با اینکه نزدیک به ۴۰ سال از آن زمان می‌‎گذرد اما پدر و مادر شهیدان هنوز دلتنگ فرزندانشان هستند و وقتی اسمشان می‌اید اشک از چشمشان سرازیر می‌شود.

به گزارش مشرق، عصر روز پنجشبه طبق برنامه‌ریزی انجام شده قرار بود به منزل پدر دو شهید ابراهیم و اکبر کاظم‌پور بروم، منزل پدر شهید را از روی دو عکس شهیدی که بر روی دیوار نقاشی شده بود پیدا کردم اما بازهم از آقایی که آنجا مغازه داشت پرسیدم که گویی برادر شهیدان کاظم‌پور بود و قبل از اینکه درب بزنم درب را برایم باز کرد و خوش آمد گفت.

وارد خانه که شدم از چند پله بالا رفتم و دو خواهر شهید(زهرا و رقیه) به استقبالم آمدند، وارد اتاق شدیم و بعد از چند دقیقه پدر شهید آمد وقتی برایش گفتم امروز آمده‌ام برایم از زندگی خود و نحوه شهادت فرزندتان بگویید بغضی کرد و گفت: من دیگر این روزها چیزی برای گفتن ندارم کسالت دارم و حرف‌های من به درد شما نمی‌خورد و باید از کسانی که می‌توانند حرف بزنند سوال بپرسید، شماها خودتان عاقل‌تر از این هستید که بخواهید از من چیزی بشنوید.

نشستیم و از فرج‌الله کاظم‌پور، پدر دو شهید اکبر و ابراهیم خواستم تا کمی از فرزندانش برایمان بگوید.

  از شغل و تحصیلات فرزندانتان برایم بگوید؟

پدر شهیدان کاظم‌پور: ابراهیم متولد سال ۴۲ و اکبر متولد ۴۶ بود، روز و ماهش را یادم نیست. در آن زمان ابراهیم و اکبر ۲۰ سال و ۱۶ سال داشتند که به جبهه رفتند. ابراهیم دیپلم و اکبر سال سوم تجربی بود.

ابراهیم که برای خدمت سربازی بود که اعزام شد اما اکبر بسیجی بود و ۳ بار به جبهه رفت و هر دو در عرض یک هفته در عملیات خیبر شهید شدند، ابراهیم در طلایه و اکبر در جزیره مجنون شهید شد.

خواهر شهیدان کاظم‌پور (زهرا): برادر بزرگم"ابراهیم" باید به سربازی می‌رفت و به قول خودش زیاد با جنگ موافق نبود و می‌خواست بعد از اتمام سربازی به دانشگاه برود اما برادر کوچکم"اکبر" بازیکن تیم هندبال استان بود و در سال ۶۱ مقام سوم کشوری و در سال ۶۲ مقام اول کشوری را کسب کردند. آذرماه بود که از مسابقات برگشتند و به جبهه رفت. اکبر به تیم ملی هندبال دعوت شد اما جبهه را به علاقه‌اش ترجیح داد و رفت.

  از ویژگی‌های اخلاقی شهیدان بگوید که چگونه بودند؟

خواهر شهیدان کاظم‌پور(زهرا): برادر بزرگم خیلی هوای بابا و مامانم را داشت، یادم هست اون زمان مادرم گردن درد داشت که ابراهیم به همه بچه‌ها سپرد هر کسی باید کارهای شخصیش را خودش انجام دهد و اولین نفر خودش بود که شروع کرد. تابستان‌ها هم کار می‌رفت و کمک خرج بابا بود چون اون موقع ۸ تا بچه محصل بودیم.

هر چه از اخلاق برادر بزرگم بگم کم گفتم. بابام هنوز بعد از ۳۴ سال وقتی اسم ابراهیم می‌آید اشک توی چشم‌هاش جمع می‌شه، ابراهیم خیلی مهربون و دلسوز بود. اکبر هم خیلی مظلوم بود و با اینکه سن زیادی نداشت خیلی خوب حرف می‌زد و هر کاری کردیم که قانعش کنیم که جبهه نرود بی‌فایده بود و اکبر انقدر عشق داشت به وطنش که کسی نتونست او را قانع کند.

  عکس‌العمل شما چی بود زمانی که فرزندانتون خواستند به جبهه بروند آیا خاطره‌ای از آن دوران که شهید شدند دارید؟

پدر شهیدان کاظم‌پور: اکبر همیشه می‌گفت چرا به من می‌گوید به جبهه نرو، من باید بروم. خاک ما را عراق گرفته شما خجالت نمی‌کشید که نمی‌گذارید من به جبهه بروم و من گفتم برادرت رفته معلوم نیست سرنوشت او چه می‌شود و اکبر می‌گفت او برای خودش رفته و من هم باید بروم.

اول انقلاب بود که هر شب با یک ماشین "جیپ" گشت می‌زدند تا ببینند اوضاع و احوال شهر چگونه است، "حق اکبر پایمال شد، اکبر واقعا به نظام جمهوری اسلامی خدمت کرد."

آن زمان که اکبر شهید شد آقای رمضانی که ژاندارمری بود به من می‌گفت چرا گریه می‌کنی اکبر حق خودش را در جبهه ادا کرد و چند شهر را از حصر درآورد، اکبر در جبهه آرپیچی زن بود، غذا برای جبهه می‌برد و مهمات هم بین سنگرها توزیع می‌کرد. در جبهه به اکبر گفته بودند "بچه نرو جلو می‌زننت، گفته بود هیچ غلطی نمی‌کنند".

۳ نفر تک تیرانداز بود که تیر زده بودند توی حلقوم اکبر. بچه‌هام مظلوم بودند و مظلوم از دنیا رفتند ابراهیم هم همینطور. ابراهیم ۳ ماه و ۱۰ روز بود به خدمت سربازی رفته بود که شهید شد و هیچ خاطری از خودش به جای نگذاشت اما اکبر کولاک کرد.

ابراهیم وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود من مأموریت بودم تلفنی ازم خداحافظی گرفت اما اونطور که باید و شاید ندیدمش اما بار آخر هر چه قدر به اکبر گفتم که نرو حرف گوش نکرد و رفت.

خواهر شهیدان کاظم‌پور(زهرا): من آن زمان ۹ سالم بود، ظهر که از مدرسه آمدم دیدم بابا به اکبر می‌گوید که نرو یک جوری به دلم افتاده که دیگر بر نمی‌گردی و اکبر به بابا گفت "اگر برنگشتم بهم افتخار کن". مادرم هم به اکبر می‌گفت که اکبر نرو و اکبر می‌گفت اگر درب را ببندی از پشت بام می‌روم.

شهدایی که مردم از آن‌ها حاجت گرفتند

  شنیدم مردم از شهدایتان حاجت گرفتند و حسینه شهدای کاظم‌پور حاجت دهند است آیا صحت دارد؟

پدر شهیدان کاظم‌پور: نزدیک خانه مجلس تعزیه امام علی(ع) بود که دیدم خانمی وارد منزل ما شد و دست مرا بودسید. گفتم خانم شما که محرم نیستید، گفت: پسر خواهرم در تصادف ضربه مغزی شده آمدم از شهیدانت شفایش را بگیرم و من گفتم ما کسی نیستیم از امام علی(ع) شفایش را بخواه و او گفت که از دو فرزند شهیدت شفا می‌خواهم و رفت و بعد از ۱۰ روز آمد و گفت مریضمان شفا گرفت و خوب شد.

آقایی هم آمد حسینیه‌ای شهدای کاظم‌پور که خودمان به اسم دو شهیدمان ساختیم، گفت هوای شهیدانت را داشته باش. گفتم مگر می‌شود نداشته باشم. گفت همسرم از فرزندانت حاجت گرفته و الان آمدیم نذرمان را در همین حسینیه ادا کنیم.

خیلی‌ها از حسینیه شهدای کاظم‌پور حاج گرفتند و مراجعه کردند و گفتند که ما حاجت روا شدیم حتی آقایی آمد پیشم گفت درب حسینیه را باز کن می‌خواهم نماز بخوانم، گفتم نماز چه موقع گفت خواب دیدم که گفتن در اینجا حسینه‌ای هست که حاجت می‌دهد آمدم حاجتم را بگیرم و همینطور هم شد که بعد از مدتی آمد و گفت حاجتم را گرفتم. بخدا قسم عین واقعیت است.

خواهر شهیدان کاظم‌پور(رقیه): دختر دایی خودم مریض بود که اکبر رفته بود سراغش و می‌گفت اکبر تیر خورده بود توی سینش که یک دستمال روی آن بسته بود اما دستمال را باز کرد و به دست من بست، می‌گفت گفتم خودت زخمی هستی و اکبر گفته بود نه من خوب شدم توام الان خوب می‌شوی و همینطور شد که دختر داییم شفا گرفت. ما خودمان هیچ وقت این چیزها را بازگو نمی‌کنیم و می‌گوییم این کرامتی است که از دستشان بر می‌آید.

مادرم می‌گفت سر ابراهیم باردار بودم که داخل حیاط مادربزرگ تنها بودم و سیدی وارد حیاط می‌شود و به مادر می‌گوید شما باردار هستی و فرزندت پسر هست، اسمش را ابراهیم بگذار و بعد از آن رفت. مادر تعریف می‌کرد در یک چشم بهم زدن رفتم به دنبالش اما داخل کوچه که نگاه می‌کردم اصلا کسی نبود.

  در مورد شهادتشان با کسی صحبت کرده بودند آیا وصیت نامه نوشتند؟

خواهر شهیدان کاظم‌پور(رقیه): برادر کوچکم آمده بود مرخصی که پلاک گردنش را درآورد و بعد مادرم شروع کرد به گریه کردن، اون موقع هممون بودیم که اکبر گفت یک خوابی دیدم که بعدا خودتون متوجه می‌شد و قبل از شهادتش یک نامه نوشته بود که در قسمتی از اون نوشته بود"حمد بر خود ستایی نباشد، من فرمانده شدم".

خواهر شهیدان کاظم‌پور(زهرا): برادر بزرگم اصلا فکر نمی‌کرد که شهید شود یا اینکه بر نگردد و تمام دوستانش که وصیت نامه می‌نوشتند گفته بود مگر قرار نیست ما بر گردیم این‌ها چیه می‌نویسید که خانوادهاتون را نگران کنید و وصیت نامه ننوشته بود.

اما اکبر وصیت نامه نوشته بود و به پدرم گفته بود که راه من را ادامه بده و برای مادرم نوشته بود مثل حضرت زینب صبور باش و گفته بود که نماز و روزه قضا ندارم اما برایم ۳ روز نماز قضا بخوانید و روزه بگیرید.

  خبر شهادتشان را چگونه اطلاع دادند؟

خواهر شهیدان کاظم‌پور(زهرا): خبر شهادت برادر بزرگم را کسی جرات نمی‌کرد بدهد و ما اسمش را از رادیو که شنیدیم مادرم به سپاه رفت و پرسید که آن‌ها هم گفتن نه اگر چیزی بود خبر می‌دادیم اما یکی از فامیل‌های دور پدرم خبر را داد به مادرم که ابراهیم شهید شد. وقتی خبر شهادتشون را بهمون دادند مثل بمب توی شهرکرد صدا کرد که پسرهای آقای کاظم‌پور شهید شدند.

خواهر شهیدان کاظم‌پور(رقیه): اون زمان اسم شهدا را از رادیو اعلام می‌کردند وقتی اسم ابراهیم را شنیدیم مادرم به فامیل فقط سفارش می‌کرد که اکبر را بیاورید. چند نفر از فامیل رفتند جبهه اکبر را برگردانند که می‌گفتند موقع ناهار بود و همه از جایشان بلند شدند و جوابی به ما ندادند و دیدیم پچ پچ می‌کنند و اول گفتند که اکبر زخمی شده و نیاوردیمش.

پدر شهیدان کاظم‌پور: مراسم هفتم ابراهیم بود که جنازه اکبر را آوردند و می‌گفتند خط شلوغ بوده و نتوانستیم اکبر را زودتر بیاوریم و زیر آفتاب پیکر اکبر سیاه شده بود.

  وقتی دلتنگ فرزندانتان می‌شوید چه می‌کنید، خوابشان را می‌بینید؟

خواهر شهدان کاظم‌پور(رقیه): قبلا که حال پدرم بهتر بود وقتی دلتگ برادرهایم می‌شد با صدای بلند گریه می‌کرد اما حالا که دلتنگ می‌شود نمی‌تواند کاری انجام دهد فقط به حسینهی می‌رود.

پدر و مادرم خیلی سرحال بودند و پدرهم قبلا همیشه به شکار وصید می‌رفت اما از وقتی برادرانم شهید شدند خانه نشین شد.

خواهر شهدان کاظم‌پور(زهرا): به خواب ما که نمی‌آیند اما مثل یک رویا انگار هنوز باهم زندگی می‌کنیم.یک موقعی که مادرم ناراحت بود به خواب مادرم میآامدند اما مادرم وقتی هول می‌کرد که ببیندشون یک دفعه از خواب بیدار می‌شد که یک شب ابراهیم به خواب مادرم آمده بود گفته بود "همینطوری می‌کنید که جرات نمی‌کنیم به خوابتون بیاییم".

مادرم در بیمارستان بستری بود که برادرانم یک هفته جلو چشمش بودند و مادرم به دکتر بیمارستان می‌گفت پسرانم به دیدنم آمدند و مادرم به برادرانم می‌گفت چرا آن موقع که زمین خوردم نیامدین کمکم کنید و همیشه به ما می‌گفت ابراهیم و اکبر به دیدنم آمدند.

 کمی از حسینه شهدای کاظم‌پور و جریان عکس‌های نقاشی شده روی دیوار برایمان بگوید؟

خواهر شهیدان کاظم‌پور(زهرا): بنیاد شهید به نقاش می‌گوید که عکس دو شهید دیگر را روی دیوار ما نقاشی کند اما وقتی نقاش متوجه می‌شود اینجا منزل پدری دو شهید است به بنیاد اطلاع می‌هد و بنیاد می‌گوید ما نمی‌دانستیم که اینجا منزل پدر شهید است و نقاش با هزینه خودش عکس برادرانم را روی دیوار نقاشی می‌کند.

عکس‌های برادرانم را تازه سایه روشن زده بودند که مادرم پند بار رفته بود دیده بود و می‌گفت عکس پسرهایم نیست و من می‌گفتم مادر هنوز نقاشی کامل نشده اما وقتی نقاشی کامل شد مادرم فوت کرد، نمی‌دانم چه حکایتی بود که همزمان با این کار مادرم فوت شد.

بعد از شهادت برادرانم خیلی منزوی شدیم و تا آمدیم این مصیبت را فراموش کنیم مادرم فوت شد و مرگ مادرم برای ما خیلی سخت شد.

حسینیه هم با هزینه پدرم ساخته شد. آن زمان ۴۰ میلیون تومان هزینه کرد و طرح داخلی حسینیه مثل خانه خدا، مسجد پیامبر(ص) و حرم امام حسین(ع) ایده بابا بود که در حسینیه نصب شود.

 برادرتان برای ازدواج برنامه‌ای داشتند؟

خواهر شهیدان کاظم‌پور(زهرا): ماردم برای ابراهیم وسیله آماده کرده بود که بعد از اینکه از جبهه برگشت برایش زن بگیرد و همیشه ابراهیم می‌گفت بعد از سربازی ازدواج می‌کنم اما روزگار نساخت. بعد از شهادت ابرایه وسیله‌های که برایش آماده کرده بودیم را من برداشتم.

منبع: تسنیم