کد خبر 781335
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۶ - ۱۶:۱۲

نامه‌ای نوشتم و درخواست کردم که در یک فرصت حضرت آقا را ببینم. مدت‌هاست که چشم انتظار هستم تا خبر بدهند چه روزی می‌توان رهبر را از نزدیک ببینم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی وارد خانه که می‌شویم، گویا در تاریخ سفر کرده‌ایم. چیدمان ساده منزل ما را به سال‌های دور برد. روزهایی که خانه‌ها طاقچه داشتند و قرآن و آینه بر روی آن رخ نشان می‌داد. پیرزن در حالی که با چادر صورتش را پوشانده به سمت ما می‌آید و با همان لهجه شیرین ترکی از ما استقبال می‌کند.

با دعوت مادر شهیدان «ناصر و اصغر صادقی» وارد یکی از اتاق‌های خانه شدیم. کنسول قدیمی که بر روی آن قاب‌های عکس زیادی خودنمایی می‌کرد. نگاهم به عکس‌ها قفل بود که مادر شهید گفت: «خدا هفت امانت را به من داد و چهار تا آن‌ها را پس گرفت. حالا دو دختر و یک پسر برای روزهای پیری‌ام مانده است.»

مادر شهید از اتاق خارج شد. یک به یک عکس‌ها را از نظر گذراندم. در همین حین مادر شهیدان صادقی با ظرفی از میوه وارد اتاق شد و گفت: «میوه‌ها را از حقوق شهید خریدار کردم. حلال است. بخورید».

دقایقی با شوخی و خنده گذشت تا اینکه گفت‌وگو را با معرفی فرزندان شهیدش آغاز کردیم. وی گفت: «باور نمی‌کنم که لیاقت مادری شهدا را داشته باشم. ناصر پسر بزرگم ارتشی بود که در هیاهوی انقلاب توسط رژیم پهلوی به شهادت رسید. خدا را شکر می‌کنم که پیکرش را تحویلم دادند. پیکر ناصر و دیگر فرزندانم را خودم داخل قبر قرار دادم.»

مادر شهیدان صادقی در خصوص فرزند دیگرش اصغر عنوان کرد: «روزی از راه‌آهن زنگ زد و گفت: «ننه. کتونی من را به راه آهن بیاور.» به سرعت خودم را به راه‌آهن رساندم. اصغر دست به گردنم انداخت و بوسم کرد. آن روز برای اولین بار به جبهه رفت. اعزام‌هایش به یک بار اعزام خلاصه نشده بود. چندین مرتبه مجروح شد و هنوز بهبودی کامل نیافته، بازمی‌گشت. یک مرتبه به خانه آمد و با ناراحتی گفت: «ننه. می‌گویند برای خدمت سربازی باید به ارتش بروم.» پاسخ دادم: «تو که در جبهه هستی. چرا مجبورت می‌کنند که به ارتش بروی؟» اصغر ادامه داد: «هر قدرم هم من را تحت فشار قرار دهند، جبهه را ترک نمی‌کنم.» همیشه عادت داشت شش قدم مانده درب خانه را باز کند، بلند می‌گفت: «سلام ننه». یک روز به خانه آمد و طبق عادت، اول صدایم کرد و سپس درب را باز کرد. او را در لباس سپاه دیدم. با لبخند گفت: «بالاخره در سپاه ثبت نام کردم.» سرانجام اصغر در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. از سال‌های دور ما در شهرک آزمایش زندگی می‌کردیم اما از زمانی که دامادم به جبهه رفت، برای اینکه دخترم تنها نباشد به منطقه جنت آباد آمدم و از آن زمان تا به امروز اینجا ساکن هستم. بعد از شهادت اصغر نامه و عکس‌هایش به منزل قدیم ما رفته بود. متاسفانه وصیت‌نامه و ساک اصغر را به ما تحویل ندادند.» وی جملاتش را در خصوص اصغر اینگونه تمام کرد: «هر چه از شهدا بگوییم کم است. عقیده و آرمان شهدا یکی بود و اصغر نیز از دیگر شهدا مستثنی نیست.»

کوهی فر مادر شهیدان صادقی جواب کنجکاوی ما را با اشاره به قاب عکسی که تصویر یک پسر جوان در آن بود، داد. وی گفت: «این جوان شهرام نوه‌ام بود. بیماری قلبی داشت. پدر و مادرش وی را برای عمل به سوئد بردند. من مخالفت کردم و گفتم که خدای ایران و سوئد یکی است، عمل قلب را در ایران انجام دهید اما توجه نکردند و وی را به سوئد منتقل کردند. شهرام در آنجا فوت کرد. پسرم مدارکش را گم کرده بود. با من تماس گرفت و درخواست کرد تا شناسنامه المثنی‌اش را از طریق سفارت برایش بفرستم. این کار را کردم و چند روز بعد یوسف تهران بود. پسرم به خانه ما آمد و بر روی تخت خوابید. در حال خوردن چای بودم که ناگهان به دلم افتاد که به او سر بزنم. یوسف تا چشمش به من افتاد. می خواست چیزی بگوید اما نتوانست. زمانی که او را به آغوش گرفتم، آخرین نفسش را کشید.» وی دستش را بر روی قاب عکس دیگری کشید و گفت: این عکس متعلق به یوسف است.

تنها عکس مبهم برایمان آن دختر جوان محجبه‌ای بود که عکسش میان دیگر قاب رخ نشان می‌دهد. مادر شهید در معرفی آخرین آلبوم، گفت: «این عکس هم متعلق به دخترم است که سال گذشته بر اثر سرطان درگذشت. حالا دو دختر و یک پسر برایم مانده است که متاسفانه پسرم به بیماری کمر درد مبتلاست. سال‌ها پیش کامیون داشت اما به خاطر مشکلات ستون فقرات، دیگر توان رانندگی نداشت و آن ماشین را فروخت.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: «هر کاری انجام دهیم خدا شاهد و ناظر است. بعد از خدا، اصغر و ناصر مراقبم هستند. آن‌ها مادرشان را تنها نمی‌گذارند. هر هفته روزهای جمعه بعد از نماز صبح، آماده می‌شوم و با مترو به بهشت زهرا (س) می‌روم. یک به یک قطعه‌های گلزار شهدا می‌روم و با مادران شهدا هم کلام می‌شوم. در پایان سر مزار فرزندانم می‌روم و با آن‌ها صحبت می‌کنم. یقین دارم که صدایم را می‌شنوند. شهادت و فوت فرزندانم مصلحت خداوند بوده و من راضی هستم به رضای او.»

برای دقایقی سکوت در اتاق حاکم می‌شود. مادر شهیدان صادقی سکوت را شکست و گفت: «سال‌‎هاست که مستاجر هستم و از آنجایی که پسرم نیز بیمار است و توان کار کردن ندارند، از بنیاد شهید و امور ایثارگران درخواست کردم تا در صورت امکان کمکی به ما بکنند. تا به امروز هیچ پاسخی دریافت نکردم. یک بار متوجه شدم که نماز جماعت به اقامه رهبرمعظم انقلاب برپا می‌شود. خودم را به آنجا رساندم و سعادت یافتم که پشت سر آقا نماز بخوانم. به سختی خودم را به محافظان آقا رساندم و درخواست کردم تا دیداری با ایشان داشته باشم اما گفتند زمان مناسبی نیست و نپذیرفتند. نامه‌ای نوشتم و درخواست کردم که در یک فرصت دیگر آقا را ببینم. مدت‌هاست که چشم انتظار هستم تا خبر بدهند چه روزی می‌توان رهبر را از نزدیک ببینم. از شما درخواستی دارم. اگر می‌توانید دیداری هماهنگ کنید تا من بتوانم یک بار از نزدیک چهره نورانی حضرت آقا را ببینم.»

هر چقدر اصرار کردیم تا بتوانیم یک عکس یادگاری با این مادر شهید ثبت کنیم، نپذیرفت.

منبع: دفاع پرس