به گزارش مشرق، در صدمتری چهار دیواری ایستادهام که به سکونتگاههای موقت نگهبانان ساختمانهای نیمهکاره میماند تا خانه دو کودک خردسال. دورتا دور من نه خبری از آسفالتهای شهری است و نه جمعآوری زباله در این جا معنی شده است. خردهریزههای اضافی مصالح ساختمانهای دوردست زیر کفشهایم خرچ خرچ میزند. در مقابلم خانهای ساخته شده با چوب، بلوک سیمانی، نایلونهای پلاستیکی و سیمان با سقفی نیمهکاره که پناه گاه حسین هشتساله و زهرای سهساله است.
بیهیچ حفاظی از امنیت، سگی خشمگین و بیمار پارس می کند. به عقب برمیگردم. شاید شهر نباشد اینجا. شاید گوشه جدامانده ای از برهوتی بیمسکن است. دورتادور خالی خانه هر غریبهای را میترساند . میتوان مگر با سگی خسته و هار کودکی بزرگ کرد به امید روزهای روشن!؟
پدر درهمشکسته و پیر در آستانه در ظاهر میشود. سگ را به گوشهای تارانده راه بر من باز میکند. ورودی خانه مبلی شکسته که حال و هوای گذشتهای شیرین را از ذهن میگذراند، دارد.
در محوطهای که نمیتوان نامش را حیاط گذاشت جا خوش کرده است. سفیدی تجملیاش هنوز باقی است و به چشم میزند. نگاهم را از بوی ماندگی و انبوه غبار بر روی مبل خالی میدزدم اما نمیتوانم از زیر بار نگاه دخترک سهسالهای که با نیمنگاهی لبخند و نیمنگاهی تعجب من را برانداز میکند، شانه خالی کنم.
اینجا خانه کودک سهساله این شهر است. قوارهای بدقواره از چوب و پلاستیک که قرار است پناهی باشد برای معصومیت و پاکی او تا روزی بشود خانمی و سری در سرها دربیاورد.
خانه را با هر چه به دستم آمد ساختم
مطابق اعلام راه و شهرسازی استان اردبیل بیش از ۱۴۱ هزار نفر در سکونتگاههای غیررسمی استان زندگی میکنند و جمعیت سکونتگاه ها روند افزایشی دارد.
هرچند بازآفرینی شهری در سکونتگاههای غیررسمی آغاز شده اما نهر و کانال، آسفالتهای مقطعی و پلهای کوچک احداث شده هنوز به در خانه زهرای سهساله نرسیده است.
حیدر، پدر زهرا بیش از همه متعجبم میکند. پیرمرد درهمشکستهای را در مقابل خود میبینم که با شرمی آمیخته به شرمندگی از اهل و عیال، خواستهاش را چند تکه آهن عنوان می کند.
روی بلوکهای سیمانی، گچ ریخته و سقفی از الوارهای چوبی زده است اما هنوز بوی رطوبت در خانه پیچیده و کف زمین که مینشینم از رطوبت سرگیجه دارم.
حیدر زمانی چاهکن بود. ۳۵ سال بیشتر در این دنیا نزیسته اما تا خودش به سن و سالش اشاره نکرد نتوانستم تخمین درستی بزنم. بعد از اینکه با جوانی پیر روبه روشدم در تمام مدت دیدار با خانوادهاش تلاشم بر این بود غبار زخمها و تلخیها و نداشتنها را کنار بزنم و حیدر ۳۵ ساله را از لابهلای آن بیرون بکشم.
تمامی خانه یک اتاق نفوذپذیر به سرما و رطوبت است که با یک نایلون به دو قسمت جدا شده و در بخش دوم لحاف و تشکها چیزی شبیه اتاقخواب ساخته است.
نه از یخچالی خبری هست و نه از حمام و حتی شیر آبی و ظرفشویی. تنها چاه آبی در داخل خانه دیده میشود که با هر تکانه آن جان در بدن میلرزد از افسوسهای زهرا برای آبی گرم که چهره دوستداشتنیاش را در آن بشورد و چون ماه شب تابان شود.
نه سیمکشی برقی دیده میشود و نه سقف امنی. حیدر اعتراف میکند که به سختی سیم برقی گیر آورده و لامپی به خانه کشیده است.
از صحت و سلامت تلویزیون خبر ندارم اما یک لحظه به ذهنم خطور کرد که وقتی تبلیغات فانتزی از غذاهای لذیذ، خانههای گرم و پدر و مادر شاد و جوان میگوید، تصور حسین از زندگی چیست؟
خیرین به داد گرسنگی ما میرسند
سرظهری مهمان خانهشان هستم. نه بوی غذایی میشنوم نه فضای معطری به مواد اولیه غذایی که قرار است پخته شود. «سوره» مادر زهرا میگوید همسرم بعد از کمردرد و روماتیسم نمیتواند کار کند. من هم کار نمیکنم. چند ماهی است بچهها تحت پوشش کمیته امداد هستند و ماهانه دریافتی دارند و به غیر از آن خیرین به داد ما میرسند.
در تمام مدت صحبت سوره حیدر به گلیم زیر پایش خیره مانده است. بچهها در کنار پدر و مادر به زانوی مادر تکیه دادهاند. بیسروصدا صحبتهای یک غریبه با مادری خسته از نداری را میشنوند.
سوره هم ۳۵ ساله است اما چه کسی باورش میشود؟ آن موهای سفید، غبار بر صورت و چینوچروکها که به یکباره بر چهره نمینشیند.
زهرا نگاهی به مادر و نگاهی به من انداخته و میخندد. یک قوری کوچک چینی میبینم که اسباببازی زهرا است و حتماً در پس کلی گریه و اصرار از مادر میتواند لحظهای با آن بازی کند. خبری از تبلت و لپتاپ و گوشی همراه و بازیهای کامپیوتری و عروسک شخصیتهای کارتونی نیست.
کودکانی که زیر سقف چوبی آرزو میشمارند
کمی آنطرفتر وقتی محدوده زبالهها و خردهریزههای مصالح ساختمانی را با افسوسی از وعدهها و شعارها پشت سر گذاشتهام به خانه آیدا میرسم.
دخترکی باهوش که از سر ندانمکاری و اعتیاد پدر از وقتی چشم باز کرده هشت زندگی را گرو ۹ آن دیده است. دخترکی آرام و سرخمیده که مادر به سختی توانسته برای هزینه ۵۰ هزار تومانی مدرسهاش، ۲۰ هزار تومان تخفیف بگیرد. وقتی نیست، نیست. حتی اگر یک تک هزاری باشد.
خانه آیدا را زن خیری ساخته است. مجموعه آشپزخانه و یک اتاق و حال خانه را میتوان در ۴۰ متر خلاصه کرد. زیبایی خانهاش مجسمههای گچی خرس «پو» است که دور تلویزیون چیده و شاید هر بار که به کارتون آن خیره شده در فانتزیهای زیبای کارتونها لحظهای از واقعیت دور شده است .
آیدا با معدل بالای ۱۸ و پیشرفت تحصیلی عالی، عاشق زبان است و شهریه ۴۰ هزار تومانی را نمیتواند تأمین کند و همین بهانه کافی است تا کلاس زبان نرود. حالا که پدر در زندان است، مادر برای تأمین مخارج زندگی دست به کار شده و در کار خانه برخی آدمهای خیر شهر کمک حال میشوند.
آنطرفتر چند کودک با ترکههای چوبی نشستهاند. پسربچههایی با پیژامهی پلاستیکی آبیرنگ که حتی برای یک آدرس کوچک آمادهاند تا دعوایی اساسی راه بیندازند و تمامی خشم فروخورده تلخیهای تجربه شده را بر سرت آوار کنند.
وضعیت نامطلوب بهداشت در سکونتگاهها
درویشآباد اردبیل مدرسه دارد. بهداشت دارد. مهدکودک دارد. بقالی و آژانسی و بنگاهی دارد. میوههای نوبرانه هم دارد. اما کودکان سکونتگاههای غیررسمی و حاشیه شهر اردبیل در نگاه نخست از آسمان تا زمین با بخش مرکزی شهر فرق دارند.
از چاه آبشان افسوس بالا میکشند و زیر سقفهای چوبی آرزو میشمارند. حسین نازنین دفتر مشق پاره دارد. مدادهایش را درست نمیتراشد. دو سال است که در کلاس اول درجا میزند. چرا که در کلاس کند مینوشته و معلم متوجه حواسپرتی او شده است. چشمان زیبا و عسلیاش قلبت را از جا میکند اما این کودک هشتساله هیچ حمایت تحصیلی از سوی پدر و مادر ندارد. در وضعیت نامطلوب بهداشتی صبحها اغلب بدون صبحانه به مدرسه میرود. وای اگر روزی بر سقف خانهاش برف و بارانی ببارد و قهر آسمان بگیرد و سردی خانه را به آغوش کشد.
آیدا زمانی که خودکار و قلمش را از کیفش بیرون میکشد حسابی مراقب تک تک داراییهای عزیزش است. با سلیقه و خوشرو اما لاغر است و رنگپریده. به گمان مادربزرگش خیلی غصه میخورد و بارها شده بغض زیبای پنهان ۱۵ ساله از دردها شکفته است. برادر ۲۱ ساله هم غصههایش کمتر نیست. آنقدری هست که این روزها پولی که گیر میآید در مقابل مطب دکتر مغز و اعصاب بایستد.
پسرکهای ترکه به دست روی زمین خاکی نشستن و خاکی شدن برایشان انگار که تکلیف هر روزه باشد. یک آن زیر ناخنهایشان میتوانی سیاهی و خاک را سوا کنی. تمیزی در کار نیست. لابهلای خردهریزههای مصالح ساختمانی ساختمانهای دوردست کودکان حاشیه شهر با وجود اجرای طرحهای مراقبتی و ویزیت رایگان پزشکان نیازمند حمایت خیرین به ویژه پزشکان خیر هستند.
آموزش اگر بیش از کتاب درسی معنی میشد
بررسی میدانی ما گویای این مطلب است که در بین کودکان ساکن در حاشیه شهر ضعف آموزشهای مدرسه، مهارتهای ارتباطی، خلاقیت و اعتمادبهنفس و اصول اولیه زندگی شهروندی به چشم میخورد. بطوریکه با وجود تلاش معلم، اغلب دانش آموزان در یک یا دو درس و اغلب مهارتهای لازم برای شهرنشینی از ضعف جدی برخوردار هستند.
حاشیهنشینی که از سر فقر و ناداری بر سر کودکان آوار شده با تمامی کمبودهایش زندگی کودکان را در برگرفته و بسیاری از آن ها در تأمین نیازهای اولیه از جمله خوراک و پوشاک نیز با مشکل مواجه هستند.
چه از حسین هشتساله که دو سال است از کلاس اول دست نکشیده و چه آیدای ۱۵ ساله که ریاضی ضعیفی دارد و پولی هم برای جبرانیها نیست گویای حمایت ویژه در آموزشها است.
برادر آیدا از سوم راهنمایی ترک تحصیل کرده است. برخی همسایههایشان کودکانی درس نخوانده دارند. وقتی هزینههای مدرسه روی دوش نحیف خانواده اضافه میشود، عطایش را به لقایش میبخشند. آیدا فکر میکند چون فقیر است نمیتواند از کنکور قبول شود. و با وضعیتی که حیدر و سوره دارند معلوم نیست زهرا به مدرسه خواهد رفت یا نه.
در عمق نگاه آیدا میتوانی استعدادی ژرف ببینی که تنها به تکانهای بند است. آموزشوپرورش در سالهای اخیر بر روی عدالت آموزشی و توجه به مدارس حاشیه شهرها تأکید داشته اما مثالهایی همچون آیدا و حسین توسعه حمایتها را ایجاب میکند.
حسین از فانتزیهای بچه پولدارها سهمی ندارد. همه سرگرمی و اسباببازیاش خردهسنگهای دور خانه است که همیشه با شکمی نیمه سیر به سراغشان رفته.
آموزش اگر بیش از کتاب درسی معنی میشد آنوقت جاهای خالی برای حسین، زهرا و آیدا را میدیدیم. جاهای خالی که با بیتفاوتی ساختیم و عبور کردیم و ندیدیم که کودکان امروز چه آن کودکی که در خانه ویلایی بالای شهر است و چه آن کودکی که در حاشیه شهر درست در لبه تیز شهر زندگی میکند، همه به یک اندازه معصوماند.
درویشآباد اگر رنگ بگیرد چهره زهرا آیا جان دوباره خواهد گرفت؟ میلیونها و میلیونها تومان هزینه نذریهایی شد که قرار بود برای فقرا باشد و حتی یک قاشق از آن سهم زهرا نشده است.
میلیونها و میلیونها تومان صرف خرید لوازمتحریر ادارات فرهنگی شد و تنها کتاب و دفتر خیری که هرازگاهی سر میزند نصیب حسین شده است. شاید این قصه را باید از نو نوشت. اینبار نه از زبان من و توی بیننده. بلکه از زبان زهرا و حسین که هنوز امیدواری کودکانهشان حتی روی فقر را هم سیاه کرده است.