حسینیه مشرق، محمد مهدی عبداللهزاده نویسنده آثار دفاع مقدس از جمله زائرینی است که امسال توفیق حضور در مراسم راهپیمایی اربعین نصیبشان شد و از نزدیک شاهد میزبانی و سنگ تمام مردم عراق برای زائران حسینی بودند. وی مشاهدات و تجربیات خود از این سفر را در قالب داستان های کوتاه و خواندنی به رشته تحریر درآورده و آن را در اختیار مشرق قرار داده است که قسمت اول آن با عنوان مردم عراق اینگونه از زوار ایرانی پذیرایی کردند و بخش دوم با عنوان نجف، کربلا و کاظمین؛ عراقیها ۲۴ ساعت آماده به خدمت بودند منتشر شد. در بخش سوم از شاد کردن حیدر کرار با خوردن یک کاسه لوبیا تا تردد نیمه شب دختران و در بخش چهارم موضوع موکب داران چگونه در اربعین حسینی عزاداری می کنند؟ را روایت کردند. در ادامه قسمت پنجم این روایت از حضور زائرین خارجی در راهپیمایی اربعین و آنچه در مسیر کاظمین به کربلا گذشت را میخوانید:
سهشنبه 16/8/1396 است. صبح اول آفتاب از عمود 35 مسیر نجف به کربلا حرکت کردیم. واقعیت این بود که دوست داشتم ساعت 4 صبح راهپیمایی را شروع کنیم ولی شب گذشته مهمان ابواحمد بودیم و وی چند مهمان دیگر نیز داشت و آنها دوست داشتند تا ساعت 5 بخوابند. بعد از نماز صبح هم که محال بود ابواحمد اجازه دهد صبحانه نخورده منزلش را ترک کنیم برای همین ساعت 6:30 پا در مسیر گذاشتیم.
امسال نسبت به سالهای قبل، زائر از کشورهای دیگر چشمگیرتر است. آنها با روحیهای باز و صورتی گشاده در این مسیر طی طریق میکنند و اصولاً به نحوی مورد تفقد ایرانیان و عراقیها قرار میگیرند. سعی کردم از برخی از آنها تصویر تهیه کنم. چند موکب هم از آنها در مسیر دیدهام. وجود این همه همراه و همگام انسان را سرشار کرده و به وجد میآورد. شاید هم بعد از ظلم سالیان دراز حکومت حزب بعث بر عراق، مردم عراق هم نسبت به ما همینگونه فکر میکنند که برخوردی چنین بزرگوارانه دارند.
وقتی به عمود 313 رسیدیم، نوایی سوزناک با لحنی خودمانی و حزین شنیدم. چشمی چرخاندم تا ببینم این همه سوز و گداز از کیست. با تعجب آقا سیدمهدی مهدویزاده، مداح و شاعر دامغانی را دیدم که گرد پیری بر سر و رویش نشسته. بلندگوی کوچکی به همراه دارد و میکروفونی را هم جلوی دهانش مستقر کرده تا دستهایش آزاد باشد و بتواند در حین نوحهخوانی سینه هم بزند. تعدادی دورش جمع شده بودند و با او همراهی میکردند. با آنکه سر قدمهایش تند بود ما نیز بیش از پنجاه عمود همراه آنان شدیم تا شاید دم گرم آنها بر دل سرد ما نیز اثر کند. چند بیت از شعری که وی میخواند، چنین بود:
کربلا رفتن فقط اینگونه زیباست
این راهپیمایی نشان عزت ماست
هیهات من الذله مخصوص همین جاست
دم پارههای آتشین را دوست دارم
در هیئتی پای پیاده بی اراده
موکب موکب مست گشتم بین جاده
چای عراقی... تازه دم ... با طعم باده
این روزهای دلنشین را دوست دارم
نه مسجد و نه معبد و دیر و کنشت است
از قیمت این خاک، شاعر کم نوشته ست
من شک ندارم کربلا فوق بهشت است
هر گوشه از این سرزمین را دوست دارم
قطعا گره خورده به روضه سرنوشتم
از آب و خاک کربلا باشد سرشتم
با اشک چشمم به گذرنامه نوشتم
من کربلای اربعین را دوست دارم
وقتی که من جان میدهم آقا میآید؟
خیلی به او بد کرده ام اما میآید ؟
من التماسش کردهام آیا میآید ؟
ان لحظههای واپسین را دوست دارم.
هر عمود به تصویر شهیدی مزین است. شهدایی که در راه آزادی عراق از بند امریکا و داعش جانشان را با خداوند معامله کردهاند. شهدایی که هر کدام از دیگری عزیزتر است ولی امروز با کسب پیروزیهای بزرگ که آنها با تقدیم جانشان کسب کردهاند، اسلام ناب را سربلند کردهاند. وجود روحیه جهاد و شهادت در راهپیمایان این پیام را به جهان مخابره میکند که پیروان اسلام راستین تا کسب موفقیت نهایی هرگز عقب نخواهند نشست. سعیام براین بوده که از کنار هر ستون بیتوجه رد نشوم و اقلاً با ذکر صلوات ارتباط با شهیدی که در آن ستون تصویرش نصب است داشته باشم.
یکی از مشکلات فراگیر در این سفر معنوی گم شدن افراد همراه میباشد. من که در این مورد تجربه داشتم، به افراد اندک همراهم سپرده بودم در عمودهای مضرب پنج، از همراهی همراهان اطمینان حاصل کنند و سپس به رفتن ادامه دهند. در یک چشم به هم زدن از همراهان جدا افتادم. در پنج مضرب پنج هر یک دو سه دقیقه صبر کردم خبری از آنها نشد. سپس به محل جدا شدن از آنها برگشتم. در این هنگام بود که پیامک دادند در عمود چندماند. ظاهرا گرم صحبت شده بودند و از قول قرار یادشان رفته بود.
به همراهان گفتم کمی بیاسایند تا از مشت و مالِ فنی یکی از موکبهای مشت و مال بهره ببرم. عجیب ماهرانه کارشان را انجام دادند و خستگی راه را از وجودم شستند. بیش از هر چیز بوسۀ محبت مشت و مال دهنده بر کف پایم در هنگام مشت و مال، من را برای همیشه شرمنده کرده است.
از عمود پانصد به بعد موکبهای درمان و پانسمان پاهای آبلهزده بیشتر و بیشتر میشود. فکر میکنم از عوامل زیر نقش بیشتری در آبلۀ پا داشته باشند: سنگینی وزن ، تنگ یا گشاد بودن کفش، نو بودن کفش، عادات غلط پیادهروی، عادت نداشتن به پیادهروی. در یکی از این موکبها ایستادم و دیدم با بخیه یک ضربدر به پوست آبله زده میزنند تا مایعاش خالی شود، سپس آن را ضدعفونی و پانسمان میکنند.
پای یکی از همراهان ما نیز از آبله در امان نمانده و آبلهای به بزرگی یک گردو زده. هر چه اصرار کردم بقیۀ مسیر تا کربلا را با ماشین برود تا ما در روز بعد در آنجا به هم برسیم بیفایده است. شاید هم درست میگوید که من باید به همین دلیل بقیۀ مسیر را باید پیاده بیایم که دیگرانی که پایشان آبله میزند، همچنان پیاده مسیرشان را ادامه میدهند.
همراهان شتاب در رفتن داشتند برای همین یک نفس تا عمود 750 پیش آمدهایم که نزدیک اذان مغرب است و یکی از موکبداران جلوی برادر روحانی همراهمان را گرفت و از وی خواست تا برای برگزاری نماز جماعت در موکب آنان توقف کنیم. پس از برگزاری نماز جماعت آن روحانی گفت وقتی قبول کردیم تا در آنجا جماعت برگزار کنیم، پیرمردی از موکب به نزدم آمد و گفت برایم «غیرالمغضوب و والضالین» را تلفظ کن! تا که برایش تلفض کردم چندین بار احسنت گفت. به وی گفتم در بین حروف عربی تلفظ صحیح حرف «ض» از همه مشکلتر است و چگونه در این آزمون غیر مترقبه و فنی سر بلند بیرون آمدی؟ در جوابم گفت قبلا بارها و بارها نوار قرائت نماز مقام معظم رهبری را گوش داده و تقلید کرده بودم.
چهل پنجاه ستون دیگر رفتیم تا جایی مناسب برای خواب و استراحت یافتیم. صاحب موکب که پتوهایش تمام شده بود از اینکه از وی درخواست پتو نکردیم و به پتوهای مسافرتی خود اکتفا کردیم، خشنود شد. خستگی راه و گرفتن عضلات سبب شد، هر چه سریعتر بساط استراحت را گسترده و به زیر پتو بخزم. نیم ساعتی از خوابم نگذشته بود که با سر و صدای پنج جوان عراقی از خواب بیدار شدم. آنها در قسمت بالای سرم دراز کشیده بودند. نشستم و قدری به آنها نگاه کردم. سودی نبخشید و از میزان سر و صدایشان کاسته نشد. با عربی شکسته به آنها فهماندم که دیگر خوابم نخواهد برد و نخواهم گذاشت تا صبح خواب به چشم آنها برود. هر چند که به آنها علاقمند هستم و به آنها افتخار میکنم. از شغلم و کارم پرسیدند و از ملیتم. آنها از بصره میآمدند. به نظرم رسید شاید حرفم را جدی گرفتهاند و خودشان را به خاطر سر و صدا سر زنش کردهاند برای همین پاکتی از مغز پسته و مویز را از کوله بیرون آوردم و تعارفشان کردم. وقتی نفر اول مقدار کمی از آن را برداشت به او گفتم این پاکت متعلق به شماست به شرط آنکه سهم دوست خوابتان را برایش نگه دارید.
ساعت از 12 شب گذشته بود. برای تجدید وضو به دستشویی رفتم. فردی که لباس عربی بلند به تن داشت، دامانش را بالا زده و در حال تمیز کردن و شستن دستشوییها بود. به محض اینکه ایستاد، پیشانیاش را بوسیدم و به او خسته نباشید گفتم.
در فضای این موکب دو گاو، یک شتر و دو گوسفند به ریسمان بسته شدهاند مثل برخی از موکبها. این حیوانات را برای استفاده از گوشتشان نذر موکب میکنند تا عزاداران آقا از گوشت آنها استفاده کنند. کمی در جلوی موکب قدم زدم و از چای که با آتش درست شده بود، آنهم از نوع عراقیاش استفاده کردم.
هنوز بیش از یک ساعت به اذان صبح بود که با صدایِ (حلیب، حلیب) از خواب بیدار شدم. چارهای نبود باید میرفتم یکی دو لیوان از آن شیر داغ استفاده میکردم. از موکب بغلی هم صدای دعوت به چای و دارچین بلند بود که آن را هم اجابت کردم. همانگونه که در طول هر روز از قهوۀ تلخ آنان استقبال میکنم زیرا از اهل فن شنیدهام که در رفع خستگی تأثیری شگرف دارد.
امسال تعداد قابل توجهی از راهپیمایان از چرخهای دستیای استفاده میکنند که کولۀ خود را روی آن بسته و به دنبال خویش آن را میکشند. تا امسال وضعیت اینگونه بود که تعداد قابل توجهی از افراد و مخصوصاً خانمها اثاث همراهشان را در جعبههای پلاستیکی مخصوص میوه گذاشته و با یک ریسمان آن را روی اسفالت به دنبال خویش میکشیدند که گرد و خاک زیادی را از زمین بلند میکرد ولی تعداد فراوان این چرخهای فلزی سبک و کارآ در حاشیۀ راهپیمایی و استفادۀ آن سبب شده تا همگان از صدای ناخوش کشیده شدن آن جعبهها و گرد و غبار بسیار آنها در آمان باشند.