به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جام جم آنلاین نوشت: زهرا کاوه تنها فرزند فرمانده شهید محمود کاوه از پدر هیچ خاطره ای ندارد ؛ برگ برگ دفتر خاطرات این دختر از پدر را دیگران نوشته اند؛ دوستان پدر، همرزمانش ، مردمی که خاطره رشادت های او را هنوز بعد از 31 سال از یاد نبرده اند. برای زهرا کاوه مرور این خاطرات مساوی است با حس افتخار، حسی ماندگار که هر وقت زهرا دلتنگ بابا می شود، می آید و یادش می اندازد پدر برای رفتن و پرکشیدن دلیل داشت، که باید می رفت و چیزی جز شهادت در سرنوشتش نبود. آخرین روز مهرماه در دفتر جام جم آنلاین میزبان زهرا کاوه شدیم و با او از محمود کاوه گفتیم؛ فرمانده شهیدی که هنوز عکسش در کردستان روی دیوار خانه ها دیده می شود. جوانی اهل مشهد که خیلی ها در کردستان به یادش اسم فرزندشان را کاوه می گذارند.
محمود کاوه شاید برای خیلی ها یکی از فرماندهان بزرگ دوران دفاع مقدس باشد ، اما برای شما قبل از همه اینها پدر است؛ محمود کاوه چطور پدری است؟
آن چیزهایی که من از پدر شنیده ام ذهنیت من از پدر را ساخته است و براساس همه این شنیده ها می دانم که پدر من یعنی شهید محمود کاوه اگر بود پدر خیلی خوبی بود و حتی حالا هم که نیست باز هم پدر خوبی هست چون من علاوه بر اینکه حضورش را همیشه کنار خودم حس می کنم ، بواسطه همه این خاطراتی که از او می شنوم به وجودش و اینکه فرزندش هستم و پدرم هست افتخار می کنم. البته این حس افتخار فقط به خاطر این نیست که فرزندش هستم، من خیلی وقت ها به عنوان یک ایرانی به وجود او افتخار می کنم یعنی این افتخار می تواند خیلی همه گیر باشد و برای همه ایرانی ها وجود فرمانده ای که از 19 سالگی پا به جبهه می گذارد و راهش را شروع می کند و سخت و محکم به دنبال عقاید و آرمانهایش می رود و آنقدر در این آرمان ها ذوب می شود که در 25 سالگی شهید می شود مایه افتخار است.
این آرمان ها را چطور شناخته اید؟
آرمان های پدر با آرمان های انقلاب و اسلام یکی بوده . پدرم به شدت وابسته بودند به مقام معظم رهبری . آن طوری که پدربزرگم همیشه برایم تعریف می کردند، پدر یکی از شاگردان مکتب حضرت آقا بودند و از همان سنین نوجوانی و جوانی به مسجدی می رفتند که مقام معظم رهبری در آن کلاس درس داشتند. پدر از همان زمان ظرفیت های وجودی ایشان را درک کرده و تحت زعامت ایشان به این جایگاه رسیدند.
وقتی جنگ شروع شد محمود کاوه یک جوان 18 – 19 ساله بوده است ، جوانی که انتخاب کرده برای دفاع به جبهه برود. چطور این اتفاق افتاده است؟
این انتخاب پدر دور از راه و مسیری که قبل از آن می رفته نبوده است. پدرم و پدربزرگم در سالهای قبل از انقلاب، همیشه در بحث های انقلابی گری فعال بودند ، علیه رژیم شاه همیشه مبادرت به پخش اعلامیه و نوارهای کاست و ...می کردند. حتی پدربزرگم تعریف می کرد که آن موقع چون امکانات نبود ما اعلامیه های دست نویس را اول به یک خیابان می دادیم و فردا اینها را جمع می کردیم و می بردیم به یک خیابان دیگر می دادیم تا همه بتوانند سخنان حضرت امام (ره) را بخوانند. یعنی این روحیه انقلابی گری همیشه با پدر بود. همزمان با انقلاب هم با این موج عظیم و خروشان ملت همراه شدند و اهداف انقلاب نزدیکی بیشتری پیدا کردند. در همان زمان با پیوستن به سپاه به تهران آمدند و یکی از بچه های خراسان بودند که محافظ بیت حضرت امام (ره) شدند. اما وقتی غائله کردستان پش آمد یعنی قبل از اعلام رسمی جنگ توسط عراق، پدرم همانجا از حضرت امام (ره) اجازه می گیرند که چون وجودشان در کردستان مفیدتر و مثمر ثمرتر است به کردستان اعزام شود. با موافقت امام ، پدر تحت آموزش قرار می گیرد و بعد به کردستان می رود. درحقیقت از همین جا پدر مسیرش را انتخاب می کند، مسیری که او را تا زمان شهادت در جبهه ها نگه می دارد.
اسم محمود کاوه با کردستان گره خورده است؛ با اینکه شهید کاوه اهل مشهد بوده اما هرجا صحبت از این فرمانده می شود همه رشادت های او را در کردستان به خاطر می آورند.
بله همین طور است . پدر آنقدر در کردستان عزیز شد که هنوز هم که هنوز است خیلی از هموطنان کرد ، به من مراجعه می کنند و می گویند که ما اسم فرزندمان را به یاد پدر شما کاوه گذاشته ایم. من این رابطه نزدیک و قوی را با اینکه 31 سال از شهادت پدر می گذرد بین مردم مهاباد، سنندج و شهرهای دیگر کردستان بارها دیده ام. هنوز خیلی جاها می روم می بینم عکس پدرم روی دیوار خانه شان است ، هنوز در مراسم های سالگرد پدر در مشهد از این شهرها ما مهمان داریم و همه اینها به خاطر این است که پدر با تمام وجودش در کردستان علیه دشمن جنگید. پدر خودش را هیچوقت جدای از این مردم ندانست . حتی یک بار در یک سخنرانی وقتی ایشان را به عنوان فرمانده مشهدی معرفی کرده بودند خودشان گفته بودند که من فرزند کردستان هستم. پدرم کردستان را محل کمال خودش می دانست و به خاطر همین روی این نکته که من فرزند کردستان هستم تاکید داشت.
وجود فرماندهان جوان و کم و سن وسال یکی از نقاط قوت دفاع مقدس ماست که همیشه به آن تکیه می شود، پدر شما یکی از همین فرماندهان جوان بوده. چه اتفاقی باعث می شود که محمود کاوه در 25 سالگی فرمانده باشد؟
من فکر می کنم که پدرم این مسیر را انتخاب کرد، اینکه در جوانی هیچ کدام از لذت های جوانی را تجربه نکرد . پدر فوتبالیست قهاری بود اما این مسیر را نرفت. همیشه یکی از حرف هایی که دوستانش به من می زنند همین است که محمود کاوه همانقدر که یک رزمنده خوب بود اگر فوتبال را هم ادامه می داد یک فوتبالیست عالی می شد، اما پدر این راه را نرفت. تصمیم گرفت که در مسیری قدم بردارد که او را به آرمان هایش نزدیک می کند. او هم مثل بقیه مردم ، جوانی بود با دغدغه های مختلف اما در آن دوره و تحت زعامت امام و تحت درس مقام معظم رهبری به این مرحله رسید. نکته ای که همیشه من با دیدن عکس های پدر حس می کنم ایمان قوی است که داشته ، در تمام عکس هایی که از او به جا مانده حتی تصاویری که در اوج عملیات و خستگی گرفته شده اند، شما چهره محمود کاوه را بدون لبخند نمی بینید. همه اینها باعث می شود که یک جوان در 19 سالگی وارد جبهه شود و چنان در مسیر این آرمان ها قدم بردارد و توانایی هایش را نشان دهد که در 21 سالگی فرمانده عملیات شود و در 22 سالگی فرماده تیپ و همین طور مرحله به مرحله جلو برود تا برسد به فرماندهی لشکر و در 25 سالگی هم شهید شود.
ارتفاعات 2519 حاج عمران، محل شهادت پدر شماست، این منطقه را از نزدیک دیده اید؟
بله دیده ام البته نه از نزدیک چون در خاک کشور خودمان نیست، در خاک عراق است. من از دور این ارتفاعات را دیده ام . 2519 یعنی دوهزار و پانصد و نوزده متر ارتفاع. اولین بار 5 ساله بودم که این ارتفاعات را دیدم. دوسال پیش هم رفتم و امسال هم می خواهم دوباره بروم و اینجا را ببینم.
وقتی رو به این ارتفاعات ایستاده اید، چه چیزی مقابل چشم تان می بینید؟
من روی قله این کوه یک جوان 25 ساله را می بینم که لباس سپاهی پوشیده و درحال سجده است. من همیشه این تصور را دارم وقتی مقابل این کوه می ایستم پدرم را در این حالت می بینم. حتی همین حالا هم همین تصویر مقابل چشمم آمد.
شما چهار سال بعد از شروع جنگ به دنیا آمده اید و موقع شهادت پدر هم یک سال و نه ماهه بودید، پدر را چقدر دیدید؟
با توجه به اینکه نقش و حضور پدر در منطقه جنگی خیلی موثر بود ، واقعا خیلی کم پیش ما حضور داشت طوری که مادرم می گوید سه ماه بعد از تولد من تازه به خانه برگشته بود تا برای اولین بار من را ببیند. حتی مادرم چند روز قبل از آمدن پدر گله کرده بود که محمود بچه سه ماهه شد قرار بود روز اول بیایی و ببینی اش . پدر هم گفته بود که اینجا بچه های مردم دارند پرپر می شوند من نمی توانم آن ها را رها کنم. بعد وقتی هم که پدر به خانه آمده و من را دیده بود نگفته بود که این دختر ماست، روبه مادرم گفته بود این دخترت است . حتی وقتی برای من شناسنامه گرفته بود ، به مادرم گفته بود این شناسنامه دخترت است ، برو عروسش کن. یعنی از همان موقع می خواسته این ذهنیت و باور را به مادر بدهد که به تنهایی باید من را بزرگ کند.
یعنی فکر می کرده که شهید می شود؟
بله مسلما. پدر این مسیر را انتخاب کرده بود و در این مسیر چیزی جز شهادت در سرنوشتش نبوده. حتی یکی از حرف هایی که به مادرم قبل از ازدواج زده بود این بود که تو من را می شناسی (چون مادر هم سپاهی بوده) پدر گفته بود که من مرد زندگی معمولی نیستم الان هم اگر جنگ ایران و عراق تمام بشود می روم لبنان . اگر لبنان هم تمام بشود می روم به هرجای دیگری از جهان اسلام که مظلومی به کمک من نیاز دارد. من این حرف ها را که با خودم مرور می کنم می بینم که اگر پدر زنده هم بود شاید هیچوقت سهمی از او به ما نمی رسید ، او همیشه در مناطق عملیاتی بود مثلا اگر الان زنده بود حتما در سوریه می جنگید.
چقدر عکس مشترک با پدر دارید؟
کلا دوتا. یکی که من و پدر با هم هستیم. یکی هم من و پدر و مادر و مادربزرگم. من فقط از پدرم همین دوتا عکس را دارم.
از کی فهمیدید که پدر در زندگی تان حضور ندارد؟
من قبل از دوسالگی پدر را از دست دادم ، هیچ خاطره ای هم از او به یاد ندارم. در روزهای قبل از مدرسه به خاطر اینکه خیلی ها می آمدند و به من می گفتند که پدرت آدم بزرگی بوده، این را فهمیده بودم که پدرم نیست اما نقش پدر را در خانواده درک نمی کردم. آن روزها همیشه مادرم کنارم بود و 5 تا دایی هم داشتم که همه جوره هوای من را داشتند. تا وقتی که رفتم مدرسه و فکر می کنم کلاس دوم بودم که فهمیدم وجود پدر هم لازم است. پدر هم در زندگی آدم نقش دارد ، می تواند بیاید دنبال آدم ، می تواند او را پارک ببرد. من تازه اینجا در فضای مدرسه بود که فهمیدم هزار و یک کار است که فقط یک نفر می تواند برای یک دختر بچه انجام بدهد، یک نفر که اسمش باباست. آن روزها برای منی که پدر نداشتم شنیدن کلمه بابا ، تلفظ کلمه بابا خیلی دور از انتظاربود. آن موقع بحث افتخار هم که اصلا به ذهنم نمی رسید. اصلا بچه دوم دبستان چه می فهمد که افتخار چیست...او قطعا پدرش را می خواهد.
این نیاز به حضور پدر را هیچوقت به زبان آوردید؟
نه هیچوقت مستقیما نگفتم که پدرم را می خواهم. اما الان که آن روزها را مرور می کنم می بینم که با همه وجودم آن موقع دلم می خواست بابا کنارم باشد؛ آن موقع نیاز به پدر بیشتر به خاطر جنبه های بیرونی و دنیوی اش بود مثل همین پارک رفتن و ... بعد که وارد مقطع راهنمایی شدم باز یکسری عواطف و احساسات دیگر در من رشد کرد و باز هم نیاز داشتم به ارتباط با مردی به اسم پدر که با مردهای دیگری که دورو برم بودند فرق داشت...من اینجا باز خودم را زدم به یک راه دیگر مشغول ورزش شدم و سعی کردم این نیاز را نادیده بگیرم. اما وقتی بزرگ شدم ، وقتی دبیرستان را تمام کردم ، رسیدم به مرحله انتخاب شریک زندگی، به مرحله ازدواج و عقد و عروسی، دیگر واقعا کمبود پدر را در زندگی ام احساس کردم. اما خوشبختانه خدا وقتی نعمتی را از کسی می گیرد ظرفیتش را هم به او می دهد من هم الحمدالله با همه دلتنگی هایی که دارم هیچوقت نگفتم خدایا چرا من؟!
الان پدر کجای زندگی شماست ؟
پدرم کنارم است؛ الان احساس قرابت خیلی بیشتری با او دارم . احساس می کنم یک آدم مورد مشورت دارم که همه جا با من است. مثلا وقتی توی ماشین تنها هستم می توانم با او صحبت کنم. الان دیگر اهداف پدر را درک کرده ام آرمانهایش را درک کرده ام و سعی ام این است که خودم را به این اهداف نزدیک کنم. انگار یک جورهایی در پدر ذوب شده ام و دیگر این نبودش اذیتم نمی کند بلکه این بودش است که به چشمم می آید.
شما یک عکس خیلی معروف دارید، عکسی که به تازگی در صفحه اینستاگرام تان هم منتشر کردید. ماجرای این عکس چیست؟
این عکس متعلق به سه سالگی من است و من را با مقنعه و لباسی که از پارچه های لباس نظامی پدر دوخته شده نشان می دهد. آن روزها به خاطر اینکه من همه جا پدرم را با لباس نظامی می دیدم به این لباس خیلی علاقه داشتم و این رنگ سبز را خیلی دوست داشتم. مادرم هم برایم با همین پارچه چند مدل مانتو و پیراهن دوخته بود. من هم همه جا این ها را می پوشیدم و این عکس هم را هم نمی دانم چه کسی و کجا انداخته . حتی من دیدم که این عکس را به اسم یک نفر دیگر منتشر کرده و گفته اند که این یک بچه فقیری بوده که پول نداشته اما با همه پس اندازش برای رزمنده ها کنسرو خریده و به جبهه فرستاده. اما برای من این عکس نشان علاقه ای ست که من در آن سن و سال به لباس نظامی داشتم که برایم سمبل جهاد و شهادت بوده.
اصلا چه دلیل باعث فعالیت شما در فضای مجازی شده است؟
واقعیت این است که امروز ما با استعمار و استثمار فراوانی روبه رو هستیم؛ اینکه دشمن به دنبال استحاله جوانان ماست آن هم از طریق رسانه هایی که خودش ایجاد کرده. این وسط، نه فقط ما فرزندان شهدا که همه جوانان این مملکت اگر از دستمان برمی آید باید جلوی این اتفاق را بگیریم و اگر این کار را انجام ندهیم مدیون خون شهدا هستیم. این دلیل حضور من در فضای مجازی بود ، البته این حضور مدتی است که پررنگ تر شده است. مخصوصا بعد از یکسری جریان های داخلی که می خواست دفاع مقدس را زیر سوال ببرد ، من به خودم آمدم و به خودم گفتم که زهرا کجای کاری؟ تو بعنوان فرزند یک شهید زنده هستی و اینطوری اهداف و آرمان های دفاع مقدس را زیر سوال می برند. همان موقع پستی در اینستاگرام گذاشتم و نسبت به این جریان ها واکنش نشان دادم و گفتم اگر من و بقیه فرزندان شهدا، پدر را از دست دادیم ناراحت نیستیم چون در ازای این محرومیت ما، یک ملت از آزادی خود محروم نشده اند.