از دانشگاه باهنر کرمان خیلی فاصله ندارد، شاید کمتر از ۵۰۰ متر؛ دقیقا پشت دانشگاه؛ اما دنیای دیگری است، دنیایی پر از فقر، تنهایی و رنج؛ زندگی میان کورههای آهک، مردمی که روز را با دود و گرد آهک شروع میکنند و دیگر مجالی برای نفس کشیدن برایشان باقی نمانده؛ کودکانی که خاک و تکههای سنگ آهک، دود و ... تمام دنیای کودکیشان است روزها در کوچهها بازی میکنند و شادند؛ شادی کودکانهای فارغ از آیندهای مبهم که برایشان ساختهاند؛ دنیای آنها همین است؛ اما این همهی زندگی نیست؛ فقر، اعتیاد، بی آبی، بی برقی و بیپولی برای پدران آنها جنس دیگری از زندگی ساخته؛ پدرانی که اعتیاد، زندان، فقر و تنهایی سرنوشت آنها شده و مادران را تنها گذاشته؛ معصومه میگوید: سالهاست که در محله شهرک صنعتی زندگی میکند او بارها پیش مسولین رفته اما کسی حرفش را گوش نکرده جوری که دیگر دلسرد شده؛ او میگوید: بیشتر ساکنین شهرک میخواهند زندگی بهتری داشته باشند بارها خواستهاند اما انگار ما وجود نداریم. برقمان پنهانی، آبمان کم و پر از آلودگی، خاک، آشغال و دود آهک سرگرمی روزانه مان است اینها را بارها گفتهایم اما کو گوش شنوا؛ حرفهایش را که میشنوم مرتضی را میبینم چهره ژولیده و سیاهش برایم آشناست بارها او را در شهرک دیدهام، معصومه میگوید مرتی جایی برای زندگی ندارد غذایش را همسایهها میدهند، اتاقش آنجاست... اتاق سیاهی پر از دود که فرشش سنگ، ریگ، آشغال و سرنگ و چراغش نور ماه است خوابگاه شبانهاش است، افسوس میخورم، اما زمزمههای مرتی مرا به خود میآورد که امید همیشه است او با این دنیای تیره
منبع: ایسنا