گروه جهاد و مقاومت مشرق - جنگ، معشوق همه مردهای واقعی عالم است. حسادت کاری از پیش نمیبرد. به سرشان میزد و آن وقت برای پایبند کردنشان در خانه باید هزارجور ترفند زد. مردها هم همیشه عاشقش میشدند و کمتر به این فکر میافتادند که تکلیف زن در خانه با پسری که مدام گریه میکند؛ چیست؟
سال 63 که جنگ در بحبوحه خود بود، او در جبهه بنای کار جدیدی را گذاشت؛ تیپ «بدر». مجاهدان و سربازان عراقیای که حاضر شده بودند به خاطر اسلام علیه وطنشان بجنگند. یک روز که به خاطر مریضی مجبور شده بود در خانه بستری شود، چند نفر با میوه و شیرینی به عیادتش آمدند. بعد از اینکه از آنها پذیرایی کردم و رفتند گفت «بهت برنمیخورد اگر بگویم اینها که بودند؟»گفتم «مگر که بودند؟»گفت «عراقی بودند.» حالا من برادرم را بعثیها شهید کرده بودند، دامادمان هم اسیر بود. ولی نشست و برایم توضیح داد. آدم مناسبی را برای این کار انتخاب کرده بودند. میدانستم اسماعیل وقتی بخواهد مهربان باشد، کسی به پایش نمیرسد. در این یک سال و نیمی که در تیپ بدر بود، انگار که یکی از خودشان باشد. خانوادهاش شده بودند آنها. نگرانشان بود. میگفت «اینها اینجا غریبند و میهمان ما حساب میشوند.» به خانههایشان سر میزد. مواظب همه چیزشان بود. حتی سیگارشان که کم نشود. علوم تربیتی خوانده بود و برایشان مشاور خوبی بود. برای یکیشان زن پیدا کرده کرد. خودش که نمیگفت. این چیزها را بعدا از بقیه شنیدم. همان آدمی که اسماعیل برای او زن گرفته بود میگفت «اولین آدمی که تو ایران به من امنیت داد، او بود.»
اوایل برایم سوال بود که چطور با آدمهایی که زبانشان را نمیفهمد کار میکند. بعدا فهمیدم عربی را به راحتی حرف میزند. جلوی آنها به من میگفت «ام ابراهیم.» در مراسم مذهبیشان شرکت میکرد و با لهجه عربی برایشان دعای کمیل میخواند. بعضیهاشان تازه بعد از رفتنش فهمیدند اسماعیل عراقی نیست. میگفتند «این صدر دوم ماست.» در لشکر بدر اسماعیل کار بیسابقهای کرده بود. اسرایی بودند که توی این عملیات اسیر میشدند، توی عملیات بعدی میجنگیدند.
تیپ 9 بدر، اولین حرکت نظامی عراقیها بعد از تاسیس مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق علیه حکومتی بود که صدام با حیله و زور به دست آورده بود؛ با هسته اولیه مجاهدین عراقیای که لزوم یک حرکت نظامی را حس کرده بودند. قبل از این هم بارها صحبت چنین تشکیلاتی بین ایرانیها و مجاهدین شده بود. اما انگار کار یک جایی گیر بود. حرف همدیگر را نمیفهمیدند. به هم اعتماد نداشتند. اسماعیل دقایقی وقتی مسئول این کار شد که تشکیلات مجاهدین، چند آدم غریب افتاده در شهرهای دور از هم بودند. او برای سر و سامان دادن به این اوضاع آمده بود. کاری که اگر عملی میشد، از هر نظر برای ایرانیها خوب بود. بعد از کلی دوندگی و پیگیری موفق شد نظر موافق مقامات بالاتر را جلب کند. هماهنگی بین خود عراقیها هم بر دوش او بود. برای این کار باید همه را دقیق میشناخت. باید کلی جا میرفت و کلی آدم میدید تا بتواند همه را یکجا جمع کند. عراقیها هم از هر قومی بودند. مجاهدین انقلاب اسلامی عراق، افرادی که از ترس صدام گریخته بودند و آمده بودند این طرف مرز؛ با لهجهها و فرهنگهای بسیار متفاوت. فقط فرماندهی نشان دادن کافی نبود. اینها قرار بود کنار سربازان ایرانی روبهروی جبهه خودشان بایستند. منظره او که کنار پیرمرد عشایر عراقی نشسته تا ببیند قند و شکر در خانهاش دارد یا نه، نمایش فروتنی فرمانده سپاه خمینی نبود. میدانست که فرماندهی بر قلبها دائمیتر و مطمئنتر است. بعدها که اسرای تواب هم به این تیپ پیوستند، از اطلاعات آمدند تا دور پادگانشان سیم خاردار بکشند. قبول نکرد. گفت «من مسئولیت همه عراقیهای اینجا را به گردن میگیرم.» برای این کار تقریبا زن و بچهاش را فراموش کرد. خیلیها نمیدانستند همین آدمی که خودش هر روز صبح کانتینرش را جارو میکند، نماز را به آنها اقتدا میکند، دقت میکند وقتی با آنهاست چایش را با شکر بخورد نه با قند، عربی خوب حرف میزند و به همه میگوید «الاخ، فرماندهشان است.»
* برگرفته از «کتاب دقایقی به روایت همسر شهید/ نیمه پنهان ماه 4»