بلافاصله درخواست آب، غذا و سیگار کردند. به یکی از اسرای درشت هیکل که قمقمه ای به کمر داشت گفتم به سرباز خودشان که یکی از آن دو جوان بود آب بدهد. اما او از این کار امتناع کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - با دو تن از برادران در حال گشت در محوطه کارخانه نمک بودیم که یک گلوله آر.پی.جی از پشت سر به طرفمان شلیک شد. اول فکر کردیم که گلوله، به اشتباه از اسلحه یکی از افراد خودی در رفته، ولی صدای چند گلوله تیربار مسئله را عوض کرد. به طرف محل صدا رفتیم. متوجه یک عرفی شدم که در حال جان دادن بود. چند گلوله به بدنش اصابت کرده بود. ظاهراً از سنگری که نزدیکش بود بیرون آمده و آر پی۔ جی را به طرف ما شلیک کردہ بود. بچه ها هم او را با تیر زده بودند. صدای چند نفری در درون سنگر توجه ما را به خود جلب کرد. با گفتن جملات عربی مثل فی امان الاسلام و... از سنگر بیرون آمدند. تعدادشان ۵ نفر بود. دو نفر از آنان بسیار کم سن و سال بودند. یکی حدود۱۷ سال و دیگری ۲۰ ساله به نظر می رسید. جز کرک چیزی بر پشت لبانشان به چشم نمی خورد، ولی سه نفر دیگر هیکلی درشت داشته و مسن تر از آن دو بودند۔

بلافاصله درخواست آب، غذا و سیگار کردند. به یکی از اسرای درشت هیکل که قمقمه ای به کمر داشت گفتم به سرباز خودشان که یکی از آن دو جوان بود آب بدهد. اما او از این کار امتناع کرد. خودم قمقمه ام را به آن اسیر دادم. دقیقه ای بعد به آن یکی گفتم از بیسکویت هایی که در جیب دارد به آن اسیر جوان که درخواست غذا می کرد بدهد، اما او نیز امتناع کرد. اسرای کم سن و سال می ترسیدند از آن سه نفر آب و غذا بخواهند.

این ۵ نفر اسرای محدوده ما بودند. بچه ها بین کانال ها و لوله های آبی که در حد فاصل سیل بندهای حوضچه های نمک قرار داشت رفته و عراقی هایی را که مشخص نبود به چه دلیل فرار نکرده بودند، اسیر می کردند. ۳ نفر از بچه ها در آن طرف کارخانه نمک ۸ عراقی را دنبال کردند. آنان به طرف خط خودشان فرار کردند و به پشت خاکریزی پناه بردند. لحظاتی بعد یکی از آنان زیر پیراهن سفید خود را به نشانه تسلیم بالا برد. یکی از بچه ها، که تنها نفر مسلح بود و یک کلاش به همراه داشت، روی سیل بند رفت تا آنان را اسیر کند، اما عراقی دیگری که چند متر آن طرف تر بود او را با قناسه نشانه رفت و زد. بعد از شهادت آن برادر همگی به طرف عراق فرار کردند. « حاج محمدی» و «سید حسن عارف» نیز دو عراقی را به اسارت در آوردند. یکی از آن دو سن بیشتری داشت و به زبان فارسی کاملاً آشنا بود. یکی از بچه ها که خیلی سردش شد و بود از او خواست که موقتاً اورکتش را به او بدهد، ولی او با خشونت گفت: «اورکت متعلق به من است و آن را به شما نخواهم داد.»

* کتاب یاد یاران - نوشته حمید داودآبادی - چاپ اول - زمستان ۱۳۷۰