». آن زمان متوجه منظورش از این کار نشدم. محمود، همان سیب سرخی بود که آن روز رفت و دیگر ندیدمش. بعد از شهادتش، امام جماعت مسجد محل به منزل ما آمد و گفت که قبل از اینکه محمود اعزام شود از وی خواسته است تا برایش استخاره بگیرد. پاسخ استخاره «شهادت» بود.»
میرمحکم نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «خودم نیز جزو جهادسازندگی کرمانشاه بودم و افتخار میکنم که فرزندانم در راه رضای خدا گام برداشتند. در تمام طول زندگی سعی کردم که لقمه حلال برایشان به خانه بیاورم و این لقمهها آنها را مستحق سربازی امام زمان (عج) و امام حسین (ع) کرد. از فرزندان شهیدم میخواهم که ما را هدایت کنند تا خلافی از ما سر نزند.»
اصغر برادر شهیدان میرمحکم که در اعزام به کردستان و جبهه پیشقدم برادران بود، گفت: «من و عباس پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در مسجد مسلم ابن عقیل فعالیتهای انقلابی داشتیم. این مسجد در شرق تهران پایگاه فعالیتهای انقلابی بود. مسجد مسلم ابن عقیل 85 شهید تقدیم اسلام کرده است.»
وی ادامه داد: «من زودتر از دیگر برادرانم به جبهه رفتم و تا 2 سال پیش از اتمام جنگ نیز در مناطق عملیاتی حضور داشتم اما توفیق شهادت نداشتم. محمود و احمد از نیروهای لشکر 27 از گردان عمار بودند و عباس از نیروهای دادستانی انقلاب. عباس متولد 36 بود و چون دورههای آموزشی را گذرانده بود، در روزهای نخست جنگ ابتدا به کرمانشاه، سپس به ایلام اعزام شد. وی به مدت پنج ماه در رسته پدافند هوایی در مناطق غرب کشور خدمت کرد و به جهت ایجاد مشکلات کلیوی به مدت شش سال دیالیز شد. در حال آزمایش بودیم تا من یا برادرم حسن کلیهای را به عباس اهدا کنیم که پیش از عمل، در بیمارستان به شهادت رسید.
عباس زودتر از دیگر برادران مجروح شد اما احمد و محمود زودتر از وی به شهادت رسیدند. عباس در سوم اردیبهشت ماه 66 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.»
برادر شهیدان میرمحکم که خود را از غافله شهدا عقب میدانست، اظهار داشت: «هر سه برادر شهیدم برایم الگو بودند ولی رفتار و کردار محمود برایم تاثیرگذارتر بود. اتفاق افتاده است که بر سر مزارشان رفتم و دیدم که برخی آمدهاند و به شهیدان بزرگوار متوسل شدهاند.»
وی به حضور مقام معظم رهبری در خانه پدر شهیدان اشاره کرده و گفت: «از آنجایی که میدانستم حضرت آقا به منزل ما میآیند، اقوام به خصوص جوانان را دعوت کردم. بیانات رهبری در آن جلسه را تایپ کردم و در اختیار جوانان و فرزندانم قرار دادم. حضرت آقا یک چفیه به مادرم هدیه دادند. دو قالب عکس از حرم حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) را که برادرم گل زده بودند را آماده کردیم، یکی از آنها را رهبر امضا زدند و قاب دیگر را به ایشان هدیه دادیم.»
مادر شهید که با شنیدن خاطره حضور رهبرمعظم انقلاب، لبخندی رضایت بخشی بر لب نشانده بود و در ادامه گفت: «پسرم بارها گفت که امروز خبرنگارها به خانه ما میآید ولی من فکر میکردم که بار دیگر چهره نورانی حضرت آقا را خواهم دید و از این موضوع خوشحال بودم.»
فاطمه میرمحکم خواهر شهیدان رشته کلام را به دست میگیرد و ادامه میدهد: «دوران خدمت سربازی عباس را به یاد دارم که به همراه خانوادهام برای دیدنش، به تربیت حیدریه میرفتیم. پس از گذراندن خدمت سربازی وی، جنگ آغاز شد و ایشان به جبهه رفت. برایمان نامه میفرستاد و ما پاسخ میدادیم. چند ماه بعد بر اثر ناراحتی کلیوی به خانه بازگشت. آن زمان من دانش آموز بودم. عباس به من سفارش میکرد که درسهایم را خوب بخوانم. احمد از من کوچکتر بود. درس نمیخواند و میگفت که دانشگاه همان جبهه است، حرص نخور. آخرین بار احمد و محمود با هم اعزام شدند. در حیاط خانه از زیر قرآن ردشان کردیم تا قبل از اینکه به دم در برسیم، آنها رفته بودند. دفعه آخر نتوانستم خوب ببینمشان.»
جسته و گریخته در ذهن خاطرات سه برادر را به خاطر میآورد. بغض راه گلویش را سد کرده و با این حال ادامه میدهد: «احمد و محمود گاهی برای خرید خانه با یکدیگر بحث میکردند اما این بار پیش از اعزام نفت و نان خریدند. احمد را دیگر ندیدم اما محمود مجروح شد و بازگشت.»
داغ از دست دادن سه برادر جانسوزتر از آن است که یک خواهر بتواند به راحتی از روزهای اندوه بار و آخرین دیدارشان بگوید. اشکها از گونه خواهر سرازیر میشود. دقایقی بعد که بر خود تسلط مییابد، میگوید: «عباس آن زمان دیالیز میشد. بدن بیحالی داشت. دست و پاهایش را ماساژ میدادیم تا بتواند حرکت کند. منزل ما طبقه دوم بود. هر بار که به خانه ما میآمد، میانه راه مینشست. خودم را به او میرساندم و ماساژش میدادم.»
حضور ما در منزل شهیدان میرمحکم مصادف با زادروز ولادت عباس میرمحکم بود. به همین مناسبت فرهنگسرای رضوان با تقدیم کیک و هدایا یاد و خاطره آن شهید را گرامی داشت. مادر شهیدان میرمحکم، نگاهش به عکس روی کیک که مزین به تصویر شهید عباس است، گره میخورد و خطاب به همسرش میگوید: «هنگام بریدن کیک مراقب باش که تصویر چهره عباس خراب نشود.»