گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیزده سالمان بود که قرار گذاشتیم برویم. برای همیشه برویم. سیزده سالمان بود که به این نتیجه رسیدیم جهان جای ماندن نیست. سیزده سالمان بود که باور کردیم هر که بماند باخته است. سیزده سالگی آغاز رویاهای بزرگ بود و حالا دو نوجوان کله خر، در مدرسه و کوچه و خیابان آموخته بودند وقتی سرزمینشان قرار است زیر پای تانک های همسایه لگد کوب شود، رفتن، تنها کاری است که باید کرد.
اما سیزده سالگی آغاز تردید و بدبینی هم بود. هر از گاهی بعد از مدرسه سراغ هم می رفتیم و می پرسیدیم «قرارمان سر جایش است؟» و دیگری با لبخندی دلنشین پاسخ می داد: «شک نکن پسر.» یک بار هم فحش و نفرین گذاشتیم وسط، برای کسی که نیاید. روز موعود رسید. پنج دقیقه از حضورمان در پایگاه نگذشته بود که برادرش رسید. یکی از فرماندهان پایگاه بود. حرفمان را شروع نکرده بودیم که من را چپ چپ نگاه کرد و او را چک و لگدی حواله، که بروید مدرسه، سن شما قانونی نیست برای اعزام و خلاف قانون هم شرعاً حرام. خلاص.
رفتیم یخچالی. گوشه ای از آن شبه بیابان افتاده کنار خیابان نشستیم. خون چشمانش را گرفته بود. بد و بیراهی به برادرش گفت و پرسید «چه کنیم؟» گفتم «چه می توانیم؟ مگر ندیدی که گفت غیرقانونی است؟» گفت «نه بابا، مشنگ خان یعنی تو نمی دونستی غیرقانونیه؟» می دانستم. راستش ترسیده بودم از فضای پایگاه. فکر می کردم قول بیخود داده ام و مال این حرف ها نیستم. گفتم «چرا می دانستم، اما...» پرید وسط حرفم که «ابک خان، کم آوردی سوسه نیا، بگو زاییده ام.» هرچه بعدش گفتم مزخرف بود. من عاقل جمعمان بودم و او جسورمان، و قاعدتاً عقل خیلی به کار نمی آمد در آن آوردگاه. ناگهان سکوت کرد. گفت: «باشه، نمی ریم، فقط جان مولا این چیزا رو واسه کسی نگیم می خندن بهمون»
خوشحال شدم از انصرافش و دستی به شانه اش رساندم که «حالا ایشالا سال دیگه.» گفت «می روم شهرستان پیش پدربزرگم. خیلی خسته ام.» بی مقدمه خداحافظی کردم که له نشوم زیر آن بار. سه هفته بعد جنازه اش را آوردند. شناسنامه اش را دستکاری کرده بود و از پایگاه مقداد رفته بود دو کوهه و خط مقدم و تا آمده بودند بفهمند و برش گردانند، خمپاره شصت امانش را بریده بود. رفت. برای همیشه رفت. هیچ وقت برایش گریه نکردم. حتی سر خاکش را هم به فاتحه ای و گذری برگزار می کردم. همیشه در این سال ها هم تلاش کردم کمتر به یادش بیاورم. دلیلش چیزی نبود جز «شرم»، شرمی که مرا از درون پوسانده است. شرمی که مرا تبدیل به موجود دیگری کرده است. شرمی که همیشه هست و نماد بی بدیل بدهکاری من به جهان، به رفیق، به او.
سال ها بعد، کتاب «قول» فردریش دورنمات را که خواندم، ناگهان یادش افتادم. کتاب را پرت کردم و دیگر سراغش را نگرفتم: «گاه زنی زندگی را زیر و رو می کند و گاه مردی. گاه مرگی و مرضی و گاه تصادفی، زندگی ماتئی را اما یک قول زیر و رو کرد.»
بدم آمد از ماتئی از آدمی که هستی اش را گذاشت بر سر قولی که به زنی داد، بی آنکه عاشقش باشد. ماتئی او بود، نقطه مقابل من. نقطه ضعف کلیدی شخصیتم در تمام سال های بعد از قول، در سال های بعد از رفتنش، مثل یک بیمار روانی به کلمه «قول» آلرژی پیدا کرده ام. وقتی کسی می گوید قول دادی، یا به قولت عمل نکردی، می خواهم سرم را بکوبم به دیوار؛ حتی اگر واقعاً عمل نکرده باشم. رعشه می گیرم، عصبی می شوم، حتی در خلوت خودم را می زنم. وقتی به خاطر یک قول ساده بازخواستم می کنند، در جا به یاد او می افتم و قولی که بر باد رفت. به خاطر ترسی، به خاطر عقلی، به خاطر حقارت. وقتی به کسی قولی می دهید حواستان باشد که شاید زندگی، کمترین بهایی باشد که لازم است بابتش بپردازید، و گرنه شرم شما را به دوزخی ابدی گرفتار خواهد کرد. بخت یار فاوست بود که روحش را به شیطان فروخت و نه شرم.
آنچه خواندید، متن کوتاهی بود از حمیدرضا ابک که در کتاب یادداشت های او با نام بچه های ننه بلقیس به چاپ رسیده. این کتاب را نشر قاف منتشر کرده و 9500 تومان قیمت دارد.
خاطره دیگری از این کتاب را اینجا بخوانید...