به گزارش مشرق به نقل از پارسینه، فدک قریهای است در منطقه حجاز که از آنجا تا مدینه نزدیک به ۱۶۰ کیلومتر راه بود و مزارع و چشمه آبی در خود داشت. در نزدیکی فدک دژی به نام «شمروخ» وجود داشت که هم اکنون در آنجا روستای بزرگی به نام «حائط» با نخلهای فراوان وجود دارد.
فدک در نزدیکی خیبر قرار داشت و با توجه به موقعیت استراتژیک خود نقطه اتکاء یهودیان حجاز به شمار میرفت. پس از آنکه سپاه اسلام، یهودیان را در «خیبر» و «وادیالقری» و «تیما» شکست داد، برای پایان دادن به قدرت قوم یهود، سفیری به نام «محیط» به نزد سران فدک فرستادند. سران فدک صلح و تسلیم را بر جنگ ترجیح دادند و تعهد کردند که هر سال نیمی از محصولات فدک را در اختیار پیامبر قرار داده و از این به بعد زیر سلطه اسلام زندگی کنند. رسولالله فدک را به دختر گرامی خود حضرت زهرا ـ علیها السّلام ـ بخشید.
چند روز پس از واقعه «سقیفه» ابوبکر اعلام کرد، فدک ملک شخصی نیست و نباید در نزد دختر پیامبر بماند. به همین جهت عاملان فاطمه زهرا را از فدک بیرون کرد و بدین ترتیب فدک به تصرف ابوبکر در آمد.
بر اساس این گزارش، از منابع تاریخی اینگونه بر میآید که این ملک چندین بار به بنیهاشم بازگردانده شده و سپس توسط خلفای بعدی باز پس گرفته شده است. اين نقل و انتقالها میتواند بيانگر اين واقعيت باشد که خلفا روى فدك حساسيت خاصى داشتهاند و هر كدام طبق روش سياسى خود موضعگيرى مخصوص و عكسالعملی خاص روى آن نشان مىدادند و همچنین نشاندهندهٔ آن است که فدك پيش از آن كه جنبهٔ اقتصادى داشته باشد، حائز جنبهٔ سياسى بوده است.
هنگامی که «عمر بن عبدالعزيز» (خلیفه اموی) به خلافت رسيد، به عامل خود در مدينه نوشت: فدك را به اولاد فاطمه عليهاالسلام واگذار كن. فلذا حسن بن حسن مجتبى و بعضى گفتند حضرت على بن الحسين عليه السلام را خواست و به آنها واگذار كرد. اما هنگامى كه يزيد بن عبدالملك به قدرت رسيد آن را از اولاد فاطمه گرفت و همچنان در دست بنى مروان بود تا اين كه حكومت به عباسيان منتقل شد. ابوالعباس سفاح آن را به «عبدالله بن حسن بن حسن» رد کرد ولى ابوجعفر آن را پس گرفت سپس مهدى عباسى آن را به فرزندان زهرا باز پس داد ولى هادى و هارون باز آن را غصب كردند.
به نقلی، «ابوالعباس عبدالله مأمون» پسر هارونالرشید خلیفهٔ عباسی از جمله کسانی است که «فدک» را به بنیهاشم بازگردانده است.
ابن ابى الحديد مىگويد (شرح ابن ابى الحديد: ج 16، ص 217): «مأمون براى رسيدگى به شكايت مردم نشسته بود، اولين شكايتى كه به دست او رسيد و به آن نگاه كرد مربوط به «فدك» بود همين كه شكايت را مطالعه كرد اشک ریخت و به يكى از مأموران گفت: صدا بزن وكيل فاطمه كجا است؟ پيرمردی جلو آمد، و با مأموران سخن بسيار گفت، مأمون دستور داد حكمى را نوشتند و فدك را به عنوان نماينده اهلبيت به دست او سپردند. هنگامى كه مأمون اين حكم را امضاء كرد «دعبل خزاعى» حاضر بود برخاست و اشعارى سرود كه نخستين بيت آن اين است:
«چهرهى زمان خندان شد، زيرا كه مأمون فدك را به بنى هاشم بازگرداند.»
و فدک همچنان در دست فاطميين بود تا اين كه «متوكّل» به خاطر كينهٔ شديدى كه از اهلبيت در دل داشت، بار ديگر فدك را از فرزندان فاطمه غصب كرد و آن را به عبداللّه به عمر بازيار بخشيد فرزند متوكل به نام «منتصر» دستور داد كه آن را مجدداً به فرزندان امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بازگردانند.
آیتالله شهید مرتضی مطهری در کتاب «سیری در سیرهٔ ائمه اطهار (ع)» دربارهٔ تمایلات شیعی مأمون عباسی مینویسد:
مأمون عالمترین خلفا و بلكه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانشدوستتر از مأمون نتوان پیدا كرد. و در اینكه در مأمون تمایل روحى و فكرى هم به تشیع بوده باز بحثى نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتى كه حضرت رضا شركت مىكردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع مىزده است، [در جلساتى كه اهل تسنن حضور داشته اند نیز چنین بوده است.] «ابن عبد البِر» كه یكى از علماى معروف اهل تسنن است این داستانى را كه در كتب شیعه هست، در آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزى مأمون چهل نفر از اكابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مى كند كه صبح زود بیایید نزد من. صبح زود مى آید از آنها پذیرایى مىكند، و مىگوید من مىخواهم با شما در مسألهی خلافت بحث كنم. مقدارى از این مباحثه را آقاى [محمدتقى] شریعتى در كتاب خلافت و ولایت نقل كردهاند. قطعاً كمتر عالمى از علماى دین را من دیدهام كه به خوبى مأمون در مسألهٔ خلافت استدلال كرده باشد؛ با تمام اینها در مسألهٔ خلافت امیرالمؤمنین مباحثه كرد و همه را مغلوب کرد.
در روایات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عباس قمى نیز در كتاب منتهىالآمال نقل مىكند كه شخصى از مأمون پرسید كه تو تشیع را از چه كسى آموختى؟ گفت: از پدرم هارون. مىخواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت. بعد داستان مفصلى را نقل مىكند، مىگوید پدرم تمایل شیعى داشت، به موسىبنجعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقهمند بود، چنین و چنان بود، ولى در عین حال با موسى بن جعفر به بدترین شكل عمل مىكرد. من یك وقت به پدرم گفتم تو كه چنین اعتقادى دربارهٔ این آدم دارى پس چرا با او این جور رفتار مىكنى؟ گفت: اَلْمُلْكُ عَقیمٌ (مثلى است در عرب) یعنى مُلك فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: «پسرك من! اگر تو كه فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى، آن چیزى را كه چشمانت در او هست از روى تنت برمى دارم، یعنى سرت را از تنت جدا مىكنم.»
پس در اینكه در مأمون تمایل شیعى بوده شكى نیست، منتها به او مىگویند «شیعهٔ امامكُش».