امیرحسین در میان فرزندانم نمونه بود. قاری قرآن بود و دائم در مساجد عزیز الله و امیدالدوله حضور داشت. آن زمان ما سمت بازار می‌نشستیم. امیرحسین خوش اخلاق بود و مهربان.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حکایت رسیدن پیکر شهید امیرحسین مینایی به خانواده‌اش، ماجرایی شنیدنی است که از زبان یکی از همکارانمان در روزنامه جوان شنیدیم. شنیدن همین حکایت باعث شد به دیدار مادر شهید برویم و ساعتی با او به گفت‌وگو بنشینیم. حرف‌هایی مادرانه که از پس سال‌ها دوری و دلتنگی بر زبان جاری می‌شد و با مرورش، بغض‌های گاه و بیگاه مادر می‌شکست و به چشم قطرات اشک جاری می‌شد. روایت زیر حاصل همراهی ما با فاطمه میکائیلی مادر شهید امیرحسین مینایی است که پیش‌رو دارید.

 مرید امام
من متولد 1314 هستم. همسرم بازاری بود. حاصل زندگی چندین و چند ساله‌مان شش فرزند بود. چهار دختر و دو پسر. امیرحسین متولد 1341 بود که با شهادت عاقبت بخیر شد. پدر بچه‌ها انقلابی بود. بسیار هم تعصب دینی و مذهبی داشت. همین ارادتش به امام در بچه‌ها ریشه دوانید و آنها هم مرید امام خمینی شدند. خوب یادم است وقتی اسم امام را می‌آوردیم امیرحسینم قربان صدقه ایشان می‌رفت. می‌گفت رهبر عزیزمان. اسم امام از زبانش نمی‌افتاد. آخر هم همین علاقه و فرمان امام، او را به جبهه کشاند.


 رخت دامادی
وقتی فضای جبهه و جنگ را مرور می‌کنم، به حال و هوای مردم در آن روزها حسرت می‌خورم. وقتی جنگ آغاز شد هر کدام از ما هر چه در توان داشتیم هزینه کردیم. می‌دانستیم برای انقلاب خون داده‌ایم و این خون‌ها باید به ثمر بنشیند. همه در تکاپو بودند. من و تعدادی از دوستانم خودمان را به پشت جبهه رساندیم تا هر کاری از دستمان بر می‌آید برای رزمنده‌ها انجام دهیم. آنها از همه دنیا و تعلقاتشان گذشته بودند. برای من هم گذشت از جان در مقابل ایثار آنها چیزی نبود. کارهایمان با اشک‌هایمان در هم آمیخته شده بود. وقتی برای شهدا چلوار سفید می‌بریدم و لباس دامادی به تنشان می‌کردم تا به دیدار خدا بروند لحظات سختی برایم بود. لحظاتی که نمی‌دانستم روزی برای فرزند خود من هم اتفاق خواهد افتاد. آن روزها هیچ کاری روی زمین نمی‌ماند. لباس می‌شستیم و مرتب می‌کردیم، کفش‌های رزمندگان و پوتین‌هایشان را رفو می‌کردیم، غذا می‌پختیم و هر کاری از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم.


 آرزوهای مادرانه
امیرحسین در میان فرزندانم نمونه بود. قاری قرآن بود و دائم در مساجد عزیز الله و امیدالدوله حضور داشت. آن زمان ما سمت بازار می‌نشستیم. امیرحسین خوش اخلاق بود و مهربان. وقتی اسمش را در محل می‌بردیم همه از خوبی و صداقتش صحبت می‌کردند.
پسرم تا کلاس نهم درس خواند و برای جبهه رفتن ترک تحصیل کرد. می‌خواست راهی شود برایش از آرزوهای مادرانه‌ام گفتم. از داماد شدنش، از بچه‌دار شدنش و از خیلی چیزهای دیگر،اما گوشش بدهکار این تعلقات نبود. توجه‌اش به امر امام خمینی بود و می‌گفت امام فرمودند که جبهه‌ها را پر کنید. ما باید بروم که شما راحت باشید. ما باید برویم که کشور و ملت امنیت داشته باشند.
بالاخره از من امضا گرفت و من هم رضایت دادم. از پایگاه مالک اشتر به جبهه اعزام شد. چند نوبت در مناطق عملیاتی حضور یافت. هر بار هم که به مرخصی می‌آمد از جبهه و جنگ و شهادت می‌گفت،اما سختی و تلخی‌اش را مطرح نمی‌کرد. هر بار هم که می‌توانست برایمان نامه می‌نوشت.


 13 سال گمنامی
امیرحسین در روند اجرای عملیات والفجر 8 به شهادت رسید و در همان عملیات مفقودالاثر شد. سال‌ها از پس هم می‌گذشتند و ما خبری از او نداشتیم. 13 سال در غم فراقش نشستم. دلتنگش می‌شدم،اما ناراحت شهید شدنش نبودم. در راه رضای خدا او را داده بودم. فقط به این امید که خدا از من قبولش کند. همرزمانش خبر شهادتش را  به ما داده بودند و می‌دانستیم که تنها باید منتظر آمدن پیکرش باشیم. پسرم در تاریخ 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 (فاو) به شهادت رسید. پیکرش 13 سال بعد تفحص شد. خودش همیشه می‌گفت دوست دارم اگر شهید شدم پیکرم بر نگردد و مانند مادرمان حضرت زهرا(س) گمنام بمانم.


 شهیدامیرحسین مینایی بهاری
پیکر پسرم خیلی اتفاقی به دستمان رسید. امیرحسین در یکی از روزهای شهریور سال 1377 مصادف با شهادت حضرت زهرا(س) و روز جمعه، همراه با کاروان 700 نفر از شهدا به کشور برگشت. یکی از بستگان ما که در مراسم حضور داشت توجه‌اش به نامی که روی تابوت نوشته شده بود، جلب می‌شود. شهید امیرحسین مینایی بهاری. همان لحظه با خانواده تماس می‌گیرد و می‌گوید که نام شهیدی همنام پسرتان روی تابوت نوشته شده بود. ما هم با معراج شهدا تماس گرفتیم و پیگیر ماجرا شدیم. گفتند بله خودمان هم دنبال خانواده شهید بودیم. خدا را شکر که توانستیم پیکر فرزندمان را بعد از 13 سال پیدا کنیم.

منبع: روزنامه جوان